eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️در این سال‌ها و با وجود شهرت، مجید هنوز هنر آکروبات را کنار نگذاشته و با گروه آکروبات خانوادگی‌اش، به همراه پدر و برادرانش، سفرهای دور و درازی برای اجرای برنامه به کشورهای حاشیه خلیج فارس و هند و پاکستان دارد. سفرهایی که هرچند او را از سینمای ایران کمی دور کرده اما در یکی از سفرها در کراچی پاکستان جلوی دوربین می‌رود. سفرهایی که دنیای مجید را از خانه کوچک خیابان پیروزی تا اغلب کشورهای همسایه گسترده می‌کند... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸هنرستان موسیقی، این اولین نقطه تغییر است. مجید، پسرک آکروباتیست که هنوز هم در بسیاری از شب‌ها به همراه پدر و برادرش به روی سن میرود و هنرهای ورزشی را به نمایش می گذارد، همچنان برای چهره‌های سرشناس سینما، یک چهره ستاره سینماست. او اما به دنبال هنری جدید است. هنری که وجه جدیدی از استعداد ذاتی‌اش را بروز دهد. او که از کودکی با ویولن دمخور بود و دستگاههای موسیقی ایرانی را با این ساز غربی به زیبایی اجرا می‌کرد، حالا برای ادامه تحصیل هنرستان موسیقی را برگزیده ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴خانم محمدحسینی همسر شهید مجید فریدفر در مصاحبه با زینب ابوطالبی در برنامه «نیمه پنهان ماه» در سال ۹۵ قصه عشق و ازدواجش را به تفصیل شرح داده است. از رفت‌وآمدهایی که روز به روز بیشتر شدند. خانواده‌هایی که هر دو طرف مخالف این آشنایی بودند اما عشق مسیرش را پیش برد و به ازدواج انجامید. ازدواجی درست در دل انقلاب ۵۷. وصلتی که گشت و گذار نامزدی‌اش، فرارهای یواشکی از خانه و زدن به دل راهپیمایی‌های انقلابی بود و هلهله‌اش، شعارهای داغ انقلابی ... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✋🏻برای آشنایی بیشتر با شهید مجید فریدفر و زندگی پر فراز و نشیبش همراه ما باشید در شبهای آینده 🌱.... 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴روایت متفاوت ،عجیب و سراسر عاشقانه ی زندگی شهید مجید فرید فر از زبان همسرش خواندنی ست. (نامزدهای جاودانه) 🔹سیمین محمد حسینی متولد۳۷، همسر شهید مجید فریدفر متولد ۳۵،هستم.چهار خواهر دو برادر بودیم، و من فرزند سوم.پدرم کارمند شرکت راه آهن بود و من بعد از دبستان بود که به اصرار خودم و بر خلاف نظر پدر که با موسیقی موافق نبود،وارد هنرستان شدم. هنرستان مختلط بود و من زودتر از مجید وارد هنرستان شدم،وقتی اومد،یه پسر شیطون و بامزه و خوش تیپ بود، و چون از بچگی از طریق پدرشون که کارای هنری می کردن، وارد هنر شده بود و چند تا فیلم بازی کرده بود(چرخ و فلک،لاله و مراد)،اکثرا تو هنرستان می شناختنش، ولی من ندیده بودمش و نمیشناختم،اما به مرور بیشتر با هم آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم،که چون هر دومون خونواده هامون مخالف بودن ، ۴ سال طول کشید تا راضی شن و این بود که تو هنرستان بهمون می گفتن نامزدهای جاودانه ، پدر من که از اول با موسیقی مخالف بود و می گفت اگه این شوهرت شه با موسیقی می خواد چی کار کنه،پدر ایشون هم می گفتن دختر نباید تو کار موسیقی باشه... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✋🏻(ایمانِ مجید پدرم رو نرم کرد) به مجید گفتم پدر من راضی نمیشه،گفت تو یه قرار بذار من بیام خواستگاری،خودم می دونم چه جور راضی شون کنم،و همینم شد،یه بار تنها اومد خونمون ، بابام همونجا گفت چه پسر با فهم و شعوریه و همین ایمانش برام کافیه ، با پدر مادرم صحبت کرد گفت من تنهام،زورمو میزنم که پدرمو راضی کنم اما بعیده بیاد،اگه همینجوری منو قبول دارید ،من هستم ،تک و تنها.که بابام گفت صبر کنید چند ماه بیشتر باهم آشنا شید ،شاید تو این فاصله پدرتم راضی شد، دیگه تو همین حال و هوایی که ما رابطمون بیشتر شد و داشتیم برنامه هامون رو میذاشتیم ، انقلاب شد،میومد یواشکی دنبالم که بریم راهپیمایی چون مامان من خیلی می ترسید و نگران بود برام اتفاقی بیفته. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(جمعه سیاه و آغاز تحول)☑️ پسرک هنرمند با سبیل‌های تنگ ، با موهایی که روی گوش پف می‌کردند مسیر زمین گذاشتن ویولن که عشق روزهای نوجوانی‌اش بود تا دردست گرفتن کلاشینکف و پوشیدن شلوار شش جیب را به سرعت یک بلوغ سپری کرد. « اتفاقات ۱۷ شهریور برای مجید نقطه تغییر بود.» اوج هیجان در میدان ژاله و پادگان نیروی هوایی. وقتی مجید با قیافه‌ای مغموم و شوک‌زده به خانه برمی‌گردد و برای خانواده‌اش از مردمی می‌گوید که مقابل چشمانش به گلوله بسته شدند،از آنهمه خون، آنهمه شهید یا نوجوانی که جلوی پایش پرپر شد. اوج رخدادهای انقلابی ۵۷ که درست در نزدیکی خانه پدری مجید رخ داد. سال‌های غلیان شعارهای انقلابی و جوانانی عدالت‌خواه که می‌خواستند نظامی نو برپا کنند و آرمان‌های‌شان پر بودند از مفاهیم برابری، ریشه‌کنی ظلم و مخالفت با تضاد طبقاتی. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(مقنعه ی سفید به جای تور عروسی)🌱 هفده اسفند ۵۷ازدواج کردیم.برای خرید عروسی که می رفتیم ،هر دو فقط یه حلقه برداشتیم،برای لباس عروس هم رو هر چی دست میگذاشتم میگفت این نه ،خیلی بده،زشته،و گفت لباست با من،رفت به خیاط پارچه سفید داد که یه بلوز سفید بدوزه تا من زیر لباس عروسی که تهیه کرده بود و بیشترش تور بود بپوشم،به جا تور سر هم یه مقنعه سفید داده بود خواهر دوستش بدوزه ،وقتی برام آوردشون،گفتم اینا چیه آخه ،یکم بغض کردم گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت نه با اینا خیلی قشنگتری،منم اینقدر دوستش داشتم ،چشم بسته همه چیز رو قبول می کردم،خانوادم گفتن اینکارا چیه میکنه ،منم گفتم هم اون اینجور دوست داره هم من. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️(به جهازم ایراد گرفت،گفت خیلی زیاده!) مراسم عقدمون هم خیلی ساده بود ،کل مهمونامون ۳۰،۴۰نفر بود،برای زندگی هم طبقه ی بالای خونه یکی از دوستاش رو گرفتیم که یه سالن، یه اتاق و یه تراس بزرگ داشت،جادار بود ،منم جهاز کامل برده بودم و روزی که داشتیم جهاز می چیندیم،هی سرشو تکون میداد،میگفتم چی شده؟میگفت هیچ کدوم ازینا بدردمون نمی خوره،گفتم مگه میشه،گفت حالا من بعدا بهت میگم زندگی یعنی چی،و واقعا ساده زیستی رو دوست داشت و تو زندگیمون پیادش کرد.همیشه می گفت اثاث های ما زیاده و پایین ترا اینجوری زندگی نمی کنن،امام اینجوری زندگی نمی کنه. میگفت ،مبل زیاده،تخت نیاز نیست رو زمین میخوابیم ،یخچال فریزر نیازی نیست یه یخچال کوچیک کفایت می کنه... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
به باباش گفت عروسی پسرت مبارک!🌱 فردای عقد منتظر بودیم که باباش برا تبریک،بیاد خونمون،که نیومد،و تصمیم گرفت خودش بره به باباش سر بزنه،گفت بزار من برم بگم بابا عروسی پسرت مبارکت باشه،و خندون خندون برگشت خونه،بهش گفتم چی شد،گفت هیچ اثری نکرد بهش که پاشه بیاد ،گفتم عیب نداره 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
👌🏻(با شروع انقلاب موسیقی و هنر رو کنار گذاشت) 🔴با شروع انقلاب کلا موسیقی و هنر رو کنار گذاشت و از صبح تا شب تو کمیته کار می کرد،و کم کم تصمیم گرفتیم به لبنان هجرت کنیم،همیشه میگفت یه حسی درونم میگه ،یه اتفاقی برای ایران میفته،و باید خودمون رو برای دفاع از کشورمون آماده کنیم،هر چی بهش میگفتم همه چی تموم شد،می گفت نه نمیزارن اینجور راحت زندگی کنیم. واسه همین قرار شد یه جای کوچیک بگیریم که فقط اثاثمون رو بزاریم توش،و چون میدونستیم خونواده هامون مخالفت می کنن ،نگفتیم بهشون،و یواش یواش وسایلمون رو فروختیم و به خونه ی کوچیکتر رفتیم.ماشین لباسشویی رفت،تخت و مبل رفت،فریزر رفت و شد یه زندگی ساده که تو یه اتاق جا شد . ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙پدر شهید : 🔴به انقلاب خوردیم و مجید گفت می‌خواهم بروم لبنان چریکی یاد بگیرم. گفت: دیگر هنر به درد ما نمی‌خورد. باید کار دیگری بکنم. باید بروم یاد بگیرم و بیایم یاد بدهم. چون هیچ‌کس در ایران بلد نیست. باید یاد بگیرم که یک‌باره یک عده زیادی کشته نشوند. یک سال هم آنجا بود تا یاد گرفت و برگشت اینجا آموزش می‌داد. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
عشق حلال سختی ها ✋🏻 ⭕بعد از رفتن به سوریه تو یه پادگان بزرگ خارج از شهر دمشق ساکن شدیم،که خانوما رو از آقایون جدا کردن و بعد از یه هفته آموزش ها شروع شد.و آموزش ها خیلی سنگین بود که خیلی از خانوم ها طاقت نیاوردن ،و برگشتن. اینقدر مجید خوب بود و آگاهیش در این زمینه بالا بود که گفتن مجید به خانوما آموزش بده،و دید که خیلی از خانوما از پس آموزشا برنمیان،دیگه فقط من یه خانوم موندم بین اون همه مرد و موقع آموزشا دیگه به منم رحم نمی کرد،هر چی اشاره می کردم که بابا دارم میمیرم،از نفس افتادم،اصلا به روش نمیاورد.دیده بود که مخالف سوریه رفتن بودم،مخالف فروختن اسباب اثاثیمون بودم،اما به خاطر علاقم بهش چشم بسته رفتم دنبالش،واسه همین مطمئن بود که از پس این کارم به خاطر دوست داشتنش،برمیام. یه روز خیلی حالم بد شد جوری که یکی دو روز بستری شدم ،بعد که برگشتم پادگان،گفت یه چند روزی برو ایران ،چون یک سال و نیم بود اونجا بودیم و دو بار فقط با خانوادم تونسته بودم تماس بگیرم و به شدت دلتنگ بودم،گفت برو خانوادتو ببین و شارژ شو دوباره برگرد.که دیگه بلیط خرید برام و تو فرودگاه فقط منو نگاه می کرد،خیلی می ترسید دیگه بر نگردم،به من گفت تو به من انرژی دادی که من اینجا موندگار شدم ،منم یه هفته ایران موندم و دوباره برگشتم پیشش.گفت به مامانت گفتی اینجا چی می کشی؟گفتم نه ،گفت اگه مامانت بدونه من اینجا با تو دارم چی کار می کنم ،سر رو تنم نمیزاره باقی بمونه.بعد از برگشتنم به پادگان ادامه ی آموزش ها رو دیدیم که دیگه کم کم زمزمه ی جنگ ایران و عراق شروع شد . ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) ____
👌🏼(غر میزدم اما لبخندش آبی بود رو آتیشم) ✋🏻برگشتیم ایران ،دو سه روز خونه ی پدرش موندیم تا جا پیدا کنیم،گفت یه جا پیدا کردم،منم خوشحال شدم گفتم کجا؟گفت بریم نشونت بدم ببین چه جایی پیدا کردم،خوشت میاد،دیدم داره کوه های دربند رو نشون میده،وسط کوه های دربند یه دهی بود به اسم پس قلعه ،اونجا یه اتاق گرفته بود ،یه راهروی باریک و یه آشپزخونه به اندازه یک اجاق گاز .گفتم اینجا؟گفت اره مگه چشه؟من نگران واکنش مامان بابام بودم که اینجا رو ببینن چی می خوان به من بگن.غر میزدم بهش اما اینقدر چهرش بهم آرامش میداد اینقدر دوستش داشتم ،که من غر میزدم ،اون لبخند میزد انگار آبی رو آتیش بود.کارشم کلانتری تجریش بود و نزدیک به خونه،برای هر خریدی منم باید تا تجریش میومدم،برای ما که حرفه ای بودیم ۴۵دقیقه تو راه بودیم.روزا هم که تنها بودم اونجا،شبام گاهی شیفت بود و تنها میموندم،یه پنجره داشت که میتونستم ببینم بیرون رو،تا یکی میومد خوشحال میشدم که مجید برگشته .اولین باری که مامانم اومد نذاشتیم پیاده بیاد،به خواهرم گفتم با تله سی بیارش،که مامان اگه پیاده بیاد غصه می خوره که من چه جوری این راه رو میام.تا اونجا رو دید شروع کرد که پسر این چه بلایی سر دختر من داری میاری ،دختر منم هیچی نمیگه،دلت به حالش بسوزه،میگفت خبر نداری مامان،که دخترت چریک شده،یه چریک به تمام معنا.مامانم هم که می دید من راضی ام مجبور بود که چیزی نگه. 🔸اما زندگیمان شرایط عادی نداشت،مجید می گفت الان برای این انقلاب ،خیلی کار داریم . ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠 یک روز آمد گفت بابا من می‌خواهم بروم جبهه. گفتم چی کار کنی؟ 🔹 گفت جبهه بروم. گفتم به قیافه من و خودت نگاه کن، اصلا به ما می‌آید؟ من اجازه نمی دهم بروی. کمی فکر کرد و گفت: ایرادی نداره، من نمیرم ولی شما بیا با هم برویم یکی از این هتل‌هایی که جنگ‌زده‌ها در آن زندگی می‌کنند. می‌خواهم با دختر ۱۲ساله‌ای آشنایت کنم که دشمن بلایی سرش آورده که تحمل شنیدنش را هم نداری. اگر من نروم از حق او دفاع کنم، آنها که مشغول تجارت هستند نروند، آنها که به دنبال پست و مقام سیاسی هستند نروند، تو هم که سنت بالاست و نمی‌توانی بروی، چه کسی از حق این دختر دفاع کند؟» این روایت پدر مجید است از روزی که مجید رضایتش را برای رفتن به جبهه جلب کرد و برای یک ماموریت ۴۵روزه راهی شد. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️۱۲خرداد ۱۳۶۰، آبادان. شهری که برای مجید آشناست. پدرش می‌گوید بارها از طرف پالایشگاه عید نوروز برای اجرای برنامه به آنجا دعوت شده‌اند و مردم آبادان روزگاری برای امضا گرفتن از مجید صف می‌کشیدند. این‌بار اما مجید برای امضا دادن راهی نشده بود. او به آبادان رفته بود تا از خاک مردمش دفاع کند. او به آبادان رفته بود تا این‌بار، با جانش، در آخرین نقشش به زیبایی هنرنمایی کند. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(بی صبرانه منتظر بودم تا ببینمش اما نیومد)✋🏻 🎙همسر شهید : 🔴۱۲خرداد ۶۰ شهید شد که ۱۵ام آوردنش تهران. وقتی رفت منطقه ،من خونه بابام بودم و مجید ۴۵ روز تو منطقه بود که تو اون ۴۵ روز یه بار با هم صحبت کردیم و گفته بود که برای مرخصی میاد ،تو حال و هوای اومدنش بودم و خیلی خوشحال ،حتی می گفتم اگه مرخصیش دو سه روز باشه هم مهم نیست ،فقط دلم می خواست ببینمش حتی کوتاه.یه روز بابام اومد خونه و گفت یکی از دوستای مجید گفته مجید زخمی شده،به همه ی بیمارستانای تهران زنگ زدم ولی گفتن به این اسم و مشخصات کسی نیست.پدر عصری دوباره اومد خونه ،گفتم بابا میگین زخمی شده ،تو هیچ بیمارستانی همچین اسمی نیست،بابام گفت بیا بشین،دستشو گذاشت رو صورتم گفت دخترم دیگه هر کار بکنی بی فایدست،من فک کردم دستش یا پاش قطع شده یا چشمشو از دست داده،گفتم بابا اشکال نداره،فقط خودش باشه،گفت نه دخترم،مجید شهید شده،اینو که گفت دیگه چیزی یادم نیست و سه روز ،یعنی تا روزی که بیارنش تهران به خاطر شوک عصبی کاملا تکلمم رو از دست دادم... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠خواب پدر شهید : ⭕️یک شب زنگ زد که من دارم برای مرخصی می‌آیم. همه خوشحال شدیم. من خوابیده بودم، خواب دیدم مجید در یک چادر بود. چند نفر آمدند، مجید خواب بود، یک نفر اسلحه را در آورد و گذاشت روی سینه مجید و شلیک کرد. من بیدار شدم و به همه گفتم مجید را کشتند. هر کس یک چیزی گفت. گفتند زنگ زده و دارد می‌آید. گفتم دیگر نمی‌آید. شهیدش کردند و جواب آن دختر را داده. یک تیر در سینه‌اش زدند اگر دیدید دو تا تیر خورده بدانید این خواب بیخود بوده. وقتی او را آوردند دقیقا در سینه‌اش تیر خورده بود. آبادان شهید شد. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
همیشه همپای تو بودم اما تو تنها رفتی… 💔 🎙همسر شهید : ☑️مجید هیچی نداشت از دنیا که وصیت کنه،یکی از دوستاش تعریف می کرد که تو جبهه داشت نامه می نوشت،بهش گفتم برای کیه،گفت برای خانومم مینویسم.اما آخرش نامه رو پاره کرد،ازش پرسیده که چرا پاره کردیش،گفت نمی خوام سیمین بعد از من چیزی داشته باشه ازم که بزاره جلوش غصه بخوره. خیلی خوابشو میبینم،باهاش درد و دل می کنم،عکسش همیشه جلو چشممه.همه دور و بری هام بهم میگن تو دیوونه ای،میگن بسه،اون بیچاره هم اون دنیا خسته کردی. الانم فقط امید دارم به اون دنیا .به خاطر امیدم دارم تحمل می کنم.زندگیم اصلا عادی نبود.انشاالله اون دنیا آرامش داشته باشم.دور و برم شلوغه اما ته دلم خیلی تنهام.واقعا تنهام.یعنی روزا و ساعتایی که میگذرونم فقط به امید اون دنیاست.فقط می خوام یکبار دیگه ببینمش،من لیاقت اینو ندارم که برم پیش مجید، ولی همیشه میگم لااقل بیا استقبالم .بهش میگم قرار ما این نبود بی معرفت ،منو همه جا دنبال خودت کشوندی ولی آخرش تنهام گذاشتی،بهش میگم من همپای تو اومدم،هر کاری گفتی کردم،هر جایی گفتی اومدم،به خاطر تو اومدم،اما آخرش منو جا گذاشتی،رفتی. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱(خوشحالم که پله ای بودم برای بالا رفتن مجید) 🎙 همسر شهید : من خیلی تو اون زندگی سختی و عذاب کشیدم که همه رو میزارم به پای دوست داشتن بیش از حدم،اما وقتی رفت عذابم بیشتر شد،خیلی سختی کشیدم با رفتنش. اگه کاری نتونستم بکنم ولی تونستم پله ای باشم برای مجید.از خیلی خواسته هایم گذشتم که سد نباشم برای مجید و الان خوشحالم که پله شدم براش تا به اونجایی که خواست برسه. ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
کتاب آخرین نقش📖 درباره شهید مجید فریدفر ❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📖بخشی از کتاب آخرین نقش : 🎥مجید یک هنرمند بود؛ از کودکی آکروبات می‌کرد، فیلم بازی می‌کرد، موسیقی می‌نواخت، اما از همه بهتر، هنر خوب زندگی کردن را بلد بود. هنر مهربانی کردن، هنر خوب بودن و دوست داشتن، هنر مصمم بودن و محکم ایستادن و از همه مهمتر هنر بندگی کردن و دل سپردن و در راه اعتقاد و عشق جان دادن.» ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴هنگام شهادت پدر یاد حرف‌های مردی می‌افتد که گفته بود: «پسر کوچکترت مجید، قدرش رو بدون، من تو چشماش یه چیزی می‌بینم که شما‌ها نمی‌بینید. توی مسجد اشک اون بچه من رو بی‌تاب کرد. اون بچه برکت خداس، یه برکت خاص برای تو... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔵مجید حالا سال‌هاست که در قطعه ۲۵ بهشت زهرا آرمیده. در همسایگی شهید احمد کشوری. اما به اندازه همسایه‌اش شناخته‌شده نیست و کمتر کسی از سرنوشت متفاوتش اطلاعی دارد. او که روی سنگ قبرش هم هیچ نشانی از گذشته‌اش دیده نمی‌شود، تنها یکی از هزاران ستاره آسمان ایران است که قصه زندگی‌اش متفاوت از روایت معمول از زندگی شهدای دفاع مقدس است ... ✔️(قصه شهید مجید فریدفر) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR