eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 آن شهیدی که شب ۱۱ ماه رمضان حضرت بقیه الله (عج) را دید به ما میگوید: اگر ذره ای از ولایت فاصله بگیریم، شکستمان نه؛ نابودیمان حتمی است. 👈 به نقل از پدر شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
🔰 نابغه دفاع مقدس 🔸شهید اسحاقی از جمله کسانی بود که کمتر حرف می‌زد و بیشتر# مطالعه و فکر💭 می‌کرد و هرگز حاضر نبود از سِمَت و عنوان خود سخنی به میان بیاورد❌ 🔹حتی در طول که سه بار مجروح💔 شد حاضر به بازگشت به شهر خود نشد بلکه اعضای خانواده از مطلع شوند. 🔸در ‌‎طی ‌‎هفت ‌‎بار‌‎اعزام ‎سه ‌‎سال ‌‎و  ‌‎هشت ‌‎ماه ‌‎و ‌‎هفت روز در ‌‎جبهه ‌‎حضوری ‌‎ ‌داشت ‌‎و ‌‎گزارش‌‎ مفصلی ‌‎از ‌‎عملیات‌‎های‎ ‎رمضان ،‎ ‎والفجر۱ و ۲ و ۳‏ ‌‎و ۴ و‎ ‎کربلای‌‌‏ ۳ و ۴‏ ‌‎را‎ ‎با قلم ‌‎خویش✍ ‌‎به نگارش درآورد. 🔹دانشجوی رشته تاریخ، دانشگاه شهید بهشتی تهران 🔹مسئول سپاه رشت 🔹پاسدار نمونه منطقه۳ 🔹عضو دفتر سیاسی سپاه تهران 🔹خبرنگار🎤راوی و استراتژیست نابغه دفاع مقدس 🔹مشاور نظامی لشگر ۱۴ امام حسین علیه السلام 🔹راوی نظامی قرارگاه نصر، قرارگاه نوح نبی (ع) لشگر۳۳ المهدی (عج) و لشگر۱۴ امام حسین علیه السلام @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
روز هشتم همگی میل خراسان داریم انتظار کرم از سفره سلطان داریم @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
شهید محمد رسول رضایی در 19 تیرماه 1353 در اسدآباد همدان متولد شد و در حالی که به عنوان بزرگترین فرزند خانواده کمک حال پدر و مادر بود و دانش آموز 13 ساله مدرسه راهنمائی امیركبیر اسدآباد به حساب می آمد با دستکاری در شناسنامه اش عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در دومین اعزام خود با شرکت در عملیات بیت المقدس 2 در تاریخ 30/10/66 در ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ به فیض شهادت نائل آمد. 🌺🌺🌺 در سال جاری در سومین همایش سراسری جوانان و نوجوانان عاشورایی سراسر کشور که در شهر قم برگزار شد از سوی حجت الاسلام حاج احمد پناهیان مسئول نوجوانان و جوانان عاشورایی هیات رزمندگان اسلام، شهید محمدرسول رضایی به عنوان شهید شاخص جوانان و نوجوانان عاشورایی در سال 1395 معرفی شد. اما از محمد رسول، مطالب بسیاری در فضای مجازی و رسانه ای کشور منتشر شده است که بار دیگر این را یادآور می شود که هیچ زیبایی ای در دنیا اتفاقی نیست و زیبایی سال های بودن و لحظه های پر کشیدن شهدا نیز حرف های بسیاری برای گفتن دارد. یکی از رزمندگان سال های دفاع مقدس خاطره ای در خصوص عکس شهید گمنامی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود، منتشر کرد و گفته شد که به طور اتفاقی مادر یکی از شهداء این عکس را به اشتباه به عنوان پسر خود شناسایی کرد. @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
💢 بزارید استراحت کنه من بجاش میرم!!! 🔹می خواستیم برویم ماموریت. یکی از بچه ها مریض احوال بود و افتاده بود گوشه آسایشگاه . حسن صالحی با این که بیست و دو ماه خدمت کرده بود گفت :بگذارید استراحت کنه . من به جایش میام. 🔹 ساعتی بعد با قاچاقچی ها درگیر شدیم . جلوی ترانزیت چندین تُن مواد مخدر را گرفته بودیم .حسن توی تیراندازی ها شهید شد. 🔹شهید حسن صالحی از سربازان انتظامی سیستان و بلوچستان بیست و سوم تیرماه 71 در منطقه خاش بر اثر درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نائل گردید. https://b2n.ir/m22810 @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی افتتاح دانشگاه الحشد الشعبی تحت عنوان "دانشگاه شهدا" که شامل دانشکده‌های نظامی ، جنگی ، فرهنگی و علمی به ویژه برای اعضای نیروهای بسیج مردمی خواهد بود. دانش آموزانی که در آستانه ورود به دانشگاه هستند نیز پذیرفته می شوند. @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
🔻 اذانِ پشتِ موتور! خاطره‌ای عجیب از اخلاص شهید_مجید_زین‌الدین.🌷 @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
🎐 🔸سیره حاج قاسم در سحرهای ماه رمضان: 🔹 در ماه مبارک رمضان، هر شب ٢ساعت قبل از اذان صبح بیدار مي شدند و نافله و قرآن و دعای سحر را مي خواندند و به سجده طولانی می رفتند و استغفار می كردند. @sabkeshohada @sabkeshohada
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و پنج گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب،
و ششم نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همة ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلة بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰