eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔹واقعه مجروحیت شهید دین شعاری به نقل از برادر شهید🍃1⃣ 🔹پل صدام در عملیات والفجر 8 نیروهای لشکر 27 روی جاده‌ای تا 200 متری پلی معروف به «پل صدام» پیشروی کردند که آب زیر آن پل از خور عبدالله می‌آمد و به سمت کارخانه نمک می‌رفت. بعد منطقه را به تیپ امام حسن (ع) خوزستان واگذار کردند. عراقی‌ها خیلی مقاومت می‌کردند که پل را از دست ندهند، چون برای پدافند جای خوبی بود. آن‌ها شب پاتک زدند که تا فردا ظهر آن شب ادامه داشت. دشمن خط را شکست و در حال پیشروی بود، سمت چپ و راست نیروها باتلاق بود و نمی‌توانستند کاری کنند، سنگر و جان پناهی برای تردد در محل نداشتند. محمد کوثری، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به محسن دین شعاری گفته بود: «2 کیلومتر عقب تر روی همان جاده کانال بزنید. مین‌های ضد تانک با قدرت انفجار بالا کار گذاشته‌ایم.» 🔹آسفالت جاده؛ 50 متر روی هوا! نیروهای تیپ عقب نشینی کرده بودند اما این باعث نشد که روحیه گردان تخریب ضعیف شود دشمن هم در حال پیشروی بود اما محسن سریع مین‌ها را به هم وصل می‌کرد، انفجار عظیمی رخ داد که آسفالت جاده در حدود یک مترمربع به عمق یک متر و نیم گود شد و تکه‌های آسفالت حدود 50 متر به هوا رفت. 💥 کار محسن و گردان تخریب همراه با ابتکار و خلاقیت بود اما جواب نداد. رژیم بعث هم به سمت گردان پیش می‌آمد، باید کانال حفر می‌شد تا لشکر از داخل آن حرکت کنند چرا که عبور از روی جاده تلفات زیادی داشت. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹واقعه مجروحیت شهیددین‌شعاری به نقل از برادر شهید🍃2⃣ 🔹یک کامیون لوله پولیکا برادرشهیدبه نقل از کوثری بیان میکند👇 «شهید دین شعاری به من گفت: برو اهواز، یک کامیون» لوله پولیکا بخر تهیه کردم و برگشتم، 12 لوله شش متری را از پودر آذر پر کردیم؛ پودر آذر مواد منفجره‌ای شبیه به گندم است. همراه فرمانده و چند نفر از گردان تخریب وسایل را به خط بردیم، لوله‌ها را به هم وصل کردیم و روی زمین قرار دادیم. فتیله 50 سانتی متر بود و توانستیم 100 متر از محل انهدام دور شویم، در محل انفجار آزمایشی زمین حدود نیم متری گودبرداری شد، پیش بینی می‌کردیم که با دو یا سه انفجار به اندازه کافی کانال گود شود، نوع خاک و بستر زمین متفاوت بود و باعث شد که در منطقه مورد نظر بیش از 10 سانتی متر تخریب ایجاد نشود. 🔹با کلنگ بکنید راوی:برادرشهید نوری که از این انفجار به وجود آمد منظره را روشن کرد و عراق 4 ساعت بر سر رزمندگان گلوله‌های توپ، تانک و خمپاره بارید. پناهگاهی هم نبود، کوثری به بچه‌های گردان تخریب گفت: باید کاری کنیم، بروید با کلنگ بکنید، بالاخره باید کاری کنیم، اگر هم بخواهید خودم بروم…؟ با این حرف رفتند و شروع به کندن با کلنگ کردند. لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بیشتر تهرانی و دانشجو یا دانش آموز بودند و در بین آن‌ها کمتر می‌شد کشاورز یا حتی کارگر دید، دست‌هایشان بر اثر کلنگ زدن تاول می‌زد. 🔹کلنگ نشکست! ناگهان کلنگی در بین سوسوی ستارگان بالا رفت و بر زانوی حاجی محسن دین شعاری فرود آمد. هم زمان با صدای فریاد آخ! حاج محسن، صداها در هم پیچید که وای! فرمانده گردان را زدی! بلایی به سرت می‌آورند که کارت به کرم الکاتبین می‌افتد! حاجی وقتی ترس رزمنده را دید، بدون آه و ناله، چفیه‌اش را از گردن باز کرد و بر زانویش بست و شب در بیمارستان صحرایی اروندکنار پانسمان شد. وقتی صبح آمد، فردی که کلنگ زده بود، با دیدن حاجی زیر گریه زد و محسن او را در آغوش گرفت و بر سرش دستی کشید، او را بوسید وبا لبخند گفت: «بابا! چیزی نشده، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!» 🔹تیر و رکش می‌خوریم، کانال نمی‌کنیم! به گفته برادر شهید، چون حاجی روحیه و تکیه گاه گردان محسوب می‌شد، عقب نرفت و پای لنگ کلنگ خورده در خط ماند. محسن لنگان اما بی عصا راه می‌رفت و بچه‌ها می‌گفتند: «حاضریم تیر و ترکش بخوریم اما کانال نکنیم! ... وقتی کانال به نتیجه نرسیدحاج محمد به محسن گفت: حالا که این اتفاق افتاد باید تا آخر عملیات در منطقه بمانی. تصور دوکوهه رفتن را از ذهنت پاک کن چون من نمی فرستمت. او هم با لبخند همیشگی‌اش پاسخ داد: من که هستم اما یادت باشد که من وظیفه‌ام را انجام داده‌ام، حالا هرچه می‌خواهی، بگو. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ادامه ماجرای حفر کانال👇 🔹کانال به دست ‌‌‌‌به ‌ سرانجام رسید راوی:برادرشهید برادرم دیگر نمی‌دانست چه کار کند، کوثری مسئولیت منطقه را به او داده بود و گفته بود بالاخره باید خودت قضیه راحل کنی و تا پایان کار جلو بروی. محسن هم پاسخ داده بود: «بابا چی کار کنم نمی شه» تا اینکه «هادی عبادیان» مسئول لجستیک به یاد پدر شهید معصومی و دو پدر از شهدای دیگر لشکر که مقنی بودند افتاد و یک نفر را به همدان فرستاد و این سه پدر شهید باجان و دل قبول کردند و 18 نفر دیگر هم همراه خود کرده بودند. 🔹تونل را عمیق حفر کردند به گفته فرمانده لشکر، شب اول هماهنگ شد تا مقنی‌ها جلو بروند. از آن‌ها خواستیم تا کانال را 50 تا 70 متر عقب تر از پیشانی دفاعی خودمان بزنند تا حالت پوششی هم داشته باشد. به خوبی می‌دانستند که در خط، آتش بر سرشان می‌ریزد، اما احداث تونل را آغاز کردند، طبق اصول کاری خودشان تونل را عمیق حفر کردند طوری که صبح داخل تونل ایستادیم محور روبه رو دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفتم ارتفاع نباید از یک متر و 10 سانتی‌متر بیشتر باشد. این‌گونه کانال زده شد و همراه گردان تخریب جلوی آن را مین گذاری کردند تا مانع هجوم عراقی‌ها بشود.👍 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📷عکس یادگاری با رییس جمهور 🔹او جانباز نیست کلنگ خورده! «در عملیات والفجر 8 آقای خامنه‌ای(رییس‌جمهور آن زمان) به قرارگاه ما آمدند. بعد از عملیات اعلام کردند فرماندهان جمع شوند، با ریاست جمهوری دیدار داریم، ایشان می‌خواهند از بچه‌ها تقدیر و تشکر کنند. شب جمعه ماه رمضان، کادر لشکر، افطار مهمان رئیس جمهور بود و با ایشان صحبت‌های دوستانه و خودمانی داشتیم. نماز جماعت را که خواندیم و در کنار ایشان افطار کردیم. آقای خامنه‌ای گفتند: آماده شوید با هم عکس یادگاری بگیریم. بچه‌ها جمع شدند. ایشان گفتند: اول جانبازها بیایند. با بچه‌های جانباز کنار آقا رفتیم، یکی از دوستانم بلافاصله گفت: آقا، این برادر جانباز نیست، کلنگ خورده میگه جانبازم!😊 آقا گفتند: کلنگ برای خدا خورده؟ گفت: بله، شب بود، رفته بود کانال بکند. ایشان گفتند: پس جانباز است، بیا کنار من!» و محسن کنار آقا ایستاد و عکس ماندگار گرفت. از آن جراحت به بعد زانوی او دیگر 90 درجه خم نمی‌شد. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹تملق و چاپلوسی وقتی دورهم مینشستیم و صحبت میکردیم محسن با خنده به ما می گفت: بعضی ازمردم را دیدید تو نماز جمعه نشستن میگن جنگ جنگ تا پیروزی بعد که باهاشون 🎤مصاحبه میکنن میگن آقا تا حالا جبهه بودی؟ میگه توفیق پیدا نکردم ! این حرفها خالی بندیه، چه توفیقی بیا من صد تومن دویست تومن یا پانصد تومن میدم سوار قطار شو بیا توفیق چیه؟ بلند شو بیا بابا". بچه ها میخندیدند. او با همه شوخ طبعی اش خیلی رک بود و از تملق و چاپلوسی اصلا خوشش نمی آمد. 🎙راوی :همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹صدای نازک گاهی به زبان آذری صحبت میکرد و اصلا نمیفهمیدیم چه میگوید. گاهی هم زبانش را به عربی تغییر میداد بعضی وقتها صدایش را نازک میکرد و حرف میزد یک بار که صدایش را شنیدم پرسیدم این کیه؟ یکی از بچه ها گفت حاج محسن. گفتم: نه بابا حاجی این کارها را نمی کند. گفت :بگذار گرم شود، میبینی. روزی داخل چادر با محسن کشتی گرفتیم و دست به یقه شدیم گفت: صادق اگر بزنی نفرینت میکنم میدانستم کجای بدنش حساس است؛ به پهلویش زدم او هم به ترکی با حالت عزاداری به بچه ها گفت که من هر چه میگویم شما آمین بگویید بعد با آه و ناله چیزهایی گفت یکی از بچه ها گفت صادق میدانی حاجی چی میگه؟ گفتم: نه! گفت تا میتوانست نفرینت کرد گفتم پس این همه گریه و زاری برای چه بود! بلند شدم و دنبالش کردم. در بین راه یک دفعه صدایش را نازک کرد انگار دنبال یک پسر چهارده ساله کرده ام، بعد به عربی و دوباره به آذری حرف زد من چیزی از حرفهایش نمیفهمیدم و به الفاظش توجه نمیکردم فقط میخواستم او را بگیرم و به حسابش برسم. 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹جعبه های شیرینی هر وقت او را داخل چادر میدیدیم یک پایش دراز بود همیشه زانویش درد میکرد و در حال مالیدن آن بود یک بار به او گفتم حاجی چرا ازدواج نمی کنی؟ گفت یه بدبخت رو تو فامیلاتون گیر بیار، فقط بهش بگو که من زانوم درد میکنه وقتی مرخصی میرم باید مرتب پام رو مشت و مال بده.😁 محسن همین طور که حرف میزد مدام روی پایش دست میکشید در منطقه کوزران که بودیم او را سرمسئله ازدواجش خیلی اذیت کردیم گفتیم حاجی سن تو بالاست شرایطت هم مناسب است چرا ازدواج نمی کنی؟ تا اینکه یک روز محسن با یکی از بچه ها آمدند و گفتند: ما میخواهیم ازدواج کنیم مدام میگفت :به جان مادرم دارم میرم مرخصی که زن "بگیرم و با حالت خاصی همه را مجاب کرد که این اتفاق دارد می افتد بچه ها مطمئن شدند که واقعا همه چیز تمام شده است و حاج محسن تصمیم گرفته ازدواج کند حاجی به مرخصی رفت و بعد از بیست روز با ده دوازده جعبه شیرینی خشک از تهران آمد دیگر کسی پرس وجو نکرد بفهمد او کجا رفته و چه کار کرده است. همه خوشحال شدند که قضیه تمام شد و محسن ازدواج کرد بعد از شهادتش تازه فهمیدیم او با دوستش قرار گذاشته بودند قضیه را لو ندهند چون مادرش فوت کرده بود مدام به جانش قسم میخورد 🎙راویان: همرزمان شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸میریم صفا کوچه وفا « پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر۲۷ در اردوگاه کرخه مستقر  بودند. محل استقرار بچه‌های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یک ‌روز می‌خواستم آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل‌هایمان سربزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا می‌روید؟ گفت: “می‌ریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…! جا خوردم. از این لات‌ بازیها در جبهه ندیده بودم.😳 به ناچار سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم‌های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست اما هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست ‌اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می‌شد و او می‌خندید😁 و با همان لفظ حرف می‌زد. وقتی دید بدجوری نگاهش می‌کنم، با خنده گفت: “مشتی، ما رو نشناختی؟” 😄گفتم: نه. 🤔 گفت: “بابا منم، حاج محسن! نشناختی؟ منم حاج محسن دین‌شعاری.” گفتم: جلّ الخالق! 😳به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟ گفت:"هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ،پسره یا دفعه اولش بود قیچی دست گرفته یا خواست حال منو بگیره بهش گفتم: فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کن به زور دست برد وسط ،ریشم قیچی رو انداخت و از بیخ کندشون هرچی گفتم چی کار میکنی گفت: الان درستش میکنم هم ترسیده بود، هم شوخی‌اش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه ما رو از بیخ تراشید 😅و من رو به این روز انداخت عوضش خوبه تو که منو نشناختی یعنی قیافه ام خیلی عوض شده و کسی منو نمیشناسه. 🎙راوی :مرتضی شادکام همرزم شهید 📚بخشی از کتاب لبخندی به معبر آسمان 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حاج آقا! التماس دعا😁 محسن محل نماز شب خواندن حاج منصور را در وسط بیابان پیدا کرده بود و در یکی از مانورها ستون را یک راست همان جا برد و به همه سپرد فلان جا که رسیدید بگویید التماس دعا! بچه ها که رسیدند دیدند حاج منصور نماز شب میخواند. یکی یکی شروع کردند؛ حاجی التماس دعا، حاجی ما را یادت نره من فلانی‌ام و ... و از جلویش رد شدند. حاجی هم‌ مانده بود چه کند روز بعد حاج منصور در صبحگاه تذکر داد که بچه ها حرف‌محسن دین شعاری را گوش نکنید، این کارها چیه که میکنید؟ اما همچنان شوخیهای محسن ادامه‌داشت😁 🎙راوی‌:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹یک کلام نمی گفت🖐 حاج محسن دنیایی از اطلاعات منطقه بود.ظاهرش را که نگاه میکردی، می گفتی آدم ساده ای است و میتوان اخبار را از او گرفت در حالی که به هیچ عنوان نمیشد مطلبی از او درآورد. در مواقع عادی از همه جا و همه چیز حرف میزد، شوخی میکرد و میخندید اما یک کلام نمی گفت از آن طرف خاکریز خبر دارد یا نه. او حتی مسائلی را که در گذشته اتفاق افتاده بود و احساس میکرد طبقه بندی شده است برای عبرت بچه ها بیان نمی کرد اگر نیروها سؤالی میکردند با یک کلمه موضوع را عوض میکرد به حاجی میگفتم فکر میکنید گردان، آموزش لازم دارد؟ می گفت: چی؟ و ابراز بی خبری میکرد موقع توجیه عملیات که میرسید حاجی غیبش میزد مثلا زمانی که ۷۵ روز در فاو و ۴۵ روز در شلمچه حضور داشت وقتی میپرسیدیم حاجی جلو چه خبر است؟ می گفت می رویم میبینیم. بچه ها را پای کار می برد همان جا صحبت میکرد و مطلب را موقعی که لازم بود می‌گفت حاج منصور و حاج محسن میگفتند: اگه کم حرفی نقره ست سکوت طلاست ✨ 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ همیشه صحبت هایش را با سلام به اباعبداللّٰه شروع می کرد.. 📎فرمانده تخریب لشگر ۲۷ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطرات لبنان ✅بخشی از مصاحبه شهید دین شعاری👇 امام (ره) عزیزمان فرمود اسرائیل باید از بین برود و آن هم رو به زوال است. آنجا هر روز برادران لبنانی جان فشانی میکنند و نیروهای زبون اسرائیل فاشیست را از بین میبرند اسرائیل حدود ۱۱ لشکر زرهی دارد و نیروی هوایی اش هم قوی است نه اینکه بگوییم ،قوی نه باید دشمن را خیلی سبک کرد و نباید زیاد بالا برد اسرائیل سه میلیون جمعیت دارد برای هر تانکش یک نیرو گذاشته که اگر فرمانده هان گردان و مسئولان بالا اجازه دهند میشود با دو گردان آرپی جی زن وارد عمل شد همه لشکر اسرائیل را از بین برد خیلی از نیروهایشان را هم میشود به راحتی اسیر کرد. یک شب چند نفر از برادرها وارد عمل شدند. آنها روی تانکهای اسرائیلی عکس امام (ره) عزیزمان را چسباندند و برگشتند. صبح وقتی نیروهای اسرائیلی بیدار شدند حدود ۳۰ کیلومتر عقب نشینی کردند چون میگفتند نیروهای ایرانی حمله کرده اند با یک حمله میشود کل اسرائیل را از بین برد بعدا که نیروهای اسلام به سوریه اعزام شده بودند و امام (ره) فرمود که راه قدس از کربلاست نیروها برگشتند عقب تا از طریق کربلا وارد قدس شوند 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹آیا رزمنده ها آمده بودند شهید شوند؟! حاج محسن دین شعاری پاسخ داده است حاج محسن دین شعاری در مصاحبه ای که در شهریور سال ۶۴ انجام داده بود به بیان علت جبهه رفتن رزمنده ها اشاره کرده و هدف اصلی از مبارزه را دانسته است. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹امداد غیبی كل جبهه خاطره و امدادهای غیبی است چون هدف برای الله است پس پشتیبان این انقلاب و جنگ ،خداست و هر ساعت و دقیقه میبینید که دست خدا بالای سر این برادران رزمنده است درعملیات بستان ،بین ما و عراق رودخانه ای بود. تعدادمان خیلی کم بود ولی با توکل به خدا عملیات را شروع کردیم بعد از اتمام عملیات و پیروزی ،از یک اسیر عراقی پرسیدم شما چرا با این تجهیزات و نیروهای زیاد از تعداد کم رزمنده ها و تجهیزات ما شکست خوردید؟ ! گفت :ما از آن طرف آب ،که به شما نگاه میکردیم اصلا خاک نمیدیدیم، هرچه نگاه میکردیم نیرو و تجهیزات بود! 🎙راوی :شهید محسن دین شعاری 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
گفتم داداش ،ما آرزو داریم شما را در لباس دامادی ببینیم. او گفت: دعا کنید هر چه زودتر جنگ تمام شود و همگی به زیارت آقا امام حسین (علیه السلام) مشرف شویم و بعد ان شاء الله عروسی هم میکنم تا شما به آرزویتان برسید. وقتی خبر شهادت محسن را آوردند، این آرزو همیشه در دلمان ماند 🎙راوی:خواهرشهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روی قلبش ، روی پارچه حک شده بود: "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد...🖤 هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. 🌷حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا سلام الله عليها به پايان می برد 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌🔹قدرت✊ در منطقه جایی زمین گیر شده بودیم وقتی تانک خودی آمد خیلی ابراز خوشحالی کردیم. محسن گفت فکر کردید این به شما قدرت میدهد، نه". دست زد به نوشته یا فاطمه الزهرای لباسش و گفت اینها قدرت میدهند. همین الان یک گلوله می خورد توی سرتانک و امیدتان ناامید میشود او اعتقاد داشت پشت خط باید خودسازی کرد میگفت :دارید" میروید خودتان را بسازید. این راهی است که میخواهید جهنم و بهشت را انتخاب کنید. بارتان چیست؟ ذکر بگویید دعا بخوانید او میگفت که ادعیه را حفظ کنید. خودش هم حفظ بود اما به خاطر شوخ طبعی اش هیچ کسی باور نمی‌کرد 🎙راوی :همرزم‌ شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ گفت می‌خواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمی‌کنی! اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند 🎙راوی:برادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خسته شدم در منطقه غرب، نزدیک مقرمان کنار ارتفاعی در حال قدم زدن بودم نگاهم به حاج محسن افتاد که تنها روی تخته سنگی نشسته بود. احساس کردم دلش خیلی گرفته است این اواخر روحیاتش عوض شده بود و شوخیهایش کم و مدام توی خودش بود. من تازه از عملیات برون مرزی برگشته بودم و می خواستم به مرخصی بروم. گفت: "عبدالله چند روز دیگه بمون من خسته ام. خنده ام گرفت. گفتم: حاجی ما هروقت خسته میشویم به شما پناه میآوریم .بچه ها کنار شما می نشینند، روحیه میگیرند و باز به کارشان ادامه میدهند، حالا شما می گویی خسته ای؟! چی شده! آهی کشید، به کوه ها نگاه کرد و گفت چقدر این کوه ها رو مدام بریم بالا و بیایم پایین چقدر خوزستان بریم و از اونجا به اینجا تا کی؟ بعد با لحنی جدی و با اصرار گفت "کی" خدا این یه شیشه خون رو از ما میگیره. مگه چقدر ارزش داره که نمیخواد از من بگیره؟ گفتم حاجی این حرفها را نزن امروز دوآتیشه ای حاجی قبل از این هم در بهشت زهرا (سلام الله علیها )سر مزار بچه ها گفته بود که بابا ما را هم با خودتون ببرید دیگه خسته شدیم. راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹منو قشنگ بپیچ! همراه محسن بودم ولی کاری داشتم و بین راه پیاده شدم. در آنجا پیرمرد خوش رو و خوش قد و قامتی بود که ریشهای بلند سفیدی داشت شهدا را کفن میکرد گمان میکنم به کسی هم اجازه نمیداد دست به شهدا بزند محسن آنجا بود و بی مقدمه به آن پیرمرد گفت: حاجی من ده دقیقه دیگه برمیگردم منو قشنگ بپیچ! خیلی عادی برخورد کردم و اصلا متوجه حرف محسن نشدم. یک ساعت بعد از شهادت او فهمیدم منظورش چه بوده است... به خودم ناسزا میگفتم که چرا آن موقع از ماشین پیاده شدم؟ چرا با او نرفتم؟ چرا...؟ 🎙راوی: منصور رفعتی همرزم شهید 🌷 ‌🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR