بچه ها برید
عکسِ تصویر زمینه گوشی تون رو عکس حضرت آقا حفظهالله بزارید؛ هر وقت چشم تون به عکس آقا خورد ؛ از ته دل مردونه به خدا بگو :
خدایا از عمر من کم کن ، به جاش به عمر حضرت آقا اضافه کن ...
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_59
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با صدای زنگ اتاق حمیده چادرش رو سرش کرد و گفت:
-من دیگه برم اتاق خودمون، کاری داشتی بیا اونجا!
_باشه، دستت درد نکنه.
حمیده بوسهای روی گونه ام گذاشت و در اتاق رو باز کرد.
از پشت در اتاق صدای محمد اومد و لحظهای بعد محمد وارد اتاق شد.
_سلام.
محمد در اتاق رو بست و گفت:
-سلام خوبی؟
_اوهوم، چیشد؟
محمد: هیچی یه چند تا دارو برام نوشت و فردا صبح باید برم برای آزمایش بعدی، روز اول مسافرت چطوره؟
_هوم؟ تا اینجا که خوبه، اگه حمیده نبود که من اینجا از تنهایی دق میکردم.
محمد: بهت که گفتم، شام رو آوردند.
به میز شام اشاره کردم و گفتم:
_تا آقامون یه آبی به دست و صورتشون بزنن منم شام رو میارم.
محمد: چشم خانمم، ماشالا کدبانویی هستی ها!
_کاری نکردم، شام رو که آماده آوردند، من فقط میز رو چیدم.
محمد: همین هم کار بزرگیه!
محمد به سمت روشویی رفت که غذارو از داخل ظرف های یه بار مصرفش توی ظرف های چینی روی میز کشیدم.
شمع کوچیک روی میز رو روشن کردم و برق اتاق رو خاموش کردم.
محمد دستاش رو خشک کرد و گفت:
-چه فضای رمانتیکی، هر شب از این فضا رمانتیکا داریم؟
_نخیر، فقط یه شبه، بیا شامت رو بخور سرد میشه.
محمد روی صندلی پشت میز نشست و گفت:
-پس فقط امشب حرف، حرف شماست.
با شنیدن این حرف چند سرفهای کردم و گفتم:
_جان؟ چی گفتی؟
محمد قاشقش رو داخل برنج زد و گفت:
-هیچی فراموشش کن.
_دیگه از این چیزا نشنوم ها!
محمد: نکنه میخوای زن ذلیل باشم؟
_مگه زن ذلیلی چشه؟
محمد قاشق رو توی دهنش گذاشت و گفت:
_هیچی فقط...
محمد از توی جیبش جعبهای در آورد، جعبه رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
-فقط باید هرشب یدونه از این کادو ها به شما بدم.
لبخندی زدم و جعبه رو از روی میز برداشتم.
در جعبه رو باز کردم که زنجیر نازک داخل جعبه نگاهم رو گرفت.
زنجیر رو از داخل جعبه در آوردم و دور مچم پیچیدم.
با اینکه نازک بود اما باز شدنش راحت نبود.
از چند طرف بهش نگاه کردم و گفتم:
_اگه مامان بفهمه اینو برام خریدی میکشه منو.!
محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زنعمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_60
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زنعمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم.
لبخندی زدم و گفتم:
_دیوونه!
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم و زدم روی اسپیکر:
_سلام حامد.!
حامد: سلام آبجی، خوبی؟
_اوهوم تو چطوری؟!
حامد: منم خوبم، کجایی؟
نگاهی به محمد کردم که محمد آروم گفت:
-بگو نجفیم!
لحظه ای مکث کردم و گفتم:
_نجف، مامان بابا خوبن؟
حامد: اونا هم خوبن.!
مهدیار: نامرد احوال مارو نمیپرسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آقا مهدیار خوبه؟
مهدیار: هعی بدک نیستم.
رو به محمد کردم و گفتم:
_نگا کن گیر چه دیوونه هایی افتادم.
محمد گوشی رو سمت خودش گرفت و گفت:
-چیه دو نفری ریختید سر خانم من؟
حامد: هنوز خانمت نشده ها، فعلا خواهر ماست.
محمد: چه خبرا؟
حامد: سلامتی، چرا نمیرین کربلا؟
از پشت میز بلند شدم و ظرف های روی میز رو جمع کردم.
به سمت روشویی رفتم تا دست هام رو بشورم.
محمد روی تختش نشسته بود و هنوز داشت با حامد صحبت میکرد.
کنار پنجره ایستادم و دوباره به شهر نگاه کردم.
ساختمون هایی که اکثرا شبیه برج بودند اطراف هتل رو گرفته بود.
دستم روی شیشه پنجره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
با حس کردن اینکه محمد کنارم ایستاده به سمت راستم نگاه کردم.
محمد یک قدم عقب تر از من کنارم ایستاده بود.
_قطع کرد؟
محمد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-آره!
لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت:
-یادته شب خواستگاری، بهت گفتم هنوز حست نسبت به من همونیه که جلوی پاساژ بهم گفتی؟ بعد تو گفتی نه!
بدون اینکه به محمد نگاه کنم گفتم:
_آره یادمه!
محمد: راست گفتی؟
نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم:
_آره
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_نهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این
شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت
و با صدایی که از تپشهای قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم می-
کنی؟« حاال من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقالبی
به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه
با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس
کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!« او همچنان عاشقانه
عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که
امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه
شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها سه روز مانده به نیمه شعبان،
شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا
کرده و اصالً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم
یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم
خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پر شد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_دهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک
شد و متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم
میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و
همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد،
فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس جان!
نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم
چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم
چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد. نگاهم
که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم
نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی
نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد
تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و
جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی
زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی
ایوان صدا بلند کرد :»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و بهسختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و
بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای
که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و
ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطالع داد
:»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!« من هنوز گیج خبر
بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!«
با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از
ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر
فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه
و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل-
نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :»داعش داره میره سمت
تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و
عمو زیر لب زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده
نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین
نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد
که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به »أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و
من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که
پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که
به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان داد :»من میرم میارمشون.«
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی
گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن
میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه
بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای
گریهاش بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین-
زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد
:»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری
معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم
فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با
صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی
دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر
داعشیها بشه؟« و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد
:»پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر همین رخصت بود
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدای من!
چیزهایی که با گذشت و بردباری پنهان کرده ای ، علنی نکن
و کارهای زشتی که از من سراغ داری ، بیامرز🥲❤️🩹
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی...
نه ببین!
نه بنویس!
نه بشنو!
نه بگو!
👤ایت الله جوادی املی•.
[ درد ] دلِ آدمی را بیدار میکند،
روح را صفا میدهد،
غرور و خودخواهی را نابود میکند،
نخوت و فراموشی را از بین میبَرد🌱
انسان را متوجه وجود خود میکند🙃؛)
خدایا
اگر این است خاصیتِ درد ؛
این شبها مرا دَردی ده تا بهخود آیم !'
+شھیدمصطفیٰچمران
#دلانه
#خودسازی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🦋 #تلنگرانه
💠 سعی کنیم این را تمرین کنیم و برای خودمان متذکر شویم که هر لحظه عهد بستهایم با امام زمان ارواحنافداه باشیم، «فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ غَيْرِكُم».
از صبح که از خواب بیدار میشوید این را به خودتان بگویید که من باید با امام زمانم باشم.
«وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ» (توبه/١١٩)؛ یعنی با اهلبیت علیهمالصّلاةوالسّلام باشید که اینها صادقیناند.
و لحظهبهلحظه بودنتان را حفظ کنید. نه اینکه انسان در طول روز هر کار دلش خواسته کرده و پشت فرمان جسم هر طور خواسته رانندگی کرده، حالا میگوید شب توسل بگیریم همه چیز درست میشود.
نه! اینطور درست نمیشود. بخاطر همین است که سالها ماندهایم.
🔹استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
برای سلامتی امام زمان3صلوات سهم شما🍃✨
#مهدوی
الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#آرامش_درون
چقدرخوبہوقتیمیخوای
باخداحرفبزنے،نیازنیست
بھشتوضیحبدیچیبہچیہ،
یانگراننیستیکہیہوقت،
بدبرداشتکنہیابھشبربخوره(:💔
🦋 •• ⎚ #تلنگرانه
انقدرقسمخداروالکیخورده؛
میگه،
نمیدونمچراخدابهمپشتکرده
باباسیدکمیخجالتمخوبچیزیه:))
🦋 •• ⎚ #تلنگرانه
مادر بزرگ شهید #جھاد_مغنیه میگفت:
مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !💔
گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم
گفتم چه بازرسۍ؟!
گفت:بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم
بیشتر هم درباره نماز صبح میپرسیدن!
الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه گفت ، خلیج فارس :)))
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ