eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام... به نظرت شاه بهتر بوده یا امام خمینی (ع)؟ من با اینکه ارزش بهشون قائلم ولی شاه رو ترجیح میدادم. این همه شهید شدند بخاطر خمینی😏 .... _سلام حتی اگه ایشون رو هم قبول ندارید بهشون بگید آقای خمینی _خب حالا در جواب حرفتون ایشون رهبرما بودن ولی فقیه بودن و کسی کع الان حرف ولی فقیه رو گوش نده حرف امام زمانش رو هم گوش نمیده _ولی خب چرا از نظرتون پهلوی بهتر بوده؟. در اون زمان ایرانیا خیلی بدبخت بودن صاحب مثلا تاکید می کنم شاه آمریکا بودع قدرتی از خودش نداشت حتی از قدیمیا بپرسید مستشار های خارجی دم در ... زده بودن ورود ایرانی و سگ ممنوع اگع یه ایرانی به سگ های انگلیسی توهین می کردن محاکمه میشد حتی کشته میشد اگع اون موقع بودید الان قدر استقلالتون رو میدونستید و واسه امام خمینی کلی دعا می کردید کع ابرقدرت های جهانم ازمون می ترسن😎✌🏻🇮🇷 _و انقلابی کع ما کردیم یه انقلاب جهانی بود حتی اگع اشتباه نکنم یه حدیث از امام باقر داریم که انقلابی کع ایران می کنع زمینه ساز ظهور هم هست بعدشم شهدااا مقام خیلی بالایی دارن و خوش به حال اونا کسی مجبورشون نکرده بود اونا خودشون رو با عشق فدای امام خمینی کردن فدای نائب امام زمان کردن _و بده الان استقلال دارید؟. _بده ابر قدرت های جهان ازتون می ترسن؟. _بعد این همه کشورتون پیشرفت کرده؟. _بعدشم ما به خاطره امام خمینی شهید ندادیم! به خاطره دین خدا شهید دادیم به خاطره اهل بیت شهید دادیم به خاطره همین مردم شهید دادیم
1_9603295453.mp3
7.44M
دفاع از نظام اسلامی مساوی است با دفاع از اسلام:(( انقلاب ایران مژده بزرگ اهل بیت به آینده جهان است امام باقر فرمودن: که اگر من انقلاب ایران رو درک بکنم خودم رو برای ظهور حفظ می کنم "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
به تو عشق می‌ورزم و افتخار میکنم چرا کھ صفحه های سفید زندگیم را تو نقاشی کرده‌ای و من تو را با نقاشی هایت دوست میدارم :)♥ + شَهادتت مُبارک برادر .. "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
آقا من اصلِ انتظار تو را برده ام زِ یاد با انتظار‌های فراوانم از شما…‌ ای یوسف فاطمه!‌ ای یار سفر کرده! هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون می‌گریند و فقط با تماشای قامت تو بینا می‌شوند. ما در کنار دروازه‌ی دل هایمان، شاخه گل‌های ارادت به دست گرفته و هر آدینه منتظریم که چونان رسول اعظم (ص) که از مکه به مدینة النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و به مدینة المهدی دل‌ها پا گذاری
امـٰام‌حُسين‌جـٰانم ازاينجـٰاکه‌منم‌تـٰاآنجـٰاکه‌شمـٰایۍ . . وجب‌به‌وجب‌دلتنگـم..!:/
در اخرالزمان مردی خواهد امد که زمینه ساز ظهور است (حضرت محمد"ص")
338.2K
مرحبا لشکر حزب الله
میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟ ⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد ⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز ⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه ⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت ⏰چون تو رو یاد مار وعقرب قبر بندازه ⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه آره .... معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن. خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر..... •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
کــــاشـــــــــــــی بین الحــــــــرمـــین🙃
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_67 🧡 🎻 محمد از اتاق بیرون اومد و با مامان احوال پرسی کرد. با اومدن بقیه جمعمون بیشتر شد. روی سینی رو از استکان پر کردم و داخل همه استکان ها چایی ریختم. چای رو به همه تعارف زدم و سینی خالی رو روی میز گذاشتم. کنار محمد روی مبل نشستم. بابا: روز اول ازدواج چطوره محمد؟ محمد: نمک روی زخمم نریزین عمو، کله سحر بیدار شدم رفتم نونوایی، بعد دو ساعت جلوی در مغازه توی اون هوای سرد وایستادم تا برای خانم حلیم بگیرم. _محمد؟ من بهت گفتم بری حلیم بگیری؟ محمد: نون رو که گفتی! جوابش رو ندادم و رو به بابا گفتم: _برای اینکه کاری نکنه خودش رو میزنه بخواب، انقدر تنبله! بابا: بسه، دیگه حالا انقدر بدی هم رو نگین. محمد: نه عمو داریم شوخی می‌کنیم وقت بگذره. بابا: کارت چی‌شد؟ محمد: ان‌شاءالله از فردا سر کارم، حقوقشم خداروشکر خوبه. پیراهن محمد رو اتو زدم و به سمتش گرفتم. _بیا اینو بپوش! محمد پیراهن رو از دستم گرفت و گفت: -میدونستی یه نفر توی ذهن حامده؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو از کجا می‌دونی؟ محمد: پس اول به تو گفته، از اونجایی که آقا حامد قراره همین روزا بره قرار خواستگاری رو بذاره! _بهش گفته؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -نه بابا، اون دل این کارارو نداره، میخواد بره به داداشش بگه. _ما چقدر پرو بودیم که... محمد حرفم رو قطع کرد و گفت: -یادم نیار که خودم رو فحش میدم، آماده شو بیا پایین که بریم. وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم. چادر مشکی ساده مو سرم کردم و کیفم رو دستم گرفتم. از خونه بیرون رفتم و در خونه رو بستم. وارد پارکینگ شدم و قدم هام رو به سمت ماشین محمد بردم. در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم. محمد در پارکینگ رو باز کردم و از پارکینگ بیرون رفت. وارد خیابون اصلی شدیم و به سمتی که نمی‌دونستم کجاست در حال حرکت بودیم. با رسیدن به دامنه کوهی محمد ماشین رو متوقف کرد. لحظه‌ای از شیشه به بیرون نگاه کردم و گفتم: _اینجاست همون بهشتی که می‌گفتی؟ محمد: آره، هنوز زیاد آدمایی نیستن که بدونن همچین کوهی وجود داره وگرنه الان اینجا جای پارک ماشین نبود. _چیه اینجا بهشته؟ محمد: به این بیابون نگاه نکن، بالاش رستوران داره. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_68 🧡 🎻 از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشتم. کوه زیاد مرتفعی نبود، از ظاهرش معلوم بود که جای گردشگری تفریحیه! محمد جلوتر از من قدم برداشت و رو بهم گفت: -زود باش بیا هوا داره تاریک میشه. پشت سر محمد راهی که برای بالا رفتن بود رو طی کردم. وقتی رسیدیم بالای کوه هوا تاریک شده بود. بالای کوه جای نسبتا بزرگ و خلوتی بود. به رستوران کوچک سقف باز اون گوشه نگاهی کردم و گفتم: _الان این همه راه اومدیم اینجا تا شام بخوریم؟ محمد دستم رو گرفت و دنبال خودش من رو کشید و گفت: -دنبالم بیا. دستم داشت کنده می‌شد که محمد دستم رو رها کرد. کنار نرده ها ایستاده بودم و به شهری که روبروم بود نگاه کردم. باد می‌وزید پایین چادرم با وزش باد تکون می‌خورد. محمد: شهر رو نگاه کن، برای این شب آوردمت که این شهر رو نگاه کنی! _خیلی قشنگه! لحظه‌ای سکوت بینمون بود که سنگینی نگاه محمد رو حس کردم. به چشمان محمد خیره شدم و با خنده گفتم: _چرا بهم زل زدی؟ محمد لبخندی زد و گفت: -یه کاری بگم انجام میدی؟ _چه کاری؟ محمد: بگو دوسِت دارم. _دیوونه شدی باز؟ محمد پاش رو اونور نرده گذاشت و گفت: -نگی خودم رو پرت می‌کنم پایین. از بازوی محمد گرفتم و گفتم: _نکن محمد بیا اینور.! محمد: زود باش تا پام نلغزیده. لحظه‌ای مکث کردم و با صدای ملایمی گفتم: _دوسِت دارم. محمد: اوه، اینو که منم نشنیدم، باید داد بزنی صدات تا اون پایین بره.! _محمد بیخیال شو زشته! محمد: چیش زشته؟ هیچکی نیست زود باش بگو، خودم رو میندازم ها! _محمد؟ دیگه باهات بیرون نمیام ها! محمد: جون محمد، یه دفعه داد بزن بگو.! نگاهی به پشت سرم کردم که کسی نباشه و بلند داد زدم: _دوسِت دارم.... صدام کمی اکو شد و توی کوه پیچید که پیرمردی از داخل رستوران گفت: -هوی آقا، بیا پشت پرده الان میفتی! محمد پاش رو اینطرف آورد که گفتم: _دیدی آبرمونو بردی. محمد: نشنید بابا! _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱