eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.8هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.5هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴احمدرضا همزمان با رشد جسمی اش در عرفان و شناخت خود و خدا روز به روز بیشتر رشد می کرد و مصداق همان هایی بود که به قول روح الله کبیر ره صدساله را در جبهه ها یک شبه طی کردند و دستنوشته های عارفانه ای که بعضی وقت ها با اصطلاحات ریاضی نیز آمیخته شده است از خود به جای گذاشته که بعدها با عنوان «حرمان هور» به چاپ رسید ... (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️(در میان سنگر های دشمن!) 👌 احمدرضا از بچه های فعال جبهه بود و برای پیشبرد اهداف هر کاری که در توانش بود انجام می داد و بچه ها را هم در کارهایشان یاری می کرد. گاهی اوقات او ساعت ها در میان سنگرهای دشمن بود بی آنکه دشمن بویی از آن ببرد. این کارنامه نه از آن مردی میان سال یا سالخورده است که جوانی است که تازه بیست سالگی را تجربه می کند اما در حضور چهارساله اش بارها مجروح شده بی آنکه خانواده اش از این مساله چیزی بدانند ! (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
به فکر فقرا🚶🏻‍♂ از یکی از دوستانش شنیدم که می­گفت: یکبار به علتی که به یاد ندارم، از طرف اتحادیه، مبلغ دو هزار ­تومان به احمدرضا داده بودند، او هم خانواده­ای را می­شناخت که پدر آن­ها هر دوپایش شکسته بود و توان کار کردن نداشت، پول را به یکی از دوستانش می­دهد و می­گوید بدون این­که نامی از من ببری آن پول را به آن خانواده بده ...🌿 (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
تاثیر با عمل، نه حرف ❗️ 💢بیشتر دوستانش شخصیت­های برجسته و خوبی بودند، اما احمدرضا سعی می­کرد با هر قشری، با هر تفکری ارتباط برقرار کند، و سعی می­کرد با عمل خود روی آن­ها تأثیر بگذارد نه با نصیحت و صحبت کردن­. بهتر است بگویم بیشتر اهل سکوت بود و با عمل روی دیگران تأثیر می­گذاشت. دوستان و همکلاسی­هایش بسیار او را دوست داشتند و به او احترام می­گذاشتند، طوری که یکی از دوستانش که رشته ریاضی بود­، آن­قدر تحت تأثیر رفتار احمدرضا قرار گرفته بود، که تغییر رشته داد و در رشته تجربی با احمدرضا کنکور داد. علمِ همراه با عملش او را در بین دیگران عزیز کرده است. همیشه می­گفت­: باید انسان علم داشته باشد تا بتواند دین خود را نگه دارد ...✅ (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شوق شهادت ...✋🏼♥️ ➖همیشه می­گفت: هر­کس در هر مقامی که باشد باید از دین و مملکتش دفاع کند. مگر جان من بادیگران فرق می­کند؟ جان ما متعلق به خدا است و شما هم باید راضی به رضای او باشی، اگر هر مادری بخواهد بگوید بچه من به جبهه نرود پس چه کسی باید از مملکت و اسلام دفاع کند؟ او تنها نیتش خدمت به اسلام بود 🌿 (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روزی که نتایج کنکور اعلام شد را فراموش نمی‌کنم...❗️ 🔴من بیرون از منزل بودم، وقتی به خانه آمدم، احمدرضا در حیاط منزل نشسته بود و خوشه انگوری که چیده بود را می‌خورد. از او پرسیدم احمد نتیجه دانشگاه چه شد. او با خونسردی تمام گفت کارنامه نتایج داخل اتاق روی کتابخانه است. من با ذوق و شوق و عجله کارنامه احمد را پیدا کردم. وقتی که دقت کردم دیدم تمام رتبه‌هایی که نوشته شده است، یک است. به احمد گفتم می‌دانی چه کار کردی و چه مقامی کسب کرده‌ای؟ که احمد با خونسردی و بدون هیچ غروری گفت بله، ظاهراً رتبه اول شده‌ام...✅ 🎙(نقل از برادر شهید احمد رضا احدی) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌹 مادرش میگوید:یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟گفت:یکی‌از‌دوستانم‌بود.پرسیدم:چکار‌داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟!!😳 گفت: میگوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم: رتبه اول؟!😃 پس چرا خوشحال نیستی؟!!احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود،همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، میگفتم احمدرضا تو الآن پزشکی قبول شده‌ای،چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!میگفت: میخواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می‌کشند؛ میخواهم سختی کارشان را لمس کنم! ...🙂 🕊 [ دانشجوی🎓 نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ ] 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری میلاد حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) 💚 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت ابوالفضل (علیه السلام) 💚بر همه شما عزيزان مبارک باد 🍃 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍روز شهید بهت تبریک گفتیم روز پاسدار بهت تبریک گفتیم امروز که روز جانبازه هم بهت تبریک میگیم حاجی جان توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟ ای فخر شهدا ای فخر جانباز ها ای فخر پاسدار ها 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روز جانباز به هر دو عزیز مبارک ❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(عطر معنویت)🌿 🔴 رفتم تهران به احمدرضا که دانشجو بود و دوران تحصیل را می گذراند سر بزنم. یکی از اقوام را هم همراه بردم، خانه ی ساده و آرامی بود. وارد اتاق که می شدی چیزی نبود که چشمت را بگیرد. همه چیز ساده، یک علاءالدین وسط اتاق بود و یک قابلمه بزرگ روی آن، می خواستند مثلاً غذا بپزند، حیدر کاظمی آشپزشان بود. داریوش ساکی و احمدرضا و یکی دیگر از بچه های ملایر. چیزی برای پذیرایی نداشتند، نه برای پذیرایی کلاً چیزی در این خانه پیدا نمی شد که بشود اسمش را قوت گذاشت. چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود. کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند. احمدرضا نگاهی به من انداخت. پر از مهر فرزند به مادر: « الان برای شما چیزی می آورم.» چشمانش لبریز برق شادی شد و رفت، برگشت، با یک ظرف پر از توت فرنگی شسته و تمیز، خیلی قشنگ بود، احمدرضا لبخند می زد، گفتم چه عجب شما یک چیزی اینجا دارید؟! با زیرکی گفت: «این هم پیشکشی همسایه است، از توی حیاط چیده و به ما هم داده.» اوین درکه با آن شرایط فرنگی، دسته گل های معطری را در بر گرفته بود که نور حضورشان ملائک را به زمین دعوت می کرد... 🎙 (شهید احمد رضا احدی به روایت مادر شهید) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دیدار معشوق عمه ها آمده بودند و خانه مان شلوغ بود، همه بودند ولی من دائم در اتاق ها با نگاهم احمدرضا را دنبال می کردم، وسایلی را جمع می کرد و انگار او میهمان بود و مهیای رفتن، جلو رفتم و گفتم: «احمدرضا جان! مادر، میهمان داریم. کجا قصد کردی بروی که داری وسایل جمع می کنی؟» آرام و مطمئن نگاهم کرد: «امروز عصر اعزام داریم، من هم با بچه ها می روم». با ناراحتی گفتم: «امشب عمه ها هستند نمی خواد بری.» لبخند زد! یعنی همه بروند من برای میهمانی بمانم، همه دوستانم بروند من بمانم و خوش بگذرانم. از کمان نگاهش قصدش را خواندم. رفت، آرام نداشتم. راه افتادم ببینم با کدام گردان و به کجا می رود، دوستان همرزمش چه کسانی هستند، وسیله ی ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت، دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می کردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت» دلم لرزید! گفتم: «مادر مگر می خواهی شهید شوی که می گویند شفاعت شفاعت ...» لبخند آرام و مهربانی زد: «نه مادرِ من، بین بچه های جبهه مرسوم است طلب شفاعت کردن.» همیشه برای رفتن عجله داشت، من احمدرضا را تکه ای از وجود خودم می دانستم. رفتنش سخت بود اما او هدیه و امانت موقتی بود که زندگی ما را زیبا کرده بود و زیباتر از آمدنش رفتن او پیش پروردگارش بود. با چهره ای تابان و شوقی وصف ناپذیر و پروازی لبریز از عشق به سوی معشوق!
نامه✍🏼 ✋🏼(دستنوشته و خاطره شهید احمد رضا احدی، رتبه اول کنکور پزشکی سال 64) امروز ساعت 6 مشغول صرف شام بودیم. در همان حال یکی از برادران مسؤول، تعدادی نامه آورد و بچه ها سراپا گوش شدند تا ببینند چه کسی نامه دارد. بالا خره خواندن نامه ها تمام شد، عده ای خوشحال و عده ای ناراحت و عده ای بی تفاوت به نظر می رسیدند. برای من نیز دو نامه آمد: یکی از خانه و دیگر از برادری به نام «ناصر». عده ای که برایشان نامه نیامده بود، با شیرین کاری هایی ناراحتی را به خوشحالی تبدیل کردند. برادر«حبیب» - امدادگرمان- تصنعاً زد زیر گریه و های های گریست و بعضی از بچه ها دور و برش را گرفتند و آنها نیز زدند زیر گریه و سنگر شده بود های های گریه ی الکی. امرالله که همیشه سر قافله بچه ها بود به طرف اسلحه اش رفت و در حالی که می خواست اسلحه اش را بردارد می گفت: «رهایم کنید. مرا آزاد بگذارید. بگذارید ببینم چرا پدرم نامه ننوشته!؟» بچه ها همگی زدند زیر خنده. امرالله به شوخی می گفت: «بچه ها! وقتی من می خواستم به جبهه بیایم، قرآن، در خانه نداشتیم. مادرم به جای قرآن مرا از زیر یک دسته نان لواش رد کرد و دفعه قبل نیز یک مُهر نماز خرد کرد و بر سرم ریخت.»😊 62/12/26 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
(نگاه ژرف و قلبي محزون) ❗️ آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد... (شهید احمد رضا احدی)❤️ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃کتابی که به تقریض مقام معظم رهبری مزین شد 🍃 «حرمان هور» 💔 احمدرضا از زمانی که وارد دانشگاه شد، شروع به نوشتن کرد، نوشته­هایش که در دفترهایی جمع­آوری شده بود، همگی در منزلی بودند که به همراه چند تن از دوستان دیگرش، از جمله شهید «داریوش(رضا) ساکی» در محله­ی درکه تهران در آن­جا زندگی می­کرد. پس از شهادتش دوستانش همه­ی آن­ دست­نوشته­ها را جمع کرده و برای ما آوردند، عده­ای از دوستان وقتی دست­نوشته­هایش را دیدند، گفتند حیف است این­ها را دیگران نخوانند، در ابتدا با هماهنگی سپاه به صورت دفترچه کوچکی به چاپ رسید، پس از مدتی، حوزه هنری از ما خواستند تمام نوشته­هایش را در اختیار ایشان بگذاریم که حاصل کار شد کتاب «­حرمان هور­». ✍🏼(دستنوشته ها و خاطرات عارفانه شهید احمد رضا احدی) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼(آثار ممتاز ادبی شهید احدی در جنگ) 🔴شهید احمد رضا احدی با شهیدان آوینی، حبیب غنی پور و مهدی رجب بیگی دارای آثار ادبی ممتاز در جنگ هستند. احمدرضا علاوه بر آنچه در جبهه می‌دید هنر مکتوب کردن آن را هم داشت. در شب عملیات در شب شهادت یکی از همسنگرانش مطلبی را نوشته است که بعدها گفت این‌ها را نوشتم تا روزی بازخوانی کنم نه می‌خواهم ادبیاتم را به رخ کسی بکشم نه آن را چاپ کنم فقط از باب اینکه بعدا ببینم خاطراتم چه بوده و حالات و حس درونی‌ام در زمان جنگ چه بوده است، این‌ها را نوشته‌ام. 🔻از آنجا که این نوشته‎ها بر اساس زوایای پنهان و تفکر و اندیشه اوست، قابل بررسی و تامل است.... 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨(جایزه ربع قرن آثار جنگ متعلق به کتاب حرمان هور، خاطرات و دستنوشته های شهید احمد رضا احدی) 🌟در اولین دوره انتخاب بهترین کتاب جنگ، حرمان هور در بخش دستنوشته و یادداشت رتبه یک را کسب کرد. 🌟در دومین دوره هم دارای رتبه نخست شد. 🌟جایزه ربع قرن آثار جنگ را گرفت چون واقعا جای تعجب داشت دانشجوی پزشکی چطور این ادبیات سنگین را در سن کمتر از 21 سالگی به کار برده است. 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
خدا! ستاره ها که رفتند ...💔 ✍🏼(دستنوشته شهید احمد رضا احدی) شب بود و هوا هم سرد هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است.» گفتم:«هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می رسند نگه داشت.» و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر می کرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.» بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم. حیدر(شهید «حیدر کاظمی» دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ 65/10/29 به شهادت رسید.)آرام تر از همیشه خوابیده بود. آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمی آورد. مستِ مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد.😔 نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط می دانستم گریه می کنم...😭 هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود.🥀 آری ... حیدر هم رفته بود.💔 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هر روز در کربلا ...💔 ✍🏼(دستنوشته شهید احمد رضا احدی) 🔴هر روز در «کربلا»، سری را به بالای نیزه می برند و دور آن شادی می کنند. هر روز یزیدیان خیمه ها را آتش می زنند، و هر روز «زینب» به دنبال «سکینه» می گردد. هر روز «علی اصغر» ها و «علی اکبر» ها در منای دوست جان می سپارند. هر روز فاطمه (سلام الله علیها ) عزادار است. هر روز ستاره ای را به خون می کشند. هر رو گلی را پژمرده می کنند. آری، هر روز عاشوراست و هر جایی کربلا. یاران سراسیمه به سوی کربلا شتافتند و رفتند. رفتند و از دیار تعلق ها، علاقه بریدند. تن را از تعلق، همچون سرو، آزاد کردند، و چون لاله تن پوشی از خون در بر گرفتند. آری حدیث، حدیث خون است، حدیثی به لطافت سحر، به طراوت باران 🌿 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
یاهو✋🏼 ( شوق تمنّا- کمال انقطاع) ✍🏼دستنوشته زیبای شهید احمد رضا احدی) 🔴...دیگر نمی خواهم زنده بمانم. من محتاجِ نیست شدنم. من محتاج توام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم، بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند. بگذار این گوش های صم دیگر نشنوند. بس است هر چه شنیده اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هر چه جنبیده اند. خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام گمنام بیایم، دور از هرهویتی. خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟! 🌿خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن، از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن... 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR