eitaa logo
❤سَـبک زنـدگی❤
7.8هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
13 فایل
لطفا کانال را به عزیزانتان معرفی کنید. نظرات و پیشنهادات👈 @RedFish6 تبلیغ بصورت محدود و قیمت مناسب هم داریم 👇 @RedFish6 ادمین تبادل: @SSbb_rr
مشاهده در ایتا
دانلود
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت سیزدهم دیگه حدودای ١١ بود که سعید و مریم و بچه ها از پارک بر
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهاردهم بچه ها بعد از چند ماه توی پارک حسابی بازی کردند. دیگه نای قدم برداشتنم نداشتند. اون قدری خسته که سمت مسواکم نرفتند. مامان رو کرد به بچه ها و با یه اخم ساختگی و شیرین گفت: _مسواک فراموش نشه. دیشبم یادتون رفتا. فاطمه جواب داد: _مامان من حال ندارم. خیلی خسته ام. اما علی تندی پاشد و مسواک و پودر مسواکش رو برداشت و رفت سمت روشویی. مریم جواب فاطمه رو داد که: _باشه مامان جان اگه حال نداری فردا صبح بزن. فاطمه هم با بی حالی تمام و لحن کشداری گفت: _باشه من صبح مسواک می زنم. محمد و میثم اما طبق معمول خستگی رو خسته کرده بودند. با اینکه به خاطر بازی های بسیار توی پارک دیگه رمقی براشون نمونده بود اما بازم به روی خودشون نمی آوردند و توی اتاق در حال جست و خیز و ماشین بازی بودند. صدای خنده شونم رو به آسمون. سعید لباساشو عوض کرد. اومد پیش بچه ها. با صدایی رسا گفت: _خب بچه ها کی دوست داره من امشب براش قصه بگم؟ این پیشنهاد بابا گویی انرژی دوباره ای بود که در کالبد بچه ها دمیده شد. جیغ همه شون رفت هوا: _من...... من........ من........ حرص مریم حسابی در اومده بود.گفت: _یه کم یواش تر. همسایه ها خوابند. آقا سعید پاشو برو تو اتاق بچه ها تا بقیه هم زودتر بیان بخوابن. شیطنت سعید اما گل کرده بود. با اینکه می دونست مریم از اذیت شدن همسایه ها ناراحت میشه ولی باز رو کرد به بچه ها و گفت: _خب چه قصه ای بگم براتون؟ دوباره فریاد بچه ها بلند شد. هرکی شروع کرد بلند بلند پیشنهاد دادن. فاطمه گفت: _بابا قصه جنگل گلستان رو بگو. علی گفت: _بابا خاطره بگو. محمد هم گفت: _بابا قصه شنگول و منگول رو بگو. مریم حسابی ناراحت بود. هم خیلی خسته بود هم این شیطنت های سعید کلافه ش کرده بود. ولی این رفتار سعید رو ندید گرفت. این طور مواقعی تغافل می کنه. برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکنه و سعید باز صدای بچه ها رو در نیاره، پاشد رفت تو آشپزخونه و مشغول مرتب کردن ظرف ها شد. بچه ها به قصه گویی بابا خیلی علاقه دارند. چون سعید خیلی با هیجان و شور و نشاط تعریف می کنه. از همه مهم تر اینکه حدود چهار ماهی میشد که بابا قصه نگفته بود. بچه ها حسابی دلشون برای قصه گفتنای شبانه بابا تنگ شده بود. علی انتهای اتاق می خوابه و محمد وسط اتاق. ابتدای اتاقم جای خواب فاطمه ست. بین رخت خواب بچه ها بین نیم تا یک متر فاصله ست. تشک و پتوی هرکدوم هم جداگانه و مختص خودشه. سعید رو به بچه ها گفت: _خب بیاید یواش با همدیگه تک بیاریم ببینیم که کی بگه چه قصه ای بگم؟ همه با هم با هیجانی زیاد دستاشونو بلند کردند و با هم خوندند: _هرکی تک بیاره اون میگه بابا چه قصه ای بگه. قرعه به نام علی افتاد. قرار شد سعید یه خاطره از دوران کودکی خودش تعریف کنه تا بچه ها کم کم خوابشون ببره. تا همین چند ماه گذشته که سعید برای بچه ها بیشتر وقت میذاشت و براشون قصه میگفت و باهاشون بازی می‌کرد، بعضا خاطرات کودکی و نوجوانی اش رو برای بچه ها تعریف می‌کرد و با نشاط و هیجان یکسری الگوهای صحیح رفتاری رو از همین طریق به بچه ها منتقل می‌کرد. الگوهایی مثل دوست شدن با بچه های خوب و مودب و دور شدن از بچه هایی که حرفهای بدی میزنن و کارهای زشت میکنن. یا کمک کردن به مامان و بابا یا به موقع خوابیدن و خیلی کارهای دیگه. اما مریم در شرایط روحی و جسمی مناسبی نیست و موعد تغییرات هورمونی ماهانه اش رسیده. درد دل و کمرش از یک طرف، شیطنت ها و اذیت های اینچنینی سعید هم از طرف دیگه قوز بالای قوز شده و حسابی مریم رو عصبی کرده... اما سعید هنوز از شروع این شرایط ماهانه مریم اطلاعی نداره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهاردهم بچه ها بعد از چند ماه توی پارک حسابی بازی کردند. دیگ
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پانزدهم خاطره گویی سعید تمام شد. بچه ها کم کم داشت خوابشون می برد. سعید گونه ی بچه ها رو یکی یکی بوسید. بعد طبق معمول یه مولودی شاد در مدح امام علی علیه السلام از تو گوشی پیدا کرد و گذاشت جلوی در اتاق تا برای بچه ها پخش بشه. از اتاق اومد بیرون. دید که مریم تکیه داده به دیوار و غمگین. عجیب چهره ی پر نشاط همیشگیش حالا سرشار از حزن و ناراحتی بود. انگاری کشتی هاش غرق شده باشه. نزدیک تر که رفت دید داره گریه می کنه. گونه هاش خیس اشک بود. تعجب کرد. دستشو انداخت دور گردن مریم. به آرومی پیشونیش رو بوسید. پرسید: _چرا گریه می کنی مریم جان؟ یه لحظه به یاد کار خودش افتاد. اینکه به شوخی صدای بچه ها رو درآورده بود و مریم رو عصبانی کرده بود. مریم رو تنگ تر به بغل گرفت و با اندکی تواضع گفت: _ببخشید که ناراحتت کردم. البته ته دلش می دونست مریم سرشار از انرژی مثبت او، صرفاً به خاطر سر و صدای بچه ها یا شیطنت های این چنینی سعید هیچ وقت اینجوری گریه نمی کنه. اما باز نگران بود. نگران اینکه چه رفتاری انجام داده که اینقدر مریم رو به هم ریخته. مریم اما هم چنان ساکت بود. با قطره قطره اشک هایی که هم چنان جاری بود. این وضع مریم، سعید رو حسابی کلافه کرده بود. بلند شد برای مریم یه بالشت آورد. بعد بهش گفت: _اگه بخوابی بهتر میشی ان شا الله. مریم با همون ناراحتیش جواب داد: _نه خوابم نمیاد هنوز. سعید از رو نرفت و با بذله گویی ادامه داد: _آهان فهمیدم باید آزمایش خون بدی. فکر کنم سعید خونت کم شده و مریض شدی. آخ که چقدر دلم برای ماساژ دادن خوشگل ترین خانم دنیا تنگ شده. مریم نفس عمیقی کشید. اشکاشو پاک کرد و گفت: _آقا سعید به خدا این طرز رفتار با این بچه ها گناهه. سعید یک لحظه مبهوت شد. با تعجب روی تک تک کلماتی که از دهان مریم بیرون اومد سخت تمرکز کرد. به آرومی از مریم پرسید: _مگه چی کار کردم؟ ما که همین امشب رفتیم پارک و این همه به خودمون و بچه ها خوش گذشت. همین الانم براشون قصه گفتم تا بخوابن. مریم صاف تر نشست و گفت: _آقا سعید ازت خواهش می کنم منطقی باش. این بچه ها چهار ماهه باباشون رو درست و حسابی ندیدن.بابایی که قبلاً هر روز باهاشون بازی می کرد، اصلاً دیگه وقت بازی نداره و بدتر از اون دیگه براش مهم هم نیست که بچه ها به بازی با پدرشون نیاز دارن. اصلاً حواست هست که علی وارد دوران نوجوونی شده و بیشتر از هر زمانی به رفاقت با باباش نیاز داره؟ وقتی به جای رفاقت و صمیمت با باباش، جذب دوستاش شد و کار از کار گذشت دیگه توجه کردن بهش چه فایده ای داره؟ ندیدی امشب بچه ها چطور التماس می کردن بابا با ما بازی کن، بابا شبا زودتر بیا خونه؟ عزیزم این بچه ها عصبی شدن تو این وضعیت کرونا. تعطیلی مدرسه ها و خونه موندن و دعواهای هر روزه شون که اونم از سر کلافگیه، هم بچه ها و هم منو عصبی کرده. شما هم که سرت به کارت گرمه. باز بغض مریم ترکید و اشکش جاری شد. کلی گریه کرد. کمی که آروم تر شد ادامه داد: _اصلاً یادت میاد آخرین بار که بهم گفتی دوستت دارم کی بوده؟ می دونی دلم تنگ شده برای اینکه شب ها سرم رو بذارم رو بازوت و با نهایت آرامش به خواب برم؟ متوجهی که چند وقته شبها قبل خواب منو نبوسیدی؟ اصلاً خبر داری که این شب ها از سر دلتنگی ساعت ها گریه می کنم و دارم افسرده میشم؟ سعید جان همه چیز که کار نیست.یه کم حواست به زندگیتم باشه. دلم برای سعیدم تنگ شده. همون سعیدی که هرشب منو نوازش می کرد و بهم توجه نشون می داد. تو این مدت تا اونجا که تواناییشو داشتم گفتم اشکال نداره. بذار مانع پیشرفتش نشم. بذار به خواسته ش برسه و من مزاحمش نشم. ولی الان می بینم اونقدری حواست به کارت پرت شده که به کل از من و بچه ها غافل شدی. آقا سعید ما حاضریم شب ها نون خشک بخوریم ولی تو کنارمون باشی. اصلاً اگه ده برابر درآمد الانتو داشته باشی ولی حال دلمون اینی باشه که الان هست واقعاً ارزشش رو داره؟؟؟ سکوت محض همه فضای اتاق رو گرفته بود. فقط صدای آروم تیک تیک عقربه های ساعت بود که گذر زمان رو فریاد می زد. سعید سراپا گوش شده بود. خیلی کم پیش اومده بود که مریم در این حد صریح از سعید انتقاد کنه. اما طعم انتقادهای مریم از سعید اصلا رنگ و بوی بی احترامی و سرزنش نداشت. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پانزدهم خاطره گویی سعید تمام شد. بچه ها کم کم داشت خوابشون م
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت شانزدهم جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بیدار کرد. با همون ناز و نوازش همیشگی. با وجود اینکه شب قبل حسابی از دست سعید ناراحت بود و صریحاً ازش انتقاد کرده بود ولی باز مثل همیشه لبخند به لب داشت. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. سعید هم مثل همیشه برخاست. سلام کرد. گونه ی مریم رو بوسید و صبح بخیر گفت. وضو گرفت و نمازش رو خوند. بچه ها هنوز خواب بودند. سعید رفت سمت اتاق بچه ها تا علی و فاطمه رو برای نماز بیدار کنه. اول سراغ علی رفت. کمی پتو رو از روش بلند کرد و یواش و با لحنی آروم گفت: _علی آقا. بابا صبح شده. سلام بابا. صبح بخیر. پاشو بابا جون. نمازت قضا نشه خوشگل پسرم. پاشو بابا جون. علی چشماشو کمی باز کرد و گفت: _سلام. پنج دقیقه دیگه خودم بیدار میشم بابا. سعید هم باشه ای گفت و رفت سراغ فاطمه. _فاطمه خانم. فاطمه خوشگل. پاشو بابا. صبح شده. دختر خوشگل بابا پا شه وضو بگیره. فاطمه عادت داره که صبحا با قلقلک لطیف بابا بیدار بشه. سعید همزمان که از زبونش قربون صدقه می ریخت برای فاطمه، با دستاشم پهلوهاشو قلقلک می داد. فاطمه به مدد قلقلکای بابا داشت کامل بیدار می شد که چرخید به اون سمت و گفت: _بابا من بعد از علی میرم وضو می گیرم. دوباره چشماشو بست و خوابید. سعید گفت پس مواظب باشید نمازتون قضا نشه ها... بعد هم بلند شد و از اتاق بچه ها اومد بیرون. متوجه شد گوشیش داره زنگ میزنه. گوشی رو برداشت و دید یادآوری سال خمسی شونه که قبلا در گوشیش ثبت کرده بود. رو به مریم گفت: _مریم! سر سال خمسی مونه ها. بیزحمت چیزایی که تو خونه داریم رو حساب کن ببینیم چقدر باید خمس بدیم. مریم که سر سجاده نشسته بود و داشت قرآن میخوند، با لبخندی جواب داد: _باشه ان شا الله حساب می کنم. بعد هم خاطره اولین سال زندگی مشترکشون تو ذهنش مرور شد. وقتی خمس مالشون رو حساب و پرداخت کردند، اونقدر برکت داشت که تو همون سال دو مرتبه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدند. علی بالاخره بیدار شد و تلوتلو خوران سمت دستشویی رفت. از کنار مامان و بابا که رد می شد یه سلام یواشی هم کرد. سعید با ذوق زیاد و لحنی پر انرژی جواب داد: _سلام بابا جون. صبحت بخیر. آخ قربون پسرم برم که نمازشو سر وقت می خونه. مامان هم با نگاه پر مهرش علی رو مشایعت کرد و بهش گفت: _علی جان نمازتو که خوندی فاطمه رو هم صدا کن که خواب نمونه. مریم و سعید از همون اول روی وجوهات شرعی و پرداخت خمس خیلی توجه داشتند البته اهتمام زیاد مریم و صبر و تلاشش کم کم باعث شد که سعید هم مثل خودش بشه. روز سر رسید سال خمسی شون، از قصد به صورت عیان و پیش روی بچه ها از داشتن سال خمسی و حساب کردن اون صحبت می کنند. برای اینکه بچه ها هم کاملاً در جریان این موضوع باشند و اهمیت پرداخت خمس براشون جا بیفته و نهادینه بشه. مریم عاشق حساب و کتاب سال خمسی شونه؛ اصلا با یک شور و اشتیاق خاصی میشینه و همه چیزهایی که تو خونه هست رو حساب میکنه. مریم میدونه که اگر سریعتر این کار رو انجام بده دغدغه سعید هم رفع میشه، بلند شد و یک کاغذ و قلم برداشت و دوباره نشست سر سجاده تا اون چیزهایی که در منزل هست رو یادداشت کنه. موعد شرایط ماهانه اوست و وظیفه ای برای نماز خواندن نداره ولی بخاطر اینکه برای بچه ها سوالی پیش نیاد که چرا مامان این روزها نماز نمیخونه، در این چند روز هنگام نماز سر سجاده میشینه و دعا و قرآن میخونه. اولین چیزی که به ذهنش اومد تا یادداشت کنه، برنج بود. از آخرین باری که سعید برای خونه برنج خریده بود فقط حدود ٣ کیلو مونده. سه تا شامپو کندش، چندتا مواد شوینده دیگه رو هم نوشت، گوشت و مرغ که نداشتند ولی ماست و کره و مقدار مربایی که تویخچال داشتند رو هم یادداشت کرد. ٢ تا کتاب هم خریده بود که فرصت نکرده بود مطالعه کنه و اون هم یادداشت کرد... حساب و کتاب چیزایی که توی خونه هست با مریمه و موارد دیگه مثل مقداری که تو حساب بانکی دارند و... با سعیده. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت شانزدهم جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بیدار
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفدهم فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو می مالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقه ش رفتند. بابا گفت: _قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من.... مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت: _مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب. فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت: _سلام. داری چی می نویسی مامان؟ مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونه ش رو بوسید و گفت: _فردا سر سال خمسی مونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب می کنم. یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد: _حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم. مدتی بود که مریم می خواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. درباره ی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده. حدودای 9 صبح بود که بچه ها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آماده ی بازی و حرکت بودند. مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت: _آقا سعید لطفی کن محمد رو ببر دستشویی. الان جیش داره. سعید به سختی از جا بلند شد. بعد یه هفته، تازه یه روز فرصت خوابیدن پیدا کرده بود. در اتاق رو که باز کرد، چهره ی سرشار از نشاط بچه ها رو دید. لبخند بر لبهاش نشست. سلام گرمی به بچه ها داد. رو کرد به محمد: _بابا جیش داری؟ محمد که در مرحله ی انفجار مثانه بود، طبق معمول جواب داد: _نه ندارم. مریم با صدایی بلندتر گفت: _آقا سعید، محمد جیش داره. حتماً ببرش. سعید هم محمد رو بغل کرد و بوسید و بردش دستشویی. علی دست و صورتشو شست. زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون بگیره. فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود. بالاخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور می شد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت می کرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست. خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچه ها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت. مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفره ست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش. بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسه شون. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن. مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت: _آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن. سعید با بی حوصلگی جواب دادکه: _حالا میگم. دیر نمیشه. مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد: _آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش می کنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همه ش نگران علیم. می ترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره. سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد . رفت سمت اتاق بچه ها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای ریاضیشو حل می کرد. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفدهم فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنا
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هجدهم سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به در زد. وارد که شد، علی مشغول حل تمرینای ریاضیش بود. بیرون اتاق اما مریم دل تو دلش نبود. از طرفی خوشحال بود که بعد از کلی بی تابی و پیگیری بالاخره سعید قراره با علی که ابتدای سن بلوغه صحبت کنه. درباره ی شرایط بلوغ و احکامش البته. از طرفی هم دل نگران علیه. نکنه احکامش رو به درستی یاد نگیره. سعید به علی نزدیک شد و آروم کنارش نشست. دستی انداخت دور شونه های علی و کشیدش سمت خودش و یه ماچ آبدارش کرد. پشت بندش گفت: _ماشاالله پسر بابا چهارشونه شدیا. بعد هم خنده ای سر داد. بابا در واقع می خواست فضا رو تلطیف کنه و بی مقدمه وارد بحث به این مهمی نشه. سر گپ رو باز کرد که: _بابا جان از مدرسه و درسا چه خبر؟ امتحانات میان ترم تموم شد؟ علی سرش از روی برگه برداشت و گفت: _داره تموم میشه. فقط یکیش مونده. اونم امتحان ریاضی یکشنبه ست. _خب تا حالا امتحانا چطوری بوده؟ خوب بوده؟ علی نیمچه لبخندی زد و گفت: _آره. خوب بوده. سعید آروم زد به پشت شونه ی علی و گفت: _آفرین بابا. الحق پسر پر تلاش خودمی. کارت درسته. میگم بابا تو کتاب پیام های آسمانی تون، احکام هم اومده؟ _آره. _خب تا الان چه چیزایی رو یاد گرفتید؟ _تا الانِ الان احکام نماز، روزه، وضو، غسل و اینا رو خوندیم. البته مدرسه به غیر از پیام های آسمونی یه کتاب دیگه هم بهمون داده که فقط احکامه. سعید با خوشحالی پرسید: _چه خوب. اسمش چیه؟ _اسم کتابش احکام پسران هست. _همون که نویسنده ش آقای فلاح زاده ست؟ _آره همون. _اون کتابو ما هم وقتی دبیرستان بودیم خوندیم. عالیه. خب بابا گمونم هنوز به احکام بلوغ نرسیدید آره؟ _آره بابا هنوز چیزی بهمون نگفتن. البته من که هنوز 15 سالم نشده که احکام بلوغو یاد بگیرم. _خب ببین بابا قضیه همینه. بلوغ فقط موقع رسیدن به 15 سالگی که اتفاق نمیفته. شرط بلوغ 3 تا چیزه. یکیش اینه که سن برسه به 15 سال. اگه الان وقت داری بقیه شم برات میگم. _آره بگو بابا. سعید بلند شد و در اتاق رو بست و برگشت نشست کنار علی. ادامه داد که: _ببین بابا رسیدن به بلوغ و مرد شدن رو با 3 تا علامت میتونیم بفهمیم. یکیش همونی که گفتی یعنی رسیدن به 15 سالگی. یکی دیگه اینه که زیر بغل انسان مو در میاد. هم زیر بغل هم زیر دل یا همون بالای عورت. و علامت دیگه بلوغم اینه که از انسان یک مایعی که اسمش منی هست خارج بشه. علی کمی احساس خجالت می کرد. سرش پایین بود و داشت به صحبتای بابا گوش می کرد. سعید جهت صحبتشو کمی تغییر داد و گفت: _بابا جان متاسفانه تو مدارس مسئله بلوغ و علائمش رو به درستی به بچه ها یاد نمیدن. برای همین خیلی از بچه ها یه زمانی متوجه میشن که چند سال قبل به بلوغ رسیده بودن و حالا کلی نماز و روزه قضا باید به جا بیارن. ببین در واقع رسیدن به 15 سال در صورتی شرط بلوغه که تا اون سن هیچ کدوم از دو شرط دیگه محقق نشده باشه. یعنی کسی که زیر بغل و زیر شکمش موی زائد رشد نکرده و از طرفی مایع منی هم از بدنش دفع نشده، اگه به 15 سال برسه دیگه سن بلوغش محقق شده و هر چیزی که به انسان بالغ واجبه بر اونم واجب میشه. از اون طرفم اگه کسی مثلاً تو 12 سالگی یکی از اون دو شرط براش محقق بشه دیگه نباید تا 15 سالگی صبر کنه و عملاً به سن بلوغ رسیده. حالا شما به 15 که نرسیدی بگو ببینم اون دو تا شرط دیگه برات اتفاق نیفتاده؟ علی تقریباً سرخ شده بود و خجالت می کشید. کمی سرش رو بالا آورد و گفت: _نه هنوز. بابا لبخندی زد و ادامه داد: _تا پارسال که کرونا نیومده بود، تو استخر دیدم زیر بغلت مو نداره. ولی امسال که نتونستیم بریم دیگه خبر ندارم. علی گفت: _بابا من فکر می کردم پسرا تا به 15 سال نرسیدن به بلوغ نمی رسن. سعید هم لبخند مهربونی زد و گفت: _آره بابا جون. خیلیا اینجوری فکر می کنند و بعدها متوجه میشن. البته اشکال از سرفصل های درس های دبیرستان هم هست که متاسفانه هنوز خیلی ایراد داره. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هجدهم سعید پشت در اتاق بچه ها که رسید چند تا تق تق آروم به د
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نوزدهم فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و هی می کوبیدن به در. می گفتند که ما هم می خوایم بیایم داخل اتاق. سعید پا شد و در رو باز کرد. رو زانو نشست. طوری که چشم تو چشم با فاطمه و محمد صحبت کنه. به هر کدوم یه ماچ آبدار کرد و گفت: _ نمیشه الان بیاید تو. چون داریم درباره ی یه راز صحبت می کنیم. الانم صحبت مون تموم میشه. بعدش بیاید تا با هم نقاشی بکشیم یا بازی کنیم. حالام برید پیش مامان تا بعداً ما هم بیایم. فاطمه گفت: _مامان رفته حموم واسه غسل جمعه. _خب شمام بعد مامان برو غسل جمعه ت رو بکن. تا از حموم بیای بیرون ما هم آماده ایم برای بازی. سعید پا شد. در رو بست. برگشت و نشست کنار علی. پرسید: _بابا اگه سوالی برات پیش اومده بپرس و الا بقیه شو بگم. _نه بابا . شما بقیه شو بگید. _ببین بابا مایع منی که گفتم از علایم بلوغه، خودش چند تا نشونه باید داشته باشه تا منی حساب بشه. اینم بگم که منی مثل ادرار نجسه ولی رنگش مثل اون نیست و رنگ نسبتاً سفیدی داره. به کسی که منی از او خارج بشه اصطلاحاً میگن جنب شده یا محتلم شده. کسی هم که جنب یا محتلم بشه بهش غسل واجب میشه که اسمش غسل جنابته. سعید با کف دست آهسته به پشت کتف علی زد و ادامه داد: _البته شما که مدت هاست که غسل جمعه رو بلدی و داری انجام میدی ماشاالله. غسل جنابت هم دقیقاً مثل غسل جمعه ست فقط نیتش فرق میکنه. اما نکته جالبش اینه که کسی که غسل جنابت براش واجب شده و میره غسل می کنه دیگه برای نماز خوندن نیاز به وضو گرفتن نداره. البته این امتیاز فقط مخصوص غسل جنابته و غسل های دیگه کفایت از وضو نمیکنه. خب داشتم علامتای مایع منی رو می گفتم. مایعی که از بدن خارج میشه باید سه تا شرط رو داشته باشه تا منی حساب بشه و غسل جنابت واجب بشه. اول اینکه اون مایع با یه لذت خاصی از بدن خارج میشه. دوم اینکه با جهش و سرعت خارج میشه. و سوم اینکه بعد از خروجش از بدن یه حس خستگی و رخوت و بی حالی برای انسان به وجود میاد. و اما نکته جالبش اینه که اگه مایعی که از بدن خارج شد همه ی این سه تا علامت رو با هم داشت یعنی مایع منی هست. اگه حتی یکی از این علایم رو نداشت منی نیست. مگه اینکه از طریق دیگه ای انسان به اطمینان برسه و یقین کنه که این مایعی که ازش دفع شده منی بوده. این مایع وقتی شما خواب باشی از بدن خارج میشه. گاهی انسان ممکنه خواب ببینه و در همون حین خواب متوجه بشه که مایع ازش خارج میشه. البته متاسفانه بعضیا هم تو بیداری به بدن خودشون دست می زنند و خودشون عمداً باعث میشن مایع از بدنشون خارج بشه که این کار گناه خیلی بزرگیه. کسانی که خدای نکرده این کارها رو میکنند دچار مشکلات هم جسمی و هم روحی زیادی میشن مثل ضعیف شدن چشم، لاغر شدن صورت، ضعف اعصاب، تحلیل رفتن بدن، سر درد و سر گیجه، سرماخوردگی زود به زود، کم خونی، سست شدن زانو، سیاه شدن دور چشم، ضعف حافظه، زرد شدن صورت، ضعف و اختلال شنوایی، جوش صورت، گوشه گیری، اختلال در خواب، ایجاد حالت وسواس و تردید، افت تحصیلی، ضعیف شدن سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها و خیلی مشکلات دیگه. از همه مهم تر و بدتر اینکه دل امام زمان رو به درد میارن. پس جنب شدن برای شما به صورت غیر ارادی و تو خواب اتفاق میفته که اگه اون سه تا علامتو داشت باید بری و غسل جنابت کنی تا بتونی نمازت رو بخونی. ببین بابا جون اینا رو گفتم چون نوجوونای تو سن و سال شما معمولاً کم کم این اتفاقا براشون میفته. خواستم احکامت رو از قبل بدونی تا کاملاً آمادگیشو داشته باشی و دچار مشکل نشی. علی سوالی براش پیش اومده بود که حالا با این توضیحات صمیمانه و ساده بابا خیلی راحت تر از قبل سوالش رو پرسید: _بابا اگه کسی غسل جنابت کنه و قبل نماز خوندن بره دستشویی چطور؟ سعید جوابش داد: _آفرین. یه سوال شدیداً فنی پرسیدی حاج علی. اگه کسی غسل جنابت کنه و مثلاً وسط انجام غسلش ادرارش بگیره و همون جا در حمام ادرار کنه و بعدش خودشو آب بکشه و ادامه غسلشو انجام بده، اینجا غسلش درسته ولی دیگه برای نماز خوندن باید وضو بگیره چون وسط غسل ادرار کرده. دیگه اینکه اگه بعد از غسل جنابت و قبل خوندن نماز، بره دستشویی یا بخوابه یا هر اتفاقی که باعث باطل شدن وضو میشه براش اتفاق بیفته، اینجام دیگه برای نماز باید بره وضو بگیره. دیگه اون غسل، کفایت از وضو براش نمی کنه. مامان اومد پشت در اتاق و شروع کرد به در زدن. به روی خودش نیاورد که از موضوع صحبت علی و بابا خبر داره. از همون پشت در پرسید: _چی شده علی و بابا با هم رمز و راز دارند و به ما هم نمیگن؟! ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نوزدهم فاطمه و محمد فضولی شون گل کرده، اومده بودن پشت در و ه
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیستم سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت: _صحبت خصوصی مردونه داشتیم. تمومه. کم کم داریم میایم. مریم هم ادامه داد: _زود باشید. غسل جمعه تونو هنوز نکردید. سعید دستی بر شانه ی علی گذاشت و به عنوان پایان بحث گفت که: _راستی بابا جان کسی که بخواد دو یا چند تا غسل انجام بده، میتونه برای همه شون نیت کنه و فقط یک بار غسل کنه. مثلاً صبح بیدار شد و دید محتلم شده و غسل جنابت برش واجب شده و دیگه مثلاً اون روز جمعه هم هست و اتفاقی با عید غدیر که غسل مستحبی داره هم مصادف شده، اون موقع میشه نیت کرد که برای رضای خدا غسل جنابت، غسل جمعه و غسل روز عید غدیر می کنم و یک بار غسل رو انجام میده و این کفایت از غسل واجب جنابت و غسل های مستحبی جمعه و عید غدیر می کنه و دیگه لازم نیست سه بار غسل کنه. راستی علی جان یه خبر خوب هم برات دارم. لب های علی به خنده باز شد و با هیجان پرسید: _چه خبری؟ سعید ادامه داد: _کتاب احکام پسران آقای فلاح زاده رو تا آخر درس 33 که درباره ی مبطلات روزه ست با دقت بخون. بعد من ازت می پرسم. اگه بلد بودی یه جایزه ویژه داری که خیلی خوشحالت میکنه. علی با شوق پرسید: _بابا میشه جایزه برام گوشی بخری؟ سعید بدون هیچ واکنش خاصی، کمی لبخند زد و گفت: گوشی که الان به درد شما نمی خوره بابا جان. علی صاف تر نشست و گفت: _ولی همه دوستام دارن و فقط من ندارم. چه اشکالی داره منم داشته باشم؟ سعید جواب داد: _می دونی بابا خیلی از پدر و مادرهایی که برای بچه هاشون گوشی می خرند متاسفانه از ضررهای گوشی برای بچه ها اطلاع ندارند و بعد مدتی هم از این کارشون پشیمون میشن. شما هر وقت برای درس و مدرسه به گوشی نیاز داشته باشی گوشی مامان در اختیار شماست. همه تون هم که یه روز در میون بیست دقیقه با گوشی مامان اجازه ی بازی دارین. دیگه چی میخوای بابا؟ کافی نیست؟ می دونی بابا این گوشی ها ذهن و استعداد خیلی از بچه ها رو از بین برده. یکی از بچه های شرکت برامون تعریف می کرد که پسرمو که سال گذشته درسش خیلی خوب بود بردیم مدرسه جدید ثبت نام کنیم. وقتی ازش آزمون ورودی و تست هوش گرفتند، گفتند بچه ی شما مشکوک به کودن بودنه! بعد که بچه شونو بردن و با یه روان شناس امین صحبت کردن، اون مشاور گفته بوده دلیل این حالت بچه تون اینه که خیلی زیاد با گوشی و بازی های رایانه ای در ارتباطه. جالبیش اینه که فقط در عرض چند ماه بعد از خریدن گوشی اینقدر تاثیر منفی داشته. چند روز پیش از رادیو شنیدم که یه پسر نوجوون روزانه حدود 19 ساعت پای گوشیه و بازی می کنه. خصلت بسیار بد و بسیار مضر گوشی برای همه، تاکید می کنم برای همه، یعنی هم بچه ها و هم بزرگ ترا اینه که شدیداً اعتیادآوره. خیلی بدتر از هرچه مواد مخدر و اعتیادآور، آدم رو معتاد میکنه. بعد هم آدمو از کار و ورزش و مطالعه و خانواده و در یک کلام از زندگی و آرامش تو زندگی دور و جدا می کنه. حالا ان شا الله سر فرصت درباره ی این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. الانه که مامان خانم بیاد و دوباره صدامون بزنه. حالا اول شما میری غسل جمعه تو انجام میدی یا من برم؟ علی خندید و گفت: _شما برو. بعدش من میرم. ولی بابا نگفتی جایزه مسابقه کتاب احکام چیه ها؟ سعید هم بلند شد و با لبخند گفت: _اگه ندونی بیشتر بهت می چسبه. خب چقدر فرصت مطالعه میخوای؟ _الان که تازه امتحانام داره تموم میشه. یه کم استراحت کنم. بعد از اون. _امروز که جمعه ست. قرارمون باشه برای جمعه سه هفته دیگه که ازت بپرسم، خوبه؟ _خوبه. سعید در اتاقو باز کرد. با صدایی رسا و پر نشاط رو به بقیه گفت: _خب جلسه ما تموم شد. امروز قراره کی بگه چی بازی کنیم؟ بچه ها گفتند نوبت مامانه. سعید نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت: _مامان چی بازی کنیم؟ بعد هم یه چشمک مرموزانه و شیطنت آمیز به مریم زد که مریم هم مطلبو خوب گرفت و با لبخند جواب داد: _هم میتونیم قایم باشک بازی کنیم هم وسطی بازی. بچه ها از قایم باشک استقبال کردند و قرار شد همگی با هم بازی کنند. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیستم سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت: _
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و یکم مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفره ای جزء مسئولیت های علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفره ای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفش ها جلوی در خونه شده. علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ می رسه. فاطمه هم همین طور. نه سالش میشه و به سن تکلیف می رسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی هم بازی های خوبی برای هم شدن. مریم هنوز اون گلی که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سال روز ازدواج شون برای مریم گرفته بود. مریم، گل هایی رو که سعید براش میاره نگه می داره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعه ی بعد که سعید براش گل تازه می گیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی می شد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغله ی کاری زیاد سعید می دونه. وگرنه اوضاع اقتصادی هر طوری باشه یه شاخه گل رو میشه خرید. اما خب کلاً مدتی بود که از این کار غافل شده بود. فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی نسبتاً بلند و صد البته سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره. مریم به آشپزخونه برگشت تا دمنوش مخصوص روز رو بیاره. مریم و سعید به جای چای، هر روز یک نوع دمنوش از گیاهان طبیعی و محلی رو که به راحتی و ارزونی در هر منطقه ای به دست میاد، دم می کنند. معمولاً از این ور و اون ور به دستشون می رسه یا نهایتاً از عطاری تهیه می کنند. دمنوش هایی مثل گل گاوزبون، آویشن، اسطوخدوس، بهارنارنج، به لیمو، زنجبیل، دارچین و گاهی اوقات هم زعفرون. علی صبح ها قبل از رفتن برای خرید نون، کتری رو آب می کنه و می ذاره رو اجاق. وقتی هم که برگشت دمنوش روز رو دم میکنه. اون روز انگار خیلی زیادی دارچین دم کرده بود. مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، دمنوش ریخت و گذاشت کنار نعلبکی ها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت: _مامان جان ممنون. عجب دارچین خوش رنگی دم کردی ولی فکر کنم یه جوری دم کردی که تا آخر شبم تموم نشه. علی لبخندی زد و گفت: _تو خواب و بیداری دم کردم حواسم نبود زیاد شد. سعید دنبال بحثو گرفت که: _دستپخت پسرم خوشمزه ست و اگه به من باشه حاضرم فردا هم دمنوش امروز رو بخورم. مریم گفت: _حالا خوبی این دمنوشا اینه که حتی اگه سردم بشه دورریز نداره. میشه باز آبجوش بریزیم روشون و بخوریم یا اینکه موقع پخت غذا ازشون استفاده کنیم. سعید گفت: _دقیقاً. بعد هم رو به بچه ها ادامه داد: _صبحانه تون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسی مونه. فاطمه پرسید: _بابا چرا باید خمس بدیم؟ ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و یکم مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و دوم سعید دنبال بهانه ای بود تا بچه ها این سوال رو بپرسند. نیم نگاهی به مریم کرد. بعد نگاه پر از آرامش و محبتش رو چرخوند سمت فاطمه و گفت: _آفرین به دختر خوشگل خودم که این سوال به جا رو پرسید. بعد رو به بقیه بچه ها ادامه داد: _کی میتونه جواب بده؟ البته مامان نباید جواب بده. و چشمکی زد و خندید. علی جواب داد: _چون خدا گفته. بابا در جوابش گفت: _آفرین به حاج علی. حالا ببینم میتونی بگی خمس دادن یعنی چی؟ علی آره کشداری گفت که در واقع می خواست نشون بده کاملاً به موضوع آگاهه. بعد ادامه داد: _ ما اینا رو تو کتاب احکام نوجوان تو مدرسه خوندیم. مریم گفت: _ خب بگو تا بقیه هم یاد بگیرند. علی گفت: یک پنجم اضافه خرج یکسال را باید به مرجع تقلیدتون بدیم. _مثلاً شما امروز میری سر کار و حقوق می گیری. همون روزی که حقوق می گیری میشه سر سال خمسی شما. یعنی تا سال دیگه همین موقع هرچی درآمد داشته باشی و خرید کنی مال خودت. اما به این روز که رسیدی هرچی برات مونده باشه باید یک پنجم اون رو بدی به مرجع تقلیدت. اون یک پنجم اصلاً مال خودت نیست. و اگه ندی از چهار پنجم مالی که برای خودت هست هم نمیتونی استفاده کنی چون باید خمسشو میدادی و ندادی. مثلا سر سال خمسی شما 100 هزار تومن تو جیبت هست. باید 20 هزار تومن رو خمس بدی به مرجع تقلید خودت. فاطمه از بابا پرسید: _چرا باید به مرجع تقلیدمون بدیم؟ سعید رو به علی کرد و گفت: _داش علی شما جواب بده. علی گفت: _دیگه جواب اینو خودمم نمی دونم. مریم سریع وارد بحث شد و گفت: _چون خدا گفته خمس رو به امام معصوم بدیم تا برای مخارج اسلام و نیازمندان جامعه هرطور که صلاح بدونه هزینه کنه. الان که امام معصوم زمان ما در غیبت هستند باید به مرجع تقلیدمون بدیم تا او به نیابت از امام زمان هزینه کنه. سعید گفت: بچه ها خمس دادن خیلی برکت داره ها. مثلا اولین باری که خمس دادیم، همون سال امام رضا ما رو طلبید و رفتیم زیارتش. _ مریم ادامه داد و گفت خب حالا پاشید برید اتاق تون رو مرتب کنید که شتر با بارش اونجا گم میشه. علی آقا شما هم سفره رو جمع کن بعد برو وسایلت رو مرتب کن. علی از اول صبحونه تلویزیون رو روشن کرده بود و نیم نگاهی به شبکه ورزش داشت. در مقابل صحبت مامان سری تکون داد و گفت: _باشه مامان الان جمع می کنم. مریم کمی صداش رو بلندتر کرد و گفت: _علی آقا مگه قرار نبود فقط مسابقات تیم ملی رو ببینی؟ علی جواب داد: _خب اینم یه جورایی تیم ملیه. تیم باشگاهی ایران و تیم باشگاهی عربستان. سعید گفت: _ان شا الله که این عربستانیا لوله بشن. و خندید. بعد از علی پرسید: _حالا کدوم تیم باشگاهی ایرانه؟ _استقلاله. _حالا اگه تیم ملی بود ارزش داشت ببینیم ولی استقلال، پرسپولیس و این تیمای باشگاهی ارزشش رو نداره وقتمونو براش بذاریم. اگه خودمون پاشیم گل کوچیک بازی کنیم بیشتر می ارزه. بعد دو بار آروم زد به پشت شونه ی علی و ادامه داد: _پاشو باباجون. وقتی مامان میگه خاموش کنیم فقط باید بگیم چشم. پاشو سفره رو جمع کن و وسایل اتاقتو مرتب کن تا بعدش خودمون با هم بازی کنیم. صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد دوید سمت گوشی. طبق معمول هم یادش رفت سلام کنه. _الو.بفرمایید...... _شما؟......... _مامانم داره صبحونه می خوره.الان گوشیو میدم بهش. دوید سمت مامان و یواش گفت: _خاله عارفه ست. مریم گوشی رو برداشت و سلام علیک کرد. صدای عارفه اما نشاط همیشگیشو نداشت. با بغض و ناراحتی سلام و احوال پرسی کرد. _مریم جون یه اتفاق بدی افتاده که نمی دونم چی کار کنم. مریم با آرامش و ملاطفت جواب داد: _چی شده عزیزم؟ بغض عارفه ترکید و گریه کنان به مریم گفت: _امروز دیدم شوهرم داره تو گوشیش با یه خانمی چت می کنه. آسمون رو سرم خراب شد. حالم خیلی بده. نمی دونم باید چی کار کنم. تو رو خدا بگو من چی کار کنم. مریم آرام و خیلی با آرامش گفت: _نگران نباش عزیزم. الان بچه ها اینجان نمی تونم صحبت کنم. تا چند دقیقه دیگه از تو اتاق، خودم باهات تماس می گیرم. عارفه با هق هق گفت: _باشه مریم جان منتظرم. و قطع کرد. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و دوم سعید دنبال بهانه ای بود تا بچه ها این سوال رو بپر
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و سوم عارفه با هق هق گفت: _باشه مریم جان منتظرم. و قطع کرد. مریم رو کرد به سعید: _لطفاً 20 دقیقه دیگه برو ببین بچه ها اتاق شونو مرتب کردن یا نه. طبق قرار اگه سر 20 دقیقه اتاق مرتب نباشه، امروز کارتون نمی بینن. فاطمه پرید جلوی مامان: _نه مامان ما می خوایم کارتون ببینیم. مریم، فاطمه را بغل کرد و بوسید: _قرارمون که یادت نرفته مامان جان. از الان تا 20 دقیقه فرصت دارید. فاطمه و محمد و میثم پریدند داخل اتاق. می خواستند زودتر جمع و جور و مرتب کنند تا بتوانند برنامه کودکشان را ببینند. علی هم چشم از تلویزیون و فوتبال برداشت و مشغول جمع کردن سفره شد. مریم رو به بچه ها گفت: _میخوام با دوستم تلفنی صحبت کنم. ان شاالله صحبت من که تموم شد، اتاق تونم مرتب شده باشه. رفت داخل اتاق. در را بست و شماره عارفه را گرفت. عارفه گوشی را برداشت. هنوز گریه می کرد. _بهتری عارفه جون؟ الان می تونی صحبت کنی؟ میخوای چند دقیقه دیگه که آروم تر شدی باز زنگ بزنم؟ _خوبم. بگو گوش می کنم. فقط بهم بگو الان باید چی کار کنم؟ مریم این زندگی دوباره زندگی میشه؟ مریم با مهربانی و آرامش همیشگی اش جواب داد: _چرا که نه؟ معلومه که میشه. البته به شرطی که در برابر مشکلات منطقی و معقول برخورد کنیم. _تو رو خدا یعنی زندگیم دوباره رو به راه میشه؟ _ببین عارفه جون من در جایگاه قضاوت نیستم ولی اگه شوهر تو همچین کاری کرده و این چیزایی که میگی حقیقت داشته باشه خب طبعاً کار ایشون اشتباهه و هیچ جای توجیه نداره. اما نگاه معقول و منطقی به مسائل به ما وسعت دید میده. اون وقت با یه دید باز و روشن به یه راه حل درست و کاملی می رسیم. _مگه این مشکل راه حل هم داره؟ مریم، عجله و نگرانی زیادی را از این جمله ی عارفه دریافت کرد. _معلومه که راه حل داره. اصلاً تو این دنیا هیچ مسئله ای نیست که راه حل نداشته باشه. البته بازم میگم که باید نگاه مونو به بالا پایینای زندگی اصلاح کنیم. بگذریم.چند تا سوال می پرسم. خوب فکر کن. دقیق جواب بده. _سرا پا گوشم. در همین لحظه در اتاق باز شد. محمد و میثم با سر و صدا و شلوغ بازی وارد شدند. مریم به عارفه گفت: _یه لحظه گوشی دستت باشه. بعد رو کرد به محمد و میثم: _محمد مامان برید بیرون. دارم تلفنی صحبت می کنم. اگه بخواید اینجا بازی کنید اون وقت من دیگه صدای دوستمو نمی شنوم. میثم جان مامان شما هم با داداش برید تو اون اتاق بازی کنید. آفرین مامان جان. مریم نمی خواست بچه ها متوجه صحبت های او با عارفه شوند. حتی دوست نداشت سعید هم از این ماجرا مطلع شود. به خاطر حفظ آبروی شوهر عارفه. بچه ها از اتاق بیرون رفتند. مریم بلند شد و در اتاق را بست. مجدد نشست و تکیه داد به دیوار. نگاهی به ساعت انداخت. بچه ها هنوز ربع ساعت وقت داشتند تا اتاق شان را مرتب کنند. اما هر کدام به نحوی سرگرم بازی و کاری بودند و از مرتب کردن اتاق غافل شده بودند. سعید هم که قرار بود به کار بچه ها نظارت کند، حالا گوشی به دست اخبار را دنبال می کرد و اصلاً متوجه زمان نبود. مریم دنباله ی صحبت با عارفه را گرفت: _ببخش معطل شدی. این بچه ها دائم در حال بازی و شیطونین. اومدن تو اتاق. نمی خواستم صحبتامونو بشنون. حالا دقیقاً به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ دقیق برام تعریف کن. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و سوم عارفه با هق هق گفت: _باشه مریم جان منتظرم. و قطع
💚 قسمت ٢۴ ❣خانه مریم و سعید❣ عارفه صدایش را صاف کرد و گفت: _من به شوهرم مثل چشام اعتماد داشتم. ولی متاسفانه اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. _ببین عارفه جون قبول دارم کار شوهرت درست نبوده ولی خب یه مشکلو باید منطقی و عقلایی حل کرد. اگه فقط حرص بخوری و فکر و خیال بیخود کنی، طبعاً مشکل تون ریشه ای حل نمیشه. ببخش که می پرسم ولی به من بگو تو روابط زناشویی تون مشکل خاصی نداشتین؟ عارفه باز گریه رو از سر گرفت. این بار اما با حرص بیشتری گفت: _دِ مریم جون اگه براش کم گذاشته بودم که دلم نمی سوخت. همیشه همراهیش کردم. واسه همین اصلا انتظار نداشتم با من این کارو بکنه. _ببین عزیزم حالا شاید دچار سوء تفاهم شدی و داری اشتباه می کنی. شاید احساساتی شدی و کمی از منطق داری دور میشی. _نه مریم جون. سوء تفاهم چیه؟! خودم پیاماشو دیدم. دیدم با چه الفاظی چت کردن. چه جوری قربون صدقه هم رفتن. آخه یه آدم چقدر میتونه قدرنشناس باشه؟ ها؟ _خب چطوری پیاماشون رو دیدی؟ _مدتی بود که بهش مشکوک بودم. با هزار بدبختی و دوز و کلک رد پیاماشو زدم تا بالاخره سر از کارش در آوردم. _خب چرا بهش شک داشتی؟ مریم می دانست که بایست قدم به قدم تا اصل و ریشه ی مشکل عارفه و همسرش جلو بروند؛ پس هر بار سوال ریشه ای تری از او می پرسید. عارفه جواب داد: _چون یه مدت طرز برخوردش عوض شده بود. اصلا تغییر کرده بود. همه ش عصبانی بود و هی دعوا می کردیم. _خب عارفه جون فکر می کنی دلیل این تنش ها و ناراحتی هایی که بینتون پیش اومده چی بوده؟ عارفه به فکر فرو رفت. واقعاً مشکلاتشان از کجا شروع شده بود؟ حدسی را که می زد، با مریم در میان گذاشت: _نمیدونم چی بگم مریم جون. راستش یه مدت به خاطر دخالت های مادر شوهرم تو زندگی مون، حسابی رابطه ی من و همسرم خراب شد. تو ریز و درشت زندگی ما نظر می دادن و کلا می خواستن از جیک و پوک ما خبردار باشن. خواهراشم که دیگه بدتر. یعنی کیف میکنن که دائم بین من و همسرم دعوا راه بندازن. منم که هر چقدر بهش گفتم مادر و خواهرات دارند زندگی مونو خراب میکنند اصلا گوشش بدهکار نبود. آخر سر هم یه دعوای حسابی کردیم. از اون موقع تا حالام رنگ آرامشو ندیدیم. چند ماهه که جای خوابمونم جداست. بهش تاکید کردم تا رفتار خونواده ت درست نشه، نه من نه تو. اصلا کاری باهات ندارم. نصف عمر شدم و از زندگیم سیرم از دست شون. دیگه نمی دونم باید چیکار کنم؟ همین طور که عارفه این صحبت هایش را مطرح می کرد، چیزی در مغز مریم می جوشید و در قلبش شرر می زد. به ذهنش آمد که چقدر از خانواده ها درگیر این مسائل حقیقتاً پیش پا افتاده و دور از شأن انسانی و ایمانی هستند و چقدر دانش خانواده ها در مورد راه حل ساده ی آن کم است. چرا که خودش هم مدت ها درگیر این مسئله بود و برای همین رفت و کتاب خواند و تحقیق کرد تا به آنچه از زندگی خصوصاً زندگی مشترک و خانواده نیاز داشت بداند، رسید. و وقتی رسید برایش جالب بود و باعث تعجب و حسرت که چرا تاکنون هیچ کس در این باره با او سخنی نگفته و آموزشی ندیده است! از ته دل آه می کشید که چه ساعت ها از روزهای نوجوانی در مدرسه صرف پیچ و خم و کشاکش با مباحثی شد که حتی اسم بعضی از آن ها را در زندگیش دوباره نشنید. اما دریغ از ساعتی درس زندگی. درس همسری. درس مادری. و چقدر آموزش های انسانی نیاز جامعه ی امروز ماست. چرا که ما دیگر به دانشمند نیاز نخواهیم داشت. این روزها به انسان نیاز بیشتری داریم. انسانی که در هر شرایطی، نه بترسد و نه غمگین شود و سینه اش را پی در پی از عطر بی نظیر معجزه ی زندگی سرشار کند. مریم خواست جواب عارفه را بدهد که ناگهان بچه ها درب اتاق را باز کردند و داخل پریدند. با شور و شعف گفتند: _مامان اتاقمونو مرتب کردیم. مریم از عارفه عذرخواهی و تقاضا کرد که چند لحظه ای گوشی را نگه دارد. بعد رو به بچه ها گفت: _آفرین به عزیزای خوشگل من. فقط یه سوال. چرا با وجود اینکه من در رو بسته بودم، شما در نزده اومدید تو اتاق؟ مگه قبلاً نگفته بودیم که هر موقع دری بسته بود، آدم اول باید اجازه بگیره بعد وارد بشه؟ شاید یکی داره تو اتاق لباس عوض میکنه یا داره با کسی صحبت می کنه و نمی خواد بقیه صداشو بشنوند. حالا همه برید بیرون و درم ببندید. اول در بزنید و هر موقع اجازه دادم بیاید داخل. بچه ها از اتاق بیرون رفتند. فاطمه و محمد ایستادند به در زدن. علی اما از فرصت استفاده کرد و به سراغ تلویزیون و تماشای فوتبال رفت. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🍃❤️@SabkeZendegi6
❤سَـبک زنـدگی❤
💚 قسمت ٢۴ #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ عارفه صدایش را صاف کرد و گفت: _من به شوهرم مثل چشام اعتم
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ بچه ها از اتاق بیرون رفتند. فاطمه و محمد ایستادند به در زدن. علی اما از فرصت استفاده کرد و به سراغ تلویزیون و تماشای فوتبال رفت. مریم به بچه ها گفت بفرمایید داخل؛ بچه ها حالا با ذوق و شوق بیشتر در رو باز کردند و پریدند وسط اتاق و هر سه تاشون شروع کردند از سر و کول مامان بالا رفتن و تند تند می‌گفتند مامان اتاقمون رو جمع کردیم... مریم هم گفت: _ خب برید کارتون تون رو ببينيد. حالا بچه ها با سرعت تمام اتاق رو ترک کردند و نشستند پای تلویزیون. چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیدادشون بلند شد که مامان علی داره فوتبال میبینه و نمیذاره ما کارتون ببینیم. بلافاصله فاطمه با جیغ و داد دوباره بدون در زدن وارد شد و شروع کرد به گله و چغلی کردن علی که مامان یه چیزی به علی بگو نمیذاره ما کارتون ببینیم و وقتی هم میخوایم ازش کنترل رو بگیریم ما رو میزنه... اصلا وقتی ناراحت میشه تند تند و بدون نفس حرف میزنه و شکایت میکنه مخصوصا وقتی با علی دعواش میشه این شکایتاش تصاعدی میره بالا. مریم اما مونده جواب عارفه رو بده یا جواب بچه ها رو. برای چندمین بار از عارفه عذرخواهی کرد که گوشی رو نگهداره و پا شد و رفت به علی گفت: _ آفرین علی آقا!! وقتی میگم به تلویزیون معتاد شدی میگی نه!! الان با اجازه کی زدی فوتبال؟ علی هم یواش جواب داد من تازه نشستم پای تلویزیون. مریم با عصبانيت بیشتر و صدای بلندتر گفت مامان جان کسی که به تلویزیون معتاد بشه خنگ میشه و حافظش رو از دست میده. الان این همه تلویزیون دیدی و فوتبال تماشا کردی چی بدست آوردی آخه؟ فقط وقتت رو تلف کردی. علی در جواب مامان گفت همه بچه های کلاسمون تا آخر شب پای تلویزیونن حالا من اگه یک دقیقه بیشتر از یک‌ساعت پای تلویزیون باشم شما میگی چرا! _ مامان جان همه شاید بخوان وقت و سلامتی شون رو هدر بدن که اینقدر وقت میذارن پای تلویزین. حالا اگه همه بخوان بیفتن تو چاه شما هم میری بیفتی؟! بعد با صدای آرام و محبت آمیز گفت آخه این چه منطقیه مامان جان؟ آدم بیشتر از هر کس دیگه، خودش باید به فکر سلامتیش باشه. حالا هم کنترل رو بده بچه ها که یک‌ساعت کارتون شون رو ببینن. دوباره برگشت داخل اتاق و به عارفه گفت عزیزم بازم ببخشید داشتم با بچه ها سر و کله میزدم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ببین عزیزم کار شوهر شما درست نبوده و آنقدر اشتباه بوده که هیچ جای دفاع نداره و با توجه به سابقه ذهنی که از روند زندگی عارفه و شوهرش و مشکلات شون در ذهن داشت ادامه داد و گفت : _ اما در این اتفاق، خود شما هم بی تقصیر نبودی. عارفه بر خلاف همیشه با لحن بلند و البته عصبانی جواب مریم رو داد و گفت مریم جان تو هم حتما میگی همه تقصیرهای شوهرم گردن منه! _ نه عزیزم؛ من کی چنین حرفی زدم؟ من میگم وقتی یک اختلافی توی زندگی پیش میاد هیچوقت نمیشه صد در صد طرف مقابل رو مقصر دونست چون در این مواقع هر دو طرف اشتباهاتی داشتن که منجر به مشکلات اذیت کننده شده... عارفه صحبت مریم رو قطع کرد و همینطور که گریه میکرد با یک حالت مأیوسانه گفت حالا باید چکار کنم؟ الان تکلیف من چیه؟ این زندگی دیگه زندگی نمیشه. من اصلا ازش انتظار نداشتم... چقدر من بدبختم حالا که شوهرم بهم وفادار نبوده باز هم تقصیر منه؟! بعد صداش رو کمی صاف کرد و با جدیت بیشتری گفت خب بگو مشکل من چی بوده؟ من چکار کنم که خانوادش دنبال خراب کردن زندگی ما هستن؟ چکار کنم که یکبار خواهر شوهرم بهم گفت من و مامانم میخوایم برای داداشمون یه زن دیگه بگیریم؟ و دوباره شروع کرد هق هق گریه کردن. من که ازشون نمیگذرم من حلالشون نمیکنم... مریم اجازه نداد که عارفه ادامه بده و گفت: ببین عارفه جان میدونم الان حال روحیت خوب نیست میدونم ناراحت هستی و اتفاقا ناراحتی شما کاملا منطقی و درسته و هر کس دیگه ای هم اگر با چنین مشکلی در زندگیش مواجه بشه طبعا ناراحت میشه و متاسفانه این اتفاقات ممکنه در برخی خانواده ها اتفاق بیفته اما نحوه برخورد آدم با چنین مشکلی خیلی مهمه. بعضی از آدما به محض اینکه با چنین مشکلی مواجه میشن احساس میکنن زدگی شون رو کاملا باختن و فکر میکنن طوری زمین خوردن که دیگه نمیتونن از جاشون پاشن اما بعضی دیگه با مشکلات شون منطقی تر برخورد میکنن و اعتقاد دارن که زندگی هم مثل جسم و روح انسان ممکنه دچار مشکل و بیماری بشه و میدونن که اگر با اون بیماری خانوادگی به درستی برخورد کنن میتونن اون بیماری رو درمان کنن. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 🍃❤️@SabkeZendegi6