.
خدابااونعظمتشمیگه:
"أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ"
منهمنشیناونڪسیهستم
ڪهبامنبشینہ!
انگارخدادارہ،دنبالیهرفیقِنابمیگردہ؛
یارفیقَمنلارفیقلہ!
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیرے؟!
- حاجحسینیڪتا .
#تلنگرانه
#ماه_شعبان |
.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
_
با اینکه شاید صدامون نرسه بیروت
ولی از همین جا : لبیک یا نصرالله 🫀
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِبامن بمان #پارت20🤍 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِبامن بمان
#پارت21🤍
پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام ارام از هم باز کرد
صدا برایش اشنا بود
-میگم این خانوم همسر منه
چرا متوجه نمیشید
باید ببینمش
سرش را کمی سمت در چرخاند ک نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل ک با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد
با سکوت کمیل پرستار سمت ازاده چرخید
کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد ک ازاده با خجالت چشمانش را بست
از یاداوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه"
پرستار گفت:کجا اقا گفتم ک نمیتونید فعلا ببیننشون
مامور اگاهی ک همراه ازاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم
کمیل کنار ازاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد
ازاده ک پلک هایش بسته بود کمی ان هارا باز کرد ک با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟
-همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم
تا اینکه خوشبختانه یا متاسفانه اینجا پیدات کردم!
شانس اوردی ک پیدات کردم
وگرنه با اون مامور میرفتی اگاهی
گیج و منگ به کمیل نگاه کرد ک ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن
خداروشکر کن ک باهاش نرفتی
اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی
از درست کردن دردسر خوشت میاد؟
ازاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه
بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید
-به چه قیمتی؟
هان؟
تو راجع من چی فکر کردی؟
هر اتفاقی هم ک افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه
نمیتونم همیجوری ولت کنم ک هرجا خواستی بری
اونقدر هاهم بیغیرت نیستم
ازاده با گریه گفت:شماهم دارید محکومم میکنید
چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟
چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟
گناه من چیه اقاکمیل؟
کمیل با ناراحتی گفت:تقصیر منه
همش تقصیر منه
اره
من گناهکارم
همشو ب گردن میگیرم
همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم
ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم
ببخش ازاده خانوم
منو ببخش ک به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی
از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم
چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
در را ک بست بغض ازاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد
هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب
#رمانِبامن بمان
#پارت22🤍
با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید
بهتره برید خونه استراحت کنید
-چیز زیادی به اذان صبح نمونده
صبح زود مرخص میشی
باهم برمیگردیم خونه
-من ..من
منتظر به او نگاه کرد
-من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم
اجازه بدید برم
-کجا بری؟
-نمیدونم
-تو ک گفتی کسی رو ندارم
پس جایی رو هم نداری
نیازی نیست فکر من باشی
فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه
-اخه مادرتون ...
-مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه
امیدوارم ک بتونی ببخشیش
حق داری ک نخوای برگردی
ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی
سکوت کرد و جوابی نداد
**
با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟
وای چقدر نگرانت شدیم
دلمون هزار جا رفت
کجا بودی تو دختر
کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد
-وا
حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم
دست خودم نبود
نمیخواستم اینطوری بشه
حلالم کن
ازاده جوابی نداد
هنوزهم دلخور بود
کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد
از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت
اولین بار ک دست های اورا حس میکرد
دوباره پایش را در این خانه گذاشت
دوباره تهمت
طعنه
اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد
#رمانِبامن بمان
#پارت23🤍
-خیلی دنبالش گشتم
همه جارو زیر و رو کردم
ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین
-مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه
کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم
باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره
-مهمه؟
دردی رو دوا میکنه؟
بیخیال شو کمیل
یه ماه گذشته و پیداش نکردی
روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم
این حق منه ک بدونم
منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم
-حالا بیخیال دنیا
پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم
زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها
خندید و از جایش بلند شد
***
با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده
شماها اصلا ذوق ندارید!
حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم
ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم
از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن
دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه
بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم
-وا مامان
این خونه یادگار اقاجونه
چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین
-چاره چیه
دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم
ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد
با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است
ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد
خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند
با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت
کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس
هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود
ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد.
اما جرئت نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید
او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود