eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
67 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا رفتن که ما زنده بمونیم ! . . . . . .
💢 چرا محله ما شهید نداره 🔹شهید میلاد جور یکی از مرزبانان هنگ مرزی نگور در استان سیستان و بلوچستان هفدهم فروردین 94 در درگیری با گروهک تروریستی جیش الظلم به شهادت رسید 🔹میلاد به دلیل نداشتن شهید در محله شان همیشه حسرت این قضیه را می خورد و گاهی اوقات در خصوص دوران دفاع مقدس از من سوال میکرد. او پسر شایسته ای بود و هیچ وقت کاری نکرد که من و مادرش از او ناراحت شویم. 🔹وقتی میلاد دوره آموزشی خود را در پادگان ۰۴ بیرجند می گذراند، همیشه دعا می کرد که خدا کند سیستان بیافتد و آن جا خدمت کند. حقش هم بود که با شهادت برود. 🔹به همه گفته بود برای شهادتش بجای تسلیت تبریک بگوییم. @sabkeshohada @sabkeshohada
واکسن ایرانی تا 40 روز دیگر در اختیار مردم «حریرچی» معاون کل وزیر بهداشت: 🔹اولین واکسن ایرانی کرونا از 40 روز دیگر در اختیار مردم قرار خواهد گرفت. 🔹واکسن دوم با تولید ماهانه هشت تا 10 میلیون دوز از حدود 70 روز دیگر در دسترس مردم قرار می‌گیرد. @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_چهل و دوم این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستا
و سوم یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسة نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانة ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانة حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همة فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_چهل و دوم این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستا
حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
صباحکم‌الخیر @sabkeshohada @sabkeshohada #
شهید دیالمه درصورت عدم خلوص ‌ ‌. . . @sabkeshohada
💢دلسوخته کربلا 🔹حسنعلی با عده ای از سربازان توانسته بود آن گروه ها را دستگیر و به مقامات ارشد تحویل دهد که درجه تشویقی نیز شامل حال او شد. https://b2n.ir/b39990 @sabkeshohada @sabkeshohada
گویند کریم است و گنه می بخشد گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم؟ . @sabkeshohada @sabkeshohada
💢توسل به باب الحوائج در فرود اضطراری 🔹راهی جز فرود در این باند نداشتیم. وقتی چرخهای هواپیما به زمین برخورد کرد و ما متوجه اوضاع شده بودیم؛ شهید فرخی با صدای بلند با تمام وجود سه مرتبه داد زد: «یا ابوالفضل، یا ابوالفضل، یا ابوالفضل. » ناگهان ترمز هواپیما برگشت و عمل کرد. https://b2n.ir/x41914 @sabkeshohada @sabkeshohada