eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
67 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید شناسی 🔹 شهید مدافع وطن ابوالفضل کریمی
💢 عطر شهادت 🔹شهدا بوی گل شهادت را مدت‌ها قبل از وقوع آن حس می‌کنند. درست زمانی که جانشان آمادة پذیرش موهبت الهی است. آیینة روحشان مصفا شده و در قلبشان چیزی جز طلب خداوند نیست. 🔹دوستان عباس تعریف می‌کردند که چند روز قبل از برگشتن به جاسک، عباس به گلزار شهدا رفته بود. با دلی شکسته بر سر مزار دوست شهیدش نشسته و خیلی گریه کرده بود. انگار قلبش به همه چیز آگاهی داشت. رو کرده بود به مزار شهید و گفته بود: «انشالله تا چند روز دیگه پیشت هستم. ناراحت نباش!» چهارده روز بعد عباس به قولش وفا کرده بود. در محور جاسک استان هرمزگان، توسط اشرار و معاندین به شهادت رسیده بود. @shohadanaja
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آخرین دست نوشته شهید محمودزاده 🔹یادگاری ساعت ۱۸۲۰ مورخه چهاردهم اسفند ۹۷ یک روز مانده تا درجه بگیرم. دوستی من مثل باران نیست که گاهی بیاید و گاهی نه، دوستی من مثل هواست ساکت اما همیشه اطراف توست سلامتی دوستایی که رسم دارند ولی اسم ندارند حیا دارند ولی ریا ندارند. 🔹شهید محمد محمودزاده از کارکنان پلیس شهر گرمی اردبیل پانزدهم اردیبهشت ۹۸ در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @sabkeshohada @sabkeshohada
🕊 شهید مدافع حرم روز چهاردهم اسفند ماه را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی ارواح طیبه شهدا . @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_سیزدهم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگة مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگة مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانة ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو . @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
میشود.. فردا بیایی؟ . . . . @sabkeshohada @sabkeshohada
بسم الله
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
جاے شھید احمد گودرزی خالے ڪه وعده داد بود از سوریه بازنگردد مگر با پرچم پیـروزی یا شهـادت ... با شهادت برگشت💔 @sabkeshohada @sabkeshohada