همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت .
جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید . نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .
حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت: قرآن همراهتون هست؟
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
•♡ټاشَہـادَټ♡•
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
سبک شهدا
⚫️ سلام. سبک شهدایی های برای شادی روح یکی از عزیزان تازه در گذشته و تسلی دل بازماندگان، ختم قرآن گرف
جزءهای ۱۶و ۱۸و۱۹و۲۱و۲۲و۲۳و۲۴و۲۵ باقیمانده
#جمعههایانتظار
🍂دعا کنید که این شام غم سحر گردد
دعا کنید که خورشید جلوه گر گردد...
🍂دعاکنید که این روزگار سرگردان
زکوی گم شده ی خویش با خبر گردد...
🍂دعا کنید که آید خلیل اهل البیت
برای یاری او مشت ها تبر گردد...
🍂دعا کنید که بر چار قله ی عالم
سپاه مهدی موعود مستقر گردد...
🍂دعا کنید که این جمعه یوسف زهرا
به دامن پدر پیر خویش بر گردد....
#اللهمعجللولیکالفرج
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
⚫️ سلام.
سبک شهدایی های برای شادی روح یکی از عزیزان تازه در گذشته و تسلی دل بازماندگان، ختم قرآن گرفتیم
لطفا جزء انتخابیتون رو به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید ⚫️
اجزای قرائت شده: ،،۲۹،۲۸،۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۳۰،۲۶،۱۲،۲۷،۱۷،۸،۱۰،۲۰،۱۴،۱۵،۱۱،۱۳،۲۳،۲۴،۱۶،۱۸،۲۲
جزءهای ۱۹و۲۱و۲۵ باقیمانده
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_پازدهم چیزی نگفتم ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بیسروصدا دنبالش رفتم. کمی ج
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_شانزدهم
خرمن را با شن آهنی که وسیلهای است برای جدا کردن کاه از گندم، میکوبیدیم و با گاوآهن رویش میچرخیدیم تا محصول از کاه جدا
شود. وقتی خرمن زیر پای گاوها خوب کوبیده میشد، گندمها را هوا میکردیم تا باد، کاه را از محصول جدا کند. بعد محصول را توی گونی و هور میریختیم، سرش را میبستیم و میدوختیم. پدرم وقتی کار کردن مرا میدید، میخندید و میگفت: «فرنگیس، تو از کار نمیترسی، کار از تو میترسد!»
دو تا سیاهچادر روی زمین پهن میکردیم. گندمها را توی تشت میریختیم و میشستیم و بعد که آبش میرفت، روی سیاهچادر پهن میکردیم تا خشک شود. بعد گندمها را میبردیم مکینۀ کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه مینشستم. گندم را از بالا توی مکینه میریختیم و زیر مکینه کیسه میگرفتیم تا از آرد پر شود.
با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم، اما کمحرف. سالی یک بار هم لباس نمیخریدیم. لباسم همیشه کهنه و پر از وصله بود. گاهی این وصلهها آنقدر زیاد میشد که انگار لباس چهلتکه تنم است. کفشهای لاستیکیام پاره که میشد، خودم پینه میکردم
کمکم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام میدادم. درو میکردم، نان میپختم، گاوها و گوسفندها را به چرا میبردم، کشاورزی میکردم، بذر میکاشتم، علفها را وجین میکردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمیآمد، انجام میدادم.
گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی» میآوردیم. منطقۀ ما پر از درختچههای کوهی است. مهمترینش بلوط است. وقتی میخواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب میکردم و به سمت کوه راه میافتادم. با تبر، چوبهای خشک بلوط را میشکستم. صدای تبرم در کوه میپیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه میشنیدم، خوشم میآمد. بعد شروع میکردم به بستن شاخهها به همدیگر. کولۀ شاخهها، بزرگ و بزرگتر میشد. با طناب، چوبها را
محکم میکردم. چیلیها را روی کولم میگذاشتم و سر طناب را دور گردنم محکم میکردم. تبرم را دست میگرفتم، یاعلی میگفتم و راه میافتادم سمت پایین.
وقتی به ده میرسیدم، از نفس میافتادم. اما وقتی میدیدم مردم با تعجب به کولهبارم نگاه میکنند، میدانستم زحمت زیادی کشیدهام. به خانه که میرسیدم، مادرم دستهایش را بلند میکرد و میگفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاریتر است! خدایا شکرت، برای این دختر.»
بعضی وقتها هم برای پنبهچینی به روستای گورسفید میرفتیم. پارچهای به کمرم میبستم و تندتند پنبه میچیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه میچیدم. غروب میدیدم یک گونی بزرگ پر شده است.
گاهی هم میرفتم و برای مردم وجین میکردم. یا چغندر میچیدم و دستمزد میگرفتم. خیار و پنبه میچیدم و هر کار مردانهای انجام میدادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را میداد، خوشحال تا خانه میدویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه میدادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همانجا، بدون اینکه آنها را بشویم، میخوردمشان.
بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر میشد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی میرفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگتر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها میخوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که میتوانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه میکندیم و بابتش پولی نمیدادیم.
بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزهها بازی میکردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا میآورند.»
با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچهاش به دنیا میآمد، کمک میکردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرامآرام سرپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی میافتاد و هی بلند میشد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. آنقدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟»
#سبک_شهدا
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴
اینجاکجاست؟!
فکر می کنید اینجا چه خبر است.
به ظاهر نمایشگاهی در هفته دفاع مقدس است و افرادی که مشغول امتحان هستند...
اما...
اینجا منطقه کشمیر هند است. هزاران جوان شیعه در این حسینیه مشغول مسابقه کتابخوانی سلام بر ابراهیم هستند.
جوانی در زندگی اش، فقط رضای خدا را در نظر گرفت و از خدا خواست که هیچ چیزی از او نماند. نمی خواست حتی قطعه ای از زمین را اشغال کند... اما خدای او چیز دیگری میخواست. آوازه شهرت او از مرزها گذشته است.
شهیدابراهیمهادی
💐هفته دفاع مقدس، یادآور شهدای بی نشان گرامی باد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
💠زندگی نامه شهید امیر حاج امینی
بسیجی شهید امیر حاج امینی در سال ۱۳۴۰ دیده به جهان گشود و در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۶۵ در منطقه عملیّاتی شلمچه به شهادت رسید،او بیسیم چی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود مکان قبر نورانی این شهید بهشت زهرای تهران ، قطعه ۲۹ ، ردیف ۶۰ ، شماره ۱۰ می باشد.
از مظلومیتش همین بس که هیچ مطلبی را در مورد زندگی نامه اش نمی یابی اما عکسی از او به یادگار مانده که یادآور مظلومیت شهداست.
قسمتی از وصیتنامه تکان دهنده شهید امیر حاج امینی:
“اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم،
به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بیحیا نمیگذرم..."
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
#تلنگر_و_تفکر... ⃠🚫
سوریه نرفتهاے..!؟
باشد قبول
اما در کوچه و بازار این سرزمین
هم میشود مدافع_وطن مدافع_حرم شد
آرے آن هنگام که در اوج جوانی
چــشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی
مدافع_وطنی
مدافع_حرمی
آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی..
مدافع_وطنی
مدافع_حرمی
آن هنگام که در مجازی هیچ دختری را به خیال خودت خواهر نمیدانی...
مدافع_وطنی
مدافع_حرمی
آن هنگام که با گریه برا پاک دامنی دعا میکنی...🍃
مدافع_وطنی
مدافع_حرمی
نکته☝🏻
"در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبری است"
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
💌#شھیدانہ
🥀#شهید_علیرضــا_ڪریمی
"زرنگی نکن"
بهمسجدنرسیدهبود؛
براینمازبهخانهآمدورفتتویاتاقش.
داشتمیواشکینمازخواندنشراتماشامی
کردم.
حالتعجیبی داشت.
انگارخدادرمقابلش ایستادهبود.
طوریحمدوسورهرامیخواند مثلاینکهخدارامیبیند!ذکرهارادقیقوشمردهادامیکرد.
بعدهادر موردنحوهنمازخواندنشازشپرسیدم.
گفت:"اشکالکارمااینهکهبرایهمهوقت میذاریمجزبرایخدا.
نمازمونروسریع میخونیموفکرمیکنیمزرنگیکردیم امایادمون میرهاونیکهبهوقتبرکتمیده،
فقطخودخداست"
📚کتابمسافرکربلا،صفحه۳۲
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
🔴 علامه حسن زاده آملی به لقاالله پیوست
▪️ علامه حسن زاده آملی امروز صبح در بیمارستان به علت عارضه ریوی بستری شدند و متاسفانه ساعاتی پیش دارفانی راوداع کردند
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_شانزدهم خرمن را با شن آهنی که وسیلهای است برای جدا کردن کاه از گندم، میکوبیدی
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_هفدهم
دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید: «دوستش داری؟»
با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.»
خندید و گفت: «باشد برای خودت.»
مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.»
پدرم گفت: «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید، گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم.
نگاهم میکرد و هی پوزهاش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود. بزغالهام شاخ نداشت و به آن کرهل5 میگفتیم.
بزغالهام بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم منمنکُنان گفت: «میگذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز دیگر گفت: «فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را میبرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند.
وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کردهام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت: «اینها مال توست.»
لباسم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
آن روزها، معمولاً حیوانهای وحشی زیاد به طرف آوهزین میآمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانههاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده میآمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.»
بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد میآید.»
اشاره کردم به سمتی که گرگ میآمد. گرگ به سوی گله میرفت. گله، نزدیک خودمان بود. اولین کسی بودم که آن را میدیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست میگویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیلهای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد میزدند و میخواستند گرگ را فراری دهند.
گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان گرفته بود، رها کرد و الفرار.
گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندانهای گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بیحال افتاده بود و بعبع میکرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یکدفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند.
از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان میداد. زنی گفت الآن دارو میآورم. دامنش را جمع کرد و با عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخمهای گوسفند زد.
گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده میگفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.»
آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شدهای. از هیچ چیز نمیترسی. مگر میشود بچهای اینطور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ میخواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! میدانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟»
وقتی حرفهایش را زد، گفتم: «باور کن اگر میرسیدم، با دو تا دستهایم خفهاش میکردم.»
مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه میگوید!»
(پایان فصل دوم)
#سبک_شهدا
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴
⚫️ سلام.
سبک شهدایی های برای شادی روح یکی از عزیزان تازه در گذشته و تسلی دل بازماندگان، ختم قرآن گرفتیم
لطفا جزء انتخابیتون رو به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید ⚫️
اجزای قرائت شده: ،،۲۹،۲۸،۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۳۰،۲۶،۱۲،۲۷،۱۷،۸،۱۰،۲۰،۱۴،۱۵،۱۱،۱۳،۲۳،۲۴،۱۶،۱۸،۲۲،۲۵
جزءهای ۱۹و۲۱باقیمانده
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
💠زندگی نامه شهید یوسف داورپناه
🔸یوسف در ۱۵ تیر ۱۳۴۴ در کرمان چشم به جهان گشود. او مقطع دبستان را با موفقیت به پایان رساند. سپس وارد مقطع متوسطه شد و تحصیلات خود را تا پایه سوم رشته برق ادامه داد.
🔸وی پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمد. پس از ایجاد اغتشاش از سوی گروهکهای منافقین و ضدانقلاب داوطلبانه به منطقه کردستان رفت و با پیوستن به گروه ضربت سپاه پاسداران پیرانشهر، به مبارزه با منافقین و ضدانقلاب پرداخت. سرانجام در ۵ شهریور ۱۳۶۲ حزب منحله دموکرات با هجوم به منزل شهید وی را به اسارت گرفتند و پس از شکنجه فراوان او را به شهادت رساندند و پیکر مطهر این شهید بزرگوار را مثله کرده به مادرش برگرداندند.
🔸 مادر شهید میگوید:
من مظلومترین مادر شهید هستم، منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند، من تنها مادر شهیدی هستم که بچه ام را جلویم سر بریدند، شکم بچهام را پاره کردند و جگرش را در آوردند.
با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم قبر کندم و کفن کردم.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
♦️ نه تورنتو نه سوربن، الان باید بجنگیم
🔹شهید زین الدین با رتبهی ۴ پزشکی به دعوت نامه ی دانشگاه سوربن فرانسه جواب رد داد و شهید آقاسی هم علی رغم رتبهی ممتازی در دانشگاه تورنتو کانادا برگشت ایران و در جنگ شرکت کرد، استدلال هر دو نفرشان این بود که در حال حاضر در جنگ نظامی هستیم و کشورمان به ما نیاز دارد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
📸 تصویری دیده نشده از حضور علامه آیت الله حسن زاده آملی در عملیات کربلای ۵
خداوندا به ما رحم کن ...
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
🔵 نخستین کسی که وارد بهشت می شود
✍ آیت الله مجتهدی: خوشا به حال شهداء اگر کسی هست که بچه اش شهید شده، غصه نخورد، چرا که اول کسی که وارد بهشت می شود شهید است. شهادت فقط برای بندگان خاص خداوند است.
خداوند شهید دستغیب (ره) را رحمت کند. هر گاه در شیراز سخنرانی میکرد، دعا میفرمود که : خدایا شهادت را نصیب ما کن. و بعد از مدتی در نماز جمعه شهید شد، شهید محراب.
📚 کتاب در محضر مجتهدی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
مراسم تشییع و تدفین پیکر تفحص شده شهید فاطمیون "محمد آرش احمدی"
دوشنبه ۵ مهر؛ همزمان با اربعین حسینی، مشهد
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
🔻شناسایی پیکر یک شهید قمی دهه شصتی بعد از 5 سال
🔸پیکر شهید هادی شریفی از جوانان دهه شصتی که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسیده بود، مطهرش بعد از پنج سال تفحص شد.
🔸شهید هادی شریفی، متولد ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۶۱ در شهر مقدس قم است. او در روز ۲۷ بهمن ماه سال ۹۴ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) راهی سوریه شد و در ۱۳ فروردین ماه سال ۹۵ به شهادت رسید. اما تأیید شهادتش بیش از هفت ماه به طول انجامید و اکنون بعد از ۵ سال از شهادتش بقایایی از پیکرش کشف شده و به کشور بازگشته است.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا