محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
••||🖤🌗||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهید حامد جوانی ):
🔰پیشینه :
•°| پدر شهید جوانی با اشاره به علاقه ویژه فرزند شهید خود به حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، گفت: حامد در روز عاشورا مسئولیت شستن دیگها و ظرفهای احسان عزاداران حسینی را بهعهده میگرفت و وقتی هم هیئتیها میگفتند «آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کارها را به دیگران بسپاری»، در جواب میگفت: «اینجا جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی».
جعفر جوانی در ادامه افزود: من از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه «لاذقیه» یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیریها بود و آنقدر اوضاع وخیمی داشت که حتی نظامیهای سوری برای آزادی آن پیشقدم نمیشدند. اما حامد با تخصصی که در مورد مسائل توپخانه و موشکی داشت، با برنامهریزیها و مهندسی دقیق توپخانهای و دیدهبانی، ضربههای مهلکی بر داعشیها وارد آورده و چنان وحشتی در دل آنها ایجاد کرده بود که برای ترور حامد نقشههایی کشیده بودند.
با موشک ضدتانک حامد را هدف قرار دادند
ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش به طوری بود که بسیاری از تکفیریها از دست او آواره شده بودند و زمانی که با موشک ضدتانک «تاو» مورد هدف قرار میگیرد، از چهار زاویه فیلمبرداری میشود و تا دو ماه این فیلم سر فصل خبر سایتها و شبکههای ماهوارهای داعشیها بود.
نحوه مجروحیت و شهادتش مانند حضرت ابولفضل (ع) شد
سردار شهید سلیمانی بر سر بالین مجروح حامد اشک ریختند
پدر شهید جوانی در ادامه گفت: بعد از ۲۲ روز بستری شدن در بیمارستانهای سوریه به هر نحوی بود حامد را در حالت کما با آمبولانس به فرودگاه دمشق حمل کردیم و سپس با هواپیما به تهران منتقل و در بیمارستان بقیهالله بستری شد که در همان اوایل بستری سردار شهید حاج «قاسم سلیمانی» بر بالین حامد حاضر شد و چون چشمش به حامد افتاد اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم».
🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ ۲۸ آبان سال۱۳۶۹ متولد شدند .
سر انجام در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه مجروح شده و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت کما بود که سرانجام با لبیک به دعوت حق، ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایانپستگذارۍ...💕
فعالیتامروزمونمتمــومشد😫😕
دیــگہوقـ⏰ـتخــامــوش
ڪـردنچراغـ💡ـاۍڪانالہ😁
#شبٺونمہدوۍ
#نفسٺونحیدرۍ
وضویادتوݩنره☺️
نمازشبفـــرامــوشنشــہ🌸✨
صلواتیادتوننره📿
بــــمونیدبرامـــون❤️
#الــــتماسدعا🤲
تـــافرداصبـــحیـــاعلۍ🖐
نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹
دلـ گـفـٺـ اگـࢪ غـنـچـہۍ پـࢪپـࢪ گـࢪدمـ
نـامـࢪدمـ اگـࢪ جـدا ز ࢪهـبـر گـࢪدمـ😌✨
|🙃💛|
#رهبـــرے😻✨
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ‹🍃💚›
¦♥️¦⬸ #ڪرٻـلا
¦🌱¦⬸ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ•🌿•ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
∞@galeri_rahbari313•°ヅ🌱
💞🦋•°
❲ و خدا، برايِ شب هايِ تارِ حـسین"ع قمري آفرید؛
و برايِ شب هايِ تارِ ما، حـسین"ع را! ❳
•
- هذا قمرٌ لِظلماتنآ -
#جناب_مـاھ😌♥️シ︎
|🙃💛|
#ڪرٻـلا💕🌙
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
﷽
#سلامـ_امامـ_زمانمـ🖐🏻
ميترسم از آن لحظـہ کہ عمرم بہ سر آيد
مـهتـاب رُخـت بـعـد غُــروبــم بــہ در آيد
مـے تـرسـم از آن دم کـہ بيايـے و نبـاشـم
جـان از بـدنم رفتـہ و عـمـرم بـہ سـر آيد
#صبحتون_مهدوے💚🌿
|🙃💛|
#منتـظرانہ🕊💚
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari
سلام خدمت شما بزرگوار🙏🏻
بابت نظرتون واقعا متشکریم🍃
بنده و ادمین های عزیز با نظراتتون واقعا انرژی میگیریم👌😅
و این وظیفه ماست که کانال های خوبی رو به شما همراهان عزیز گالری تصاویر رهبری معرفی کنیم☺️
بمونید برامون🌿
یا علی مدد🌻
#بانو_مدیر✨
°•🤍🕊•°
#شھیدآنھ
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
@galeri_rahbari313
عاشقان وقت نمازاست🌈
نت گوشی ها خاموش❌
وصل بشیم ب نت الهی✅
مومن برو وضو بگیر سجاده رو پهن کن 📿
بیا ک خدا صدات میکنه🙂❤️
یاعلی مدد☺️
#التماس_دعا
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت26
مہیاࢪ:
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
واکنشش باعث شد که عصبی تر بشم...
داد زدم:
بنــــــــــال بینم چ غلطــــــــــی کردیـــــد
مِن مِن کنان جواب داد:
یه روز بعد از مدرسه سر ایستگاه اتوبوس منتظر بودم تا سامیار بیاد...
یهو داریوش اومد پیشم و بهم گفت که سامیار تعریفه ی دختره رو میکنه میگه ب هیشکی پا نمیده؛تو میدونی منظورش با کیه...
میدونستم.دختره رو چند بار نشونم داده بود.میگفت با بقیه فرق داره.سرش تو کاره خودشه؛به بهونه های مختلف بینه پسرا نمیلوله؛کلا شیفتش بود...
منم از همه جا بیخبر.نمیدونستم داستان چیه.خداشاهده اگه میدونستم عمرا میگفتم؛بهش نشونش دادم.
تا دیدش ی پوسخند زد و شروع کرد به مسخره کردن ک آخه این جوجه کلاغ چیه و شما ها عرضه ندارید حالا من میرم دوسوته ردیفش میکنم.
چهار پنج نفرم با خودش آورده بود ک مثلا شاهد باشن چقدر حرفش حرفه و خاطر خواه داره...
تازه فهمیدم چ گندی زدم ولی خیلی دیر شده بود.هرکاری کردم منصرفش کنم نشد.
سامیار ک اومد رفت دنباله داریوش...
ولی هیچ جوره از خر شیطون پایین اومدنی نبود.رفت کناره دختره وایساد باهاش حرف زدن.اونم کلا خودشو زده بود به اون راه.انگار ن انگار کسی داره باهاش حرف میزنه...
وایساده بود منتظر کسی؛اون دوستشم مثل خودش چادری بود.وقتی رفیقش اومد جفتشون راشونو کشیدن رفتن...
ولی داریوش ول کن نبود؛راه افتاد دنبالشون.من و سامیارم با فاصله پشت سرشون بودیم.
یهو وسط ی کوچه خلوت ک رسیدن نمیدونم داریوش بهش چی گفت که همه بچه ها زدن زیر خنده.دختره هم یهو وایساد.برگشتو یه سیلی محکم زد تو صورته داریوش...
اصلا ماتمون برده بود.داریوشم یهو قاطی کردو با یه حرکت دختره رو هل داد که چسبید به دیوار...
(عرق سرد نشسته بود رو پیشونیم.حس کردم دارم خفه میشم.دکمه آخره پیرهنمو باز کردم)
رفیقش هی جیغ میزدو سرو صدا میکرد.بهادر رفت دره دهنشو گرفت.داریوشم داد و بیداد راه انداخت ک توعه دهاتی فکر کردی کی هستی ک منو میزنی...
دستشو گذاشت کنار سره دختره ک چسبیده بود به دیوار؛دختره هم تف کرد تو صورتش.
داریوشو کارد میزدی خونش در نمیومد.
وقتی به خودم اومدم دیدم سامیار نیست رفت داریوشو کشید کنارو خواست برش گردونه ولی خون جلو چشای داریوشو گرفتع بود.
چاقو ضامن دارشو از تو جیبش درآورد و رفت سمت دختره داد زد که وقتی ی خط خوشگل انداختم رو صورتت درس عبرت میگیری...
سامیار باهاش دست به یقه شد؛اول دوتا مشت زد تو صورته داریوش ولی خب اونا بیشتر بودن؛حریفشون نمیشد.سامیارو گرفتن و داریوشم گفت ک هی میگفتی دختره اِله دختره بِله...
ی خط انداخت رو دست دختره ک سعی داشت داریوشو از خودش دور کنه و گفت حالا حالیتون میکنم هیچ خری نیست😠
من واقعا میترسیدم برم جلو؛تنها چیزی ک ب ذهنم رسیدو عملی کردم...
بدو بدو رفتم پیششونو الکی گفتم ماشین گشد پلیس داره میاد و اینام از ترس فلنگو بستن.
تا سامیارو ول کردن رفت سمت دختره.خواست ببینه دستش چیشده ولی دختره نمیزاشت.
هی داد میزد که طرف من نیا آشغال؛کلی فحش دیگع هم نثارمون کرد.رفیقشم با کیفش میزد تو سرو کلمون.
سامیارم زنگ زد ب اورژانس و بعدش رفتیم...
همش همین بود😔
دستام از عصبانیت میلرزید...
دندونامو از حرص محکم رو هم فشار میدادم.جوری ک صداشونو میشنیدم.
همون لحظه داریوش از تو کافه اومد بیرونو رو به آرش گفت:بابا چیکار میکنی سه ساعته؟بیا دیگه بچه ها منتظرن...
بعدشم دست گذاشت رو شونه منو ادامه داد:چطوری مِستِر؟
مچ دستشو گرفتمو محکم فشار دادم؛دستشو از رو شونم برداشتمو با حرص گفتم: فقط دورو برم پیدات نشه...
روبه آرش گفت:چشه این؟
آرش:هیچی تو برو داخل الان میام.
میدونستم داریوش خیلی دعواییه واسه همینم از واکنش بعدش تعجب نکردم...
_ن آخه میخوام ببینم این جوجه فنچ با خودش چی فکر کرده که با من اینجوری رفتار میکنه؟؟!!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم....
🌕پایان پارت بیست و ششم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
🚶🏻♀️🌿••"
⸤ دیگر نباید خفت 💛🌱 ⸣
•
•
|💚☘|•⇜ #پروفـایڷ
|☘💚|•⇜ #حـاج_قاڛـم
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
|🌿♥️|•⇜ #بانوے_زهرایے
ᴄʜᴀɴʟ•|🌱|@galeri_rahbari313
تو اون شلوغی حرم یه نسیم خُنَک میخوره به صورتتو دلت آروم میگیره،پاهات سُست میشه
تو مسیر حرم تو حال خودتی و کبوترای حرم به پرواز در میان🕊
زیر لب نجوا میکنی:
السَّلام و عَلَیک یا عَلی بن موسی الرِّضا✋🏻😔
انقدر با خودت تکرار میکنی تا برسی به گنبد طلای آقا😍
دونه دونه قدماتو از رو زمین میکَنی تا بری تو صحن و رو به حرم آقا عرض ادب و احترام کنی و به مِصداق دلتنگی و اشک ذوق دونه دونه اشکات جاری زمین بشن😭😔♥️
هر جای حرم آقا رو بگم باهاش خاطره داری😍😭
باب الجواد
باب الرضا
سقاخونه
گنبد طلا
دلت گرفته!!
دستتو بزار رو قلبت،یه سلام جانانه خدمت آقات عرض کن✋🏻😔
آقاجان میشه اول براتِ مشهدت بعد هم براتِ کربلا رو نصیبمون کنی!!😔😍
دلتنگیم آقاجان❤️
دلتنگی حال عجیبیه😞🍃💔
آقاجان تنها راه خوب شدن حالمون خودتونیا😖😞
دلسردیمونو به دلگرمی♥️
حال بدمونو به دلخوشی✨
و خوبی هایی که حدومرز ندارن😍
میشه شفاعتمونو پیش خودتون بکنین آقا!!😔😢❤️
ما بَدیم درسته اما میشه فرصت جبران بدین!!😔
دلمون خیلی تنگِ قدم زدن تو صحن و سراتونه💔
دلمون تنگه آب خوردن از سقاخونه ی قشنگ و طلاییتونه😔😭💔
دلمون تنگه یک سلام رو به روی گنبد طلاتونه😔✋🏻💔
از خوبی های آقا بگم!!
از کدومش بگم!!
انقدر زیادو حد فاصله که گفتی نیست😊
رفتیم تو حرم سرش غُر زدیم و به رومون نیاورد💔
رفتیم تو حرم بهش قول دادیم فلان کارو کنیم و نکردیم😔
نامرد نیستیم!!
آقامون نامرد نیس،درسته که غریبه اما نمیزاره غریب باشیم💔✨
نمیزاره زیاد منتظر بمونیم
آقامون انقدر مهربونه که اگه بری پابوسش موقع تنهایی اون دنیا میاد سراغت و سه جا به دادت میرسه😭💔
دستای خالیمونو آقا گرفته و رسم رفاقت و خوب بلده😔
بیاین واسه دل های بی قرارمون یه حمد بخونیم🙏🏻✨