📚نام رمان: پسر بسیجی دختر قرتی
📌وضعیت: pdf کامل شده رمان
📄تعداد صفحات: ۲۷۲
📝نویسنده: آذر دالوند
✨خلاصه رمان✨
امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید مذهبی که در یک دانشگاه مشغول به تحصیل می باشند عقاید مذهبی امیر علی دلیلی می شود برای دریا تا حسابی با کارهایش امیر علی قصه را اذیت کند
دریای تخس دل می بازد به پسر بسیجی قصه اما عشق این دختر به چشم پسر بسیجی قصه نمی آید...
ولی دست روزگار امیر علی را مجبور می کند طی یک عملیات کاری دریا را به مدت پنج ماه صیغه کند و.....
🦋✨✨✨✨🦋
✨@Sarai110✨
🦋✨✨✨✨🦋
🦋
🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
7df9aa1160a83faf7c3edc06bf0a0ba7.pdf
2.21M
پی دی اف رمان:
پسر بسیجی دختر قرتی
📚 نام رمان: گذر از غم
📌 وضعیت: pdf کامل شده رمان
📄 تعداد صفحات: ۳۴۲
📝 نویسنده: آذر دالوند
✨خلاصه رمان✨
رز دختر دو رگه ایرانی و آمریکایی بعد از فوت پدر و بیماری مادر تصمیم می گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند
که در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خود به نام طاها آشنا می شود
طاها به خاطر بی پروایی ها و اذیت کردنهای رز تصمیم به ترک عمارت خانودگی می گیرد که با مخالفت شدید مادر بزرگش مواجه و مجبور می شود برای مدتی رز را صیغه کند..
🦋✨✨✨✨🦋
✨@Sarai110✨
🦋✨✨✨✨🦋
🦋
🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
📚نام رمان : وقتی رو سری ام در آتش سوخت
📌وضعیت : در حال پارت گذاری
📝نویسنده: آذر دالوند
نازی دختری از خانواده مذهبی که به شدت از عقاید خانواده متنفر می باشد برای فرار از ایران و رسیدن به آزادی بدون قید و شرط در مرزهای خارج از ایران دست به هرکاری می زند یکی از همین کارها شرکت در اغتشاشات برای گرفتن پناهندگی است
اما یاسر پسری مذهبی و مامور رسیدگی به اغتشاشات که از قضا عاشق نازی است نازی را شناسای می کند و برای تسلیم نکردنش به قانون شرط می گذارد که نازی مدتی ....
⚜✨✨✨✨⚜
✨@Sarai110✨
⚜✨✨✨✨⚜
✨
✨🌙
✨🌙✨
✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ1 🤍✿◉•◦
سکوتی سرد، به سردی زمستان همه جا را در بر گرفته بود
در این سکوت اما دخترکی سرمازده زانوان لرزانش را میان آغوشش پنهان کرده بود.
تا شاید اندکی گرم شود. اما انتظار گرما زیر تازیانه های باد و باران چیز خنده داری به نظر می رسید.
صدای گوش خراش کلاغ او را از سکوت تلخش جدا ساخت،
نگاه غمزده اش بالاخره از سیاهی پیش رویش گرفته شد و حرکات شتاب زده کلاغی که آشفته میان شاخه ها به دنبال پناهی برای فرار از تازیانه های باران می گشت را نشانه
گرفت، پوزخندی به تلخی نگاهش روی لبانش جاری شد:
-می بینی اینم مثل من بی پناه شده...
آه سردی کشید و نگاهش به چرخش در آمد،آسمانی که به قرمزی می رفت و نوید شب را میداد ،
سکوتی خوف انگیز میان درختان سر به فلک کشیده
،باران بی رحم ،او تنها با زانوانی در بغل ،صدای گوش خراش کلاغ چقدر در نظرش مسخره می آمد،
اگر کسی او را میدید بی درنگ افسرده میخواندش...اما چه کسی از دل پر خونش خبر داشت؟..
نگاه خسته اش باری دیگر سیاه سیقلی رو به رویش را نشانه گرفت:
-میدونی ...خیلی دلم تنگه...انگار ...انگار یکی قصد جونم رو کرده ...دستش دور این گلوی وامونده حلقه شده و میخواد جونم رو بگیره....فکر کردی ترسیدم؟
نه به جان تو، فقط نفس کشیدنم سخت شده یکی نیست بهش بگه ده لامصب یه بار بگیر این جون بی ارزش رو تمومش کن ... به خودش قسم که راضیم...میدونی سالهاست آرزو به دل یه خواب راحتم...دلم یه خواب میخواد که بیدار شدنی نداشته باشه
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ2 🤍✿◉•◦
با سر انگشتان یخ زده اش اشک گوشه ی چشمش را گرفت و هق زد:
-می بینی همیشه همینه یه گوشه کز کرده و گریه کنم...ولی میدونی بدبختی کجاس ...اونجاست که اگه خون هم گریه کنم هیچی مثل قبل نمیشه ....آخ اگه بدونی چقدر دلم میخواد یکی بیدارم کنه و بگه ببین چیزی نیست تو فقط یه خواب دیدی،یه خواب به انداز ی شیش سال...
زمزمه های آرامش جای خود رابه هق هق های بلند و سوزناک داد:
-آخ اگه بدونی حاضرم... جونم رو بدم فقط یه بار... یه بار دیگه توی صورتم بخندی...
یادته روزی که داشتم می رفتم؟ ...یادته چی گفتی؟...یادته گفتی یه روز پشیمون میشم؟...گفتی یه روز بی کس میشم...گفتی بهم اون روز دیگه بر نگرد ...بمون و توی تنهایت بمیر....
دستان ناتوانش به گل های روی زمین چنگ زد :
-اومدم بگم... تنها شدم...اومدم بگم پشیمون شدم...بی کس شدم ...ولی برگشتم ...برگشتم تا توی گوشم بزنی ...اومدم تا بیرونم کنی ...اومدم تا مثل یه اشغال پرتم کنی توی کوچه ... بخدا که راضیم فقط...فقط بزار یه بار دیگه اون چشمای قشنگت رو ببینم ...تورو به جون هرکی دوس داری بلند شو ...بلند شو ....که اومدم اعتراف کنم اشتباه کردم ... اومدم بگم غلط کردم...
بدن کرخت شده اش به زمین افتاد و محکمتر خودش را به آغوش کشید ،دلتنگ بود...دلتنگ آغوشی که روزی ضربان قلبش بهترین آهنگ آرامشش را می نواخت .
-دیر اومدم...خیلی دیر...به اندازی ندیدنت دیر اومدم...
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ3 🤍✿◉•◦
شش سال قبل
از زبان نازی
مثل تمام این سالها با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شدم انگار سپیده دم باعث انعکاس بیشتر صوت بود .
سرم رو زیر بالش پنهان کردم و بازهم مثل تمام این سالها جیغ خفه ای کشیدم:
-خفه شو خفه شو...
حسم بهم می گفت عمدا توی تراس قرآن میخونه، انگار میخواد رو مخ من باشه،با این فکر عصبی تر به سمت پنجره هجوم بردم تا حالش رو بگیرم که فاطمه زودتر از من به پنجره رسید و دستش رو روی اون گذاشت:
-میخوای چکار کنی؟
-معلوم نیست میخوام حال این بچه هذبی رو بگیر تا دفعه دیگه ساعت پنج صبح صداش رو نندازه رو سرش ...اصلا کی به این گفته باید صدای نکرش به گوش همه ملت برسه...
-بس کن نازی خونه خودشه دوست داره هرجا که دلش میخواد قرآن بخونه،دیگه نمیزارم با کارات باعث عذاب بابا بشی،الانم بیا برو سر جات بگیر بخواب
صدام رو روی سرم انداختم تا به گوش همه برسه:
-چطور بخوابم با این اوضاع، اون از صدای این بچه هذبی شوم، اینم از پچ پچ های رو مخ تو ...دلمون خوشه زندگی داریم،گند بخوره توی زندگی که نتونیم یه اتاق واسه خودمون داشته باشیم .
عصبی از اتاق بیرون زدم ،همین که بیرون اومدم بابا رو جلوی در دیدم که مثل همیشه با دیدنم سرش رو پایین انداخت نمیدونم از اینکه من دخترش بودم شرمنده بود. یا از اینکه نمیتونه یه خونه بزرگتر بخره
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ4🤍✿◉•◦
مامان از اتاق مشترکشون بیرون زد و با چشمای اشکی ویلچر بابا رو به سمت سرویس هول داد
،پوف کلافه ای کشیدم و دوباره به اتاق برگشتم .
همیشه همینطور بود همیشه صدای من روی سرم بود و اونا سکوت می کردن ، قبلا سعی می کردن جوابی برام داشته باشن ولی به مرور زمان انگار بیخیالم شدن،
یعنی کلا نادیده گرفته می شدم تنها سهم من از خونه ی پدری پول تو جیبی بود که همیشه روی میز تلفن گذاشته می شد و سهم غذای که روی اجاق می موند همین...
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم ،فکر زندگی که برام مثل قفس می مونه و منتظرم تا یه روزی بشکنم این قفس رو و برای همیشه آزاد بشم
شاید اگه بابام به اون جنگ کوفتی نمی رفت و فلج نمی شد.
الان وضعمون بهتر بود و به جای این خونه ی دوخوابه نود متری که طبقه ی بالاش رو هم با برادر بزرگترش شریک بوده و بعد شهادتش رسیده به پسر یکی یدونش، یه بچه هذبی که جز رو مخ بودن کاری ازش بر نمیاد. می تونست یه سه خوابه بخره تا من حداقل یه اتاق مستقل داشته باشم
و مجبور نباشم خواهر و قل دیگم که از ظاهر با هم مو نمی زنیم اما از اعتقاد کیلومترها از هم دوریم رو توی اتاقم تحمل کنم
غلطی زدم و سمت فاطمه برگشتم که بعد از خوندن نمازش باز هم به خواب رفته بود
،من و فاطمه نقطه مقابل هم بودیم،چادری بود و نبودم،نماز خون بود و نبودم،دختر خوبه بود و نبودم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
هدایت شده از ღ𝑨𝒛𝒂𝒓𝒅𝒂𝒍𝒗𝒂𝒏𝒅ღ
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ5🤍✿◉•◦
طوری با عشق به بابا احترام میذاشت که بعضی وقتا فکر می کردم شاید همه اینا فیلمشه تا من رو بیشتر از چشم بابا بندازه،
اون ته ته قلبم یه حس حسادتی قلقلکم میداد اما باعث نمی شد تا مثل فاطمه زندگی کنم که شاید دختر خوبه بابا بشم،
من آزادی میخواستم شرط دختر خوب بودن اسارت و نداشتن آزادی بود برای همین هم بیخیال همه چی شدم
تلاشم برای دوباره خوابیدن بی فایده بود ،بلند شدم تا برای خودم چای دم کنم،
با مونا قرار داشتم برای خرید کتابهای کنکور، نباید وقت رو از دست بدم تنها امیدم برای رهای از این قفس رفتن به دانشگاست،
شاید یه شهر دیگه یا اصلا یه کشور دیگه،اصلا اگه بتونم از این خاک بکنم و برم یه سور حسابی میدم
همزمان با بیرون رفتم از خونه صدای در واحد بالای بلند شد.
یاسر مثل همیشه سر به زیر از پله ها پایین اومد و سمت در رفت شرط می بندم اصلا من رو ندید.
حالم از این سر به زیری مزخرفش به هم میخورد، انگار اگه نگاه می کرد دروازهای جهنم به روزش باز می شد:
-آقای برادر نخوری به دیوار یه وقت
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
هدایت شده از ღ𝑨𝒛𝒂𝒓𝒅𝒂𝒍𝒗𝒂𝒏𝒅ღ
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ6🤍✿◉•◦
مکثی کرد و زیر لب سلامی داد و به همون آرومی گفت:
_ممنون که اینقدر به فکرمی نگران نباش هواسم هست
بعد هم با همون بیخیالی حرص درارش راهش رو کشید و رفت.
همیشه همینطور بود. حاضر جواب و به شدت رو مخ، البته وقتی بچه بودیم بهتر بود.
یاسر تک پسر عمو محمدمه که وقتی یاسر دوماهه بود به شهادت رسید، و کمتر از یکسال بعد از شهادت عمو زن عمو ملیحه بر اثر تصادف فوت شد. همه میگن قسمت بوده، ولی من میگم از قدم شوم این بچه بوده
از بخت بد من بابا این خونه رو با عمو محمد شریک بود و بعد شهادتش خانوادش اینجا موندگار شدن،
بعد مرگ زن عمو هم بابا طی یک اقدام خدا پسندانه تصمیم گرفت یاسر رو خودش بزرگ کنه
با بزرگ شدنمون یاسر عوض شد و راه هذبی بودن رو در پیش گرفت و کلا راهش رو از منو فاطمه جدا کرد البته بیشتر از من دور شد.
دست از فکر و خیال برداشتم و سمت در رفتم:
-پوف منو ببین اینجا موندم به این پسره ی شوم فکر می کنم...
با دیدن پژو پارس نوک مدادیش جلوی در خندم گرفت، جدای همه خصوصیات بدش که رو مخ بود این یه خصلتش که کمک حال خانواده است خوبه ،
میدونستم منتظر من مونده پس بدون تعارف در سمت شاگرد رو باز کردم و کنارش نشستم
-کجا میری؟
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍