eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر سه ساله است دیگه تحمل تشنگی و گرسنگی رو نداره!💔
••|⛔️‼️|•• ‌ شیطان‌تشڪیلاتی‌ڪارمیڪنه! گام‌‌به‌گام‌‌میادجلـو! «خطوات‌شیطان˝» به‌همیـن‌معناست! وبرای‌غلبه‌بـرشیطان‌هم، لازمه که‌گـام‌بـه‌گام‌وتشکیلاتی‌عمل‌کـرد! اولین‌قدم‌کـارتشکیلاتی، مدیریـت‌زمانه! بدون‌مدیریـت‌زمان‌ووقـت‌ات، نمیتونی‌برشیطان‌غلبـه‌کنـی! وقتت‌روپرنڪنی، شیطان‌برات‌برنامه‌ریزی‌میڪنه! وقتت‌روپرمیڪنه‌ازڪارای‌بیھوده وبی‌فایده‌ڪه‌نامیده‌میشـه: لھـوولعب! یعنی‌پوچ، بیھـوده،مسخره‌بـازی ! ⚠️•••|↫ ⚠️•••|↫
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
وقتۍ‌مۍگویَم‌مَن‌‌لِۍ‌غَیرُڪ‌‌یَعنۍ بُریده‌ام‌ا‌زایـن‌‌دنیـٰاۍ‌بۍ‌اَرزِش‌ از‌این‌دُنیـٰاۍ‌بۍ‌مَھدۍ💔🖐🏻 اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌لِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج🌱
درفرهنگ کربلا... جوان یعنی آن کسی که جلوداراست واز همه زودتر به سمت شهادت سبقت می گیرد...! جوون حواست باشه
امام‌باقرعلیه‌السلام‌فرمودند: «درماه‌رمضان‌ابتدانمازبخوان‌سپس‌ افطارکن‌مگرآنکه‌گروهی‌منتظرافطار باتوباشند... زیراهم‌افطاربرتوواجب‌است‌وهم‌نماز، پس‌به‌امری‌اقدام‌کن‌که‌افضل‌وبهترباشد وآن‌نمازاست. اینکه‌باحالت‌روزه‌نمازبخوانی‌نزدمن‌ محبوبتراست.»
حکم‌روزه‌کسی‌که‌نمازاوقضاشده.. پرسش:چنانچه‌فردروزه‌دارنمازاوقضاشود؛ روزه‌‌ی‌اوچه‌حکمی‌دارد؟ پاسخ:روزه‌باطل‌نیست‌امابایدسعی‌کند نمازش‌قضانشود. چنانچه‌قضاشداحتیاط‌واجب‌آن‌است‌که‌ پیش‌ازنمازواجب‌بعدی‌همان‌روز،آن‌راقضا کند..
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی پنجم روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده... بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره... بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد... ... 🌸ادامه_دارد 🌸
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 سی ششم نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟ - میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. "خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟" حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟! سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟ به گنبد خیره شد: خواب دیدم! - خیر باشه! - خیره... چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟ - نمیدونم... حتما نمیترسم که بهت بله گفتم! زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم... 🌸 ادامه_دارد 🌸 .