در روز روز رکوردشکنی؛ لحظه شیرین انتقام!
ایران با حذف غول آسیا به نیمه نهایی رفت
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
حاجمھدیرسولیحرفقشنگیزد:
بچهبودیمیهزمانیمادرموندستمونو
میگرفتمیبردمزارشھداسنشونونگاهمیکردیم
میگفتیماینشھیدانقدرازمنبزرگتره
حالامیریممیبینیمشھداچقدرازماکوچیکترن
بیایینقبولکنیمجاموندیم :)💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
حاج حسین یکتا میگفت :
رفقا شهیدِ زنده باشید، اگه شهید
بشیدُ از این دنیا برید شیطونه میگه :
جانمی جان این یکیم رفت !
شهیدِ زنده باشید هم طراوت بدین به
جامعه اسلامی هم خفه کنید شیطونُ .🦋😍
ایـــ🇮🇷ـــرانــــ🇮🇷ـــــی جَماعت باخت نمیده...
➕ خصوصاً توی بهمن ماه💪🏻
#ایران_قوی
#دورت_بگردم_ایران
#تا_پای_جان_برای_ایران 🇮🇷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_51
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_آره.
حامد بعد از لحظهای مکث گفت:
-اگه شبیه تو باشه که قطعا همینجا چالش میکنم، ولی اگه خود خود خودت باشی...
بعد از سکوت حامد گفتم:
_اگه خود خود خودم باشم چی؟!
حامد لبخندی زد و دستش رو روی شونهام گذاشت.
حامد: من هیچکارهام، فوقش تهش بهتون میگم مبارکه، اصل نظر بابا مامان و خودشه.!
_نظرت منو یه دنیا امیدوار میکنه.
حامد: بپا یه وقت نا امیدت نکنه.!
حامد این حرف رو زد و به سمت خونه شون قدم برداشت و ازم دور شد.
گوشیم رو در آوردم و شماره مامان رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم پسرم؟
_سلام مامان.
مامان: علیک سلام، زود حرفتو بگو تا غذام نسوخته.
نگاهی به حامد که برام دست تکون داد کردم و گفتم:
_مامان؟ میشه برام برید خواستگاری؟!
‹هدیه👇🏻›
با صدای زنگ تلفن گوشم رو تیز کردم تا ببینم مامان چی میگه.
مامان: سلام عزیزم، خوبی؟ ماهم خوبیم...جانم بگو..
با صدای پیامک گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
پسرعمو: میشه برگه هایی که اون روز بهتون دادم رو برام بیارین؟!
با تعجب چند دفعه پیامش رو خوندم و صفحه پیام هارو بالا و پایین کردم.
شروع کردم به تایپ کردن.
_کجا بیارم براتون؟!
طولی نکشید که پیام محمدرضا برام اومد:
-اگه زحمتی نیست بیارین پارک نزدیک خونهتون.!
گوشی رو خاموش کردم و وارد هال شدم.
مامان داشت با تلفن صحبت میکرد.
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
تمام وسایلام رو از توی کشو کند بیرون ریختم تا برگه های محمد رو پیدا کنم.
کیفم رو باز کردم و سر و ته گرفتمش که برگه های محمدرضا از توش بیرون افتاد.
برگه هارو توی دستم گرفتم و لباس هامو عوض کردم.
از اتاق بیرون رفتم که مامان گفت:
-کجا میری هدیه؟
_دارم میرم جایی، زود میام.
مامان: صبر کن کارت دارم.
بدون معطلی به سمت حیاط قدم برداشتم و گفتم:
_الان کار دارم مامان بعدا کارتو بگو.
مامان: عمو و زن عموت میخوام بیان خواستگاریت.
با این حرف مامان سرجام خشکم زد.
کفش هام رو روی زمین گذاشتم و روبروی مامان روی زانو هام نشستم و گفتم:
_کی میخواد بیاد خواستگاریم؟
مامان: محمدرضا.!
لحظهای سرم گیج رفت که دستم رو روی زانو های مامان گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_52
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مامان: چیشد؟!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چیزی نیست.
مامان به برگه های توی دستم اشاره کرد و گفت:
-اینا چیه دستت؟
به برگه ها نگاهی کردم و گفتم:
_اینام چیزی نیست، کی قرار گذاشتی؟
مامان: برای فردا شب، گفتم باید به بابات هم بگم، ممکنه عقب بیفته.
سرم رو تکون دادم که مامان گفت:
-نکنه با این خواستگاری مخالفی؟!
_نه، یعنی...
از جام بلند شدم و گفتم:
_بعدا حرف میزنم مامان.!
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
مدام به برگههای توی دستم نگاه میکردم و فکر میکردم وقتی محمدرضا رو دیدم چی بهش بگم؟
چند باری کل پارک رو قدم زدم و اثری از محمدرضا نبود.
دیگه مطمئن شدم که هنوز نیومده.
روی نیمکت کنار حوض پارک نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.
با شنیدن صدای محمدرضا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
محمد: سلام هدیه خانم.
_سلام.!
از جام بلند شدم و برگههایی که شبیه آزمایش بود رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید، اینم اون برگه هایی که خواسته یودید، نگاه کنید کم و کسری نداشته باشه.
محمد برگه هارو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت:
-نه کامله، ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس من میرم، خدانگهدار.
چند قدمی از محمدرضا دور شدم که حرفش نگهم داشت.
محمد: مادرتون بهتون گفتند؟
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای دوباره بازشون کردم.
به محمدرضا نگاه کردم، نمیدونستم باید خودم رو بزنم به اون راه یا جوابش رو بدم؟
توی همین فکرها بودم که گفت:
-از اینکه جوابی نمیدید معلومه که گفتن، راستش یه معذرت خواهی بابت رفتار اون روزم بهتون بدهکارم، معذرت میخوام.
_خدانگهدار.
خواستم برم که گفت:
-فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشید که نخواید باهام حرف بزنید.
_آقا محمد، این دومین باریه که دارم ازتون خداحافظی میکنم و شما باز دارید سر حرف رو باز میکنید، بهتر نیست این حرفاتون رو نگه دارید برای زمان مخصوص خودش؟
محمد: بله درست میگید، بازم شرمنده که تا اینجا کشوندمتون.
محمد دستش رو بالا برد و گفت:
_خداحافظ.
_فعلا!
نگاهم رو ازش گرفتم و از خیابون رد شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_53
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
چادرم رو سرم کردم و از دسته های سینی گرفتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت عمو که جلوتر از همه نشسته بود رفتم.
بعد از عمو و زن عمو سینی چای رو جلوی محمد گرفتم.
محمد: ممنون.
سینی چای رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به فرش روی زمین بود و به حرف های بابا و عمو گوش میدادم.
بابا: محمدرضا؟
محمد هم مثل من حواسش نبود و هول هولکی گفت:
-جان؟
بابا: چیشد که اینجایی؟
محمدرضا سکوت کرده بود، اما اینکه داشت لبخند میزد رو حس میکردم.
بابا: چرا جواب نمیدی پسرم؟
محمد: چی بگم عمو؟ وسط حرف بزرگترا حرف زدن بیادبیه.
بابا: پس میخوای بگی از شنیدن حرفهای ما خسته میشی؟
محمد: اصلا، این چه حرفیه؟
بابا: دخترم، آقا محمد رو راهنمایی کن حیاط باهم صحبت کنید.
چشم آرومی گفتم و از روی مبل بلند شدم.
پشت سر محمد وارد حیاط شدم و کنار نرده ها ایستادم.
محمد دستش رو روی نرده ها گذاشت و گفت:
-دیدن امشب برام آرزو بود، هیچوقت فکر نمیکردم بتونم توی همچین موقعیتی باشم و باهاتون صحبت کنم.
_اون روز جلوی پاساژ، نمیدونم با چه فکری اون حرف رو بهتون زدم.
محمد: هنوزم حستون نسبت به من همونه؟
_نه...
با گفتن این حرف محمد با تعجب سرش رو بلند کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستی شما شغلتون چیه؟
محمد دستی به موهایش کشید و گفت:
-فعلا بیکارم، ولی خب تنبل نیستم کار برام زیاده، فقط خیلی دوست داشتم دروس قبلیمو ادامه بدم که نشد.
نگاهی به دست محمد کردم.
انگشتر عقیق قرمز توی دستش جای انگشتر سبزش رو گرفته بود.
_جدید گرفتین؟
محمد به انگشترش نگاهی کرد و گفت:
_نه، دوستم بهم هدیه داده.
با شنیدن این جمله یاد فاطمه افتادم که برام سیبهم پوست نمیکّنه!
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتره بریم داخل.
محمد: انقدر زود؟
_ما حرفامون رو قبلا زدیم، الان حرفی نداریم.
محمد: دارم به این فکر میکنم که نباید حرفامون رو قبلا میزدیم، شماهم همچین حسی دارین؟
_فکر کنم.
نگاهم رو از برگه زیر دستم گرفتم و به حلقه روی میز دوختم.
دیروز به محمد تا روز مراسم عقد محرم شدم.
حلقه رو از روی میز برداشتم و توی انگشتم انداختم.
با صدای در اتاق گفتم:
_بیا تو.!
در اتاق باز شد و فاطمه پاورچین پاورچین وارد اتاق شد.
نگاهم رو از حلقه گرفتم و به فاطمه دوختم.
_بفرمایید؟
فاطمه خودش رو روی تختم پرت کرد که گفتم:
_هوی تختم رو شکوندی.
فاطمه: میخوام بشکونم، تو چند روز دیگه میری خونه خودتون، بیشتر وسایلات جدید میشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_چیه حسودیت شده؟
فاطمه: به تو؟ صد سال سیاه، از مجرد بودن خسته شدم.
_باید عادت کنی، چون هیچکی ازت خوشش نمیاد.
فاطمه: وقتی به این چیزا فکر میکنم دلم میخواد تا آخر عمر همینجوری بمونم.
_به چی؟
فاطمه: به اینکه خروس خون از خواب بیدار بشی صبحونه درست کنی، ناهار درست کنی، شام درست کنی...
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_دیوونهای!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو
مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»چیه نور چشمم؟ چرا رنگت
پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش
پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم.
کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟«
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای
قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث
اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال
خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو
خودم براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در
سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار
چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه
تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود
برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و
خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت
به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به
انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصالً
انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که
پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که
فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و
من فقط بهدنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تالش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از
هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله
ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد.
در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم
کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چارهای
نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا
حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی
طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند
رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار
نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف.
تو دختر ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت
گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن
لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :»
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵