📸 تصاویر
🔴 تک تیراندازان یگان ویژه فاتحین / تک تیراندازان یگان ویژه صابرین
#لبیکیاخامنهای
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
35.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از نمایش اقتدار
#سپاهحافظامنیت
#تکتیرانداز
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سربازانکربلا 🍃
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسماللھ...(:♥️
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔰 #تلنگر
🍃#شهید شدن دل می خواهد
دلی که آنقــدر قوی باشد و بتواند بریده شود از همه تعلقات...
دلی که آرام، له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن...
🔥و شهدا "دلدار بی دل" بودند...!💔
اللّهُمَّ الرزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨انشاالله دو شب بنا به درخواست بعضی از عزیزان به یاد شهید عزیز سید مجتبی علمدار دل را جلا میدهیم
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌹
فرماندهی گروهان سلمان کربلا 🔴
محل تولد : ساری🍃
*تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱
*تاریخ شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱
*محل شهادت: ساری
*نحوه شهادت: عوارض شیمیایی
*مدت عمر: ۳۰ سـال
*محل مزار : گلزار شهدای ساری
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دعوت🍃
🔴مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم، حالا که میخواستم بروم نمیتوانستم تکان بخورم! !
ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند.
همان حین متوجه جوانی که چفیه دور گردنش انداخته بود شدم.
انگار اهل آبادان بود.
به همراه یک ساک کوچک به سمت من آمد. زد به شیشهی ماشین. شیشه را پایین کشیدم و گفتم : «بفرمایید.»
گفت: «من را تا آرامگاه میبرید؟»
نگاهش کردم و گفتم: «بله، بفرمایید.»
تا نشست توی ماشین چشمش به عکس سیّد افتاد که چسبانده بودم روی شیشه.
دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. تعجب کردم و گفتم: «آقا، قضیه چیه!؟»
گفت: من این سیّد را نمیشناختم. یک ماه پیش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان. ناخودآگاه به سمت آن عکس کشیده شدم. چهرهی معصومانهای داشت. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سیّد را خریدم.
شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.
شبی در خواب سیّد را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم 🍃و زیارت عاشورا بخوانم. به سیّد گفتم : “من اصلاً تا حالا شمال نرفتهام. چه جوری بیام و پیدات کنم. گم میشوم.”
نرفتم و فراموشش کردم.
چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: “چرا نمیآیی سر مزارم؟!»
از خواب که بلند شدم سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور میکرد.
سیّد آمد و تکانم داد و گفت: ” پاشو رسیدی.”
ناگهان چشمهایم را باز کردم.
همان موقع راننده گفت: “ساری جا نمونید.”
سریع پیاده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم.
وقتی گفتم پسردایی و داماد خانواده سیّد هستم تعجبش بیشتر شد.😳 رساندمش آرامگاه.
بعد ماندم و گفتم: ” شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید”
گفت: “اصلاً غیر ممکنه.”
گفتم ” درِ خانه سیّد به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد.”»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔻روش دوری از غرور به سبک شهید علمدار
🎙شهید علمدار به یکی از ذاکران اهل بیت(ع) گفته بود:
هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمدهاند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن. عُجب و غرور انسان را نابود میکند...
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔺باطننگری و بلند اندیشی شهید علمدار
بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من میگفت: یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد میشدم، سید را در پیاده رو دیدم، باران هم میبارید. گفتم بروم سید را هم سوار کنم، بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سبیل؟! دوباره گفتم: هر چه باداباد! ایستادم و گفتم: «سید! یا علی! میتوانم برسانمت؟» سید گفت: «خوشحال میشوم!»
در بین مسیر با خودم گفتم: «خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شباهتی به هم ندارند.»
به همین خاطر گفتم: «سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!»
سید نگاهی کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!🖐🏻
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 🌸🔻
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼1⃣
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم
28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم».
با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است».
ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو».
گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد.
آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.♥️
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهید همت، شهید باکری، شهید علمدار و...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پریدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
2⃣
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار 👇🏼
خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. 🙂
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم.
در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. 😍
چند نوار مداحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.🤔
♦️ درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست👌🏼
وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم
یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم
در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
🔴آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم 🤩به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد.
🔹 او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام🌸
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شاکر در هر حال 👌🏼
سختی هم در زندگیمان داشتیم ولی با سختیها هم میساختیم تا از آن عبور کنیم...
اگر زن و مرد بساز باشند زندگیشان دوام و قوام پیدا میکند.
آن زمان برای من مادیات اصلاً مهم نبود و فقط اینکه طرف سید و پاسدار و با اخلاق باشد برایم مهم بود.
غذا که میپختم به من میگفت: اجرت با حضرت زهرا (سلام الله علیها)🌸
وقتی غذای خوشمزه درست میکردم بر تک تک انگشتهایم بوسه میزد. حتی آن اوایل که غذایم میسوخت یا خوب در نمیآمد باز هم از من تشکر میکرد. در هر حالتی شاکر بود...
🎙(نقل از همسر شهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
لطفِ امام زمان 🌿
همیشه «یا زهرا» میگفت ...🌸
و البته عنایاتی هم نصیب ما میشد🖐🏻
مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول میشدیم؛ چون پسر بزرگ خانواده بود، همه از او انتظار داشتند، به همین خاطر به نزدیکانش هم کمک میکرد.
از طرفی هم خودمان مستأجر بودیم و من هم دانشجو بودم. آنچنان توان مالی نداشتیم.
یکبار گریهام گرفته بود. میخواستم دانشگاه بروم، اما کرایه نداشتم. مانده بودم 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود.
وقتی به اطاق دیگر رفتم، دیدم اسکناس های هزاری زیر طاقچهمان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم، این هزاری ها از کجا آمد.
گفت:
این لطف آقا امام زمان است. تا من زنده هستم به کسی نگو❗️
🎙(نقل از همسر شهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[⚫️🎥]
#شهیدسیدمجتبیعلمدار♥️
زیباست ؛ ببینید💔
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠علامه حسن زاده آملی ره:
سید مجتبی همچون کبوتری🕊 که یک بالش را زخمی کردند، با یک بال اینقدر بال بال زد تا #مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت.
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴اکثراً که با هم مینشستیم، از شهدا میگفتند. مخصوصاً از لحظات شهید شدن شهدا برای من میگفتند.
🔻حتی برای زهرا که میخواست داستان تعریف کند، لحظاتی که خودش جانباز شد و لحظاتی که دوستانش شهید شدند را تعریف میکرد.
میگفتم: آقا! برای بچه کوچک از این چیزها نگو...
میگفت: نه او باید از الآن در ذهنش برود راه شهادت چیست، شهید کیست، جبهه چیست!
🎙(نقل از همسر شهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
گریه های زهرا و صدای نفس های سید مجتبی💔
پنج، شش سال اول بعد از شهادتش زهرا در عیدهای نوروز یکسره گریه میکرد.
برادرم باید میآمد و چند ساعت پیشش میماند و بغلش میکرد و بعد میرفت.
یک سال قبل از عید خیلی ناراحت بودم و سر مزارش رفتم و گفتم اینقدر بیانصاف نباش.
من همیشه آقا صدایش میکردم و ایشان هم همیشه به من خانم میگفت. هیچوقت اسم کوچک همدیگر را صدا نکردیم. گفتم آقا از اینکه دخترمان هر سال اینطور گریه میکند خسته شدهام، از اینکه برادرم باید اول عید بیاید پیشش خسته شدهام.
همان شب آمد به خوابم آمد و گفت: خانم اصلاً نگران نباش! امسال من اجازه گرفتم و یکسره پیش شما هستم.
من خوابم را باور نمیکردم.
چند روز بعد از عید بود که دوباره زهرا بهانه پدرش را گرفت و گفت: بابای من کو؟
من وقتی میگفتم: آقا تو کجایی، صدای نفسهایش را میشنیدم. فقط صدای نفسهایش را که مدل خاصی بود، میشنیدم.
به محض شنیدن صدای نفسهایش من و زهرا آرام میشدیم🙂. ارتباطمان با هم خیلی نزدیک بود. پیامهایش همیشه از طریق خواب به من میرسد...
🎙(نقل از همسر شهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
والله اگر بودم...🖐🏻
🔻دوم خرداد ۷۶ در پیش بود. عدهای از دوستان سیّد که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند...
🔹مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت میکردند. موج حمایتهای آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاریها باعث شد عدهای از هیئت جدا شوند.
یک شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سیاسی را پیش کشیدند. یکی از دوستان سیّد که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار میکرد، گفت: «و الله قسم، اگر خود سیّد هم بود… رأی میداد.»
گفتم: چی داری میگی؟! چرا بیخود قسم میخوری.»
بعد شروع کردم به صحبت.
تا توانستم بر علیه کاندیدای مورد حمایت او حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم
آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم.
ایستاده بود در مقابلم. با چهرهای بسیار نورانیتر از زمان حیات.
اخم کرده بود. فهمیدم از دست من ناراحت است.
آمدم حرف بزنم که سیّد گفت:
«میدونی اون طرف چه خبره؟!
چرا به این راحتی غیبت میکنی؟!
میدونی اهل غیبت چه عذابی دارند.
بعد به حرف آن دوستان اشاره کرد و گفت:
و الله قسم اگر بودم، به آن آقا رأی نمیدادم.»
🎙(نقل از دوست شهید)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
نگذارید صدای غربت فرزند فاطمه « مقام معظم رهبری » به گوش برسد
وصیت شهید علمدار 💔✍🏼
به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه (سلام الله علیها)
🔻 «مقام معظم رهبری» را که همان ناله غریبانه فاطمه (سلام الله علیها) خواهد بود، به گوش برسد...
نگذارید آن واقعه تکرار شود، حتماً می پرسید کدام واقعه ؟
همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نیمه دل شب دست به دعا بردارد که: « اَلَّلهُمَّ عَجِّل وَفاتِی سَریِعاً ».
همان واقعه ای که علی (علیه السلام) از تنهایی با چاه درد و دل کند.
همان واقعه ای که امام خمینی(ره) بگوید: من جام زهر را نوشیدم و ناله غریبانه «اَلَّلهُمَّ عَجِّل وَفاتِی سَریِعاً» او، فاطمه (سلام الله علیها) را به گریه آورد.
شیعه ها! مسلمونا! حزب اللهی ها! بسیجی ها! و... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود.
بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه می باشد، باشند.
چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت کنید، متعهد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه باقی بماند✅
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کاری عجیب از رویِ اخلاص👌🏼
«من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم، ناگهان شال سبزش را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظهای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفتهاید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرفتر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد.»
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دستنوشته شهید سید مجتبی علمدار ✍🏻
🔴«ما اگر عاشق جبهه بودیم، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم.
وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد.
دردهای شما در فراق ما، دل ما را بیشتر آتش می زند.
درست است که ما به هر چه می کنید، آگاهیم؛ اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد.
وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گویید و اشک می ریزید، به خدا قسم این جا کربلا می شود
و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند».💔
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR