🔴 «خودسازى»
🔻بیشترین مطلبی که از احمد آقا میشنیدیم درباره #خودسازی بود. یکبار به همراه چند نفر دور هم نشسته بودیم. احمد آقا گفت: بچهها، کمی به فکر #اعمال خودمان باشیم. بعد گفت: یکی از بین ما #شهید خواهد شد. #خودسازی داشته باشیم تا #شهادت قسمت ما هم بشود.
🔸بعد ادامه داد: حداقل سعی کنید سه روز از #گناه پاک باشید. اگر سه روز #مراقبه و #محاسبه_اعمال را انجام دهید حتماً به شما عنایتی میشود.
🔺بچهها از احمد آقا سوال کردند: چه کنیم تا ما هم حسابی به #خدا نزدیک شویم. احمد آقا گفت: #چهل روز #گناه نکنید. مطمئن باشیدکه #گوش و #چشم شما باز خواهد شد. این سخن به همان #حدیث معروف اشاره دارد که میفرماید: «هر کس #چهل_روز اعمالش برای خدا #خالص باشد خداوند چشمههای #حکمت را بر زبان او جاری خواهد کرد».
📚منبع: «كتاب عارفانه»؛ زندگىنامه عارف شهيد احمد على نيرى. اثر گروه شهید هادی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
✍🏻وصیت شهید مدافع حرم برای لحظه قبل از خاکسپاری
✳️پسر شهید قارلقی میگفت: «روزی که خبر دادند کار اعزام پدرم جور نشده و نمیتواند برود هیچ وقت ایشان را آنقدر ناراحت ندیده بودم. بعد به بالکن خانه رفت و همانجا مشغول دعا شد، نمیدانم چه به خدایش گفت که روز بعد تماس گرفتند و گفتند برای چهارشنبه بلیت گرفتهایم و باید رهسپار سامرا شود.»
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
شہید مدافع حرم سعید انصارۍ
تاریخ تولد: ۱۳۴۹/۱۰/۴
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۲۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه، خان طومان
🔷این شہید بزرگوار در بسیج و پایگاھ محلہشان فعالیٺ داشٺ..
این علاقہ او را بہ وزارٺ دفاع کشاند (بہ همیݧ دلیݪ اطلاعاٺ زیادۍ از ایشاݧ موجود نیسٺ)و در آنجا مشغول بہ کار شد..
اکثر اوقاٺ در ماموریٺ بود اما وقتۍ میآمد سعۍ میکرد نبودنش را جبراݧ کند..
در یکی از همیݧ ماموریٺ ها بہ همراھِ ٤ نفر از همکاران خود براۍ دفع تجاوز گروه تکفیری داعش کہ قصد داشتند مقبرۂ حضرٺ زینبۜ را بشکافند و پیڪر را بیروݧ بکشند..
راهۍ سوریہ میشود..
شہید انصارۍ سہ روز بعد از اعزام در دۍ ماھِ ۱۳۹٤ در منطقۂ خانطوماݧ حݪب با اصابٺ سہ تیرِ مستقیم قناسۂ تروریسٺهاۍ النصره بہ درجۂ رفیع شہادٺ نائݪ آمدند..🕊
براۍ شناسایۍ منطقہ بہ همراھِ یکۍ از همکاران خود میانِ تروریسٺها میروند و بعد از شہادٺ متوجہ هویٺ او میشوند..
پیڪر را براۍ مبادݪہ میبرند..
اما مبادݪہای صورٺ نگرفت و چہارساݪ بعد گروه تفحص شہدا؛ پیڪر ایݧ شہید را همزماݧ با ۷ اسفند؛ ولادٺ حضرٺ زهراۜ پیدا کردند و بہ میہن خود بازگشٺ.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتاد و ششم فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد و هفتم
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیة ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بندة خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیة ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیة ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»
پایان هفتة بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.»
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
#ارسالی_خادمان
ای منهزم کنندهی بتهای روزگار
تا کی برآوری به کفت تیغ ذوالفقار؟
📸 رعد و برق بر فراز منارههای مسجد مقدس جمکران (امروز سه شنبه چهارم خردادماه ۱۴۰۰)
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
💢 خونشون اون طرف حاجی آباد بود
🔹روستای حاجی آباد بندرعباس گاز کشی نداشت. کار من و حمید فروش گاز بود. سیلندر خالی را تحویل می گرفتیم و یک سیلندر پر یا به قول اهالی محل یک کپسول تحویل می دادیم. بیشتر مشتری ها چندین کپسول با خودشان آورده بودند و عجله داشتند. ازدحام عجیبی شده بود.
🔹در بین آنها پیرمرد فرتوتی کپسولش را کشان کشان آورد و تحویل داد. عرق از سر و رویش می ریخت. حمید کارش را راه انداخت و یک دفعه گفت: «الان برمی گردم»تا خواستم بگویم کجا؟ دیدم سیلندر گاز را در دست گرفته و دارد برای پیرمرد می برد. برگشتن اش طول کشید.
🔹ساعتی بعد که آمد هنوز داشت نفس نفس می زد. قبل از آنکه بخواهم سوالی بپرسم با لبخند گفت: «خونشون اون طرف حاجی آباد بود»
🔹شهید حمید سالاری از سربازان مرزبانی سیستان و بلوچستان بیست و پنجم خرداد 1391 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در منطقه مرزی لار به درجه رفیع شهادت نائل گردید
https://b2n.ir/j10896
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
🌷🇮🇷 آشنایی با سرداران شهید مدافع حرم
🌷🇮🇷سردار حسین همدانی (شهادت: پاییز 94)
سردار حسین همدانی از پایه گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، فرمانده منطقه عملیاتی "بازی دراز" در جبهه غرب در زمان دفاع مقدس، عضو شورای عالی فرماندهی سپاه استان همدان، فرمانده لشکر 32 انصارالحسین استان همدان، فرمانده لشکر 16 قدس استان گیلان و معاونت عملیات قرارگاه قدس بود؛ وی همچنین پس از دفاع مقدس مسئولیت هایی همچون فرماندهی قرارگاه نجف اشرف، فرماندهی لشکر 4 بعثت، ریاست ستاد نیروی زمینی سپاه پاسداران، جانشینی فرماندهی نیروی مقاومت بسیج سپاه (دو دوره)، مشاور عالی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، جانشینی سازمان بسیج مستضعفین و فرماندهی سپاه حضرت محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ را بر عهده داشت؛ سردار همدانی در مهر ماه سال 94 در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه به شهادت رسید.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم