💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از
پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :»پس
یوسف چی؟« هشدار من نهتنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام
جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :»یه شیشه آب
میاری؟« بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت
که قاطعانه دستور داد :»برو خواهرجون!« نمیدانستم جواب حلیه را چه
باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه
شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس
پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم
و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان
زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست
شده بود که به لافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در
حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم
عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب
رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریهای
که گلویم را بسته بود التماسش کردم :»یه ساعت استراحت کن بعد برو!«
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی-
اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :»فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار
گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او
را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس
کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته
و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش
برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش
به من افتاد، دوباره تشکر کرد :»خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و
شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل
من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز
از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :»حاج قاسم و جوونای
شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی
خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری
تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند
:»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش
داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم
با خودش برده!« با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به
حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل
من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم اماننامه رو رد کردن
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهلم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
داعش تهدید کرده نمیذاره
یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!« او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل
عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و
بیخوابش خون میبارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت
در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود،
از تصور اسارت ناموسش بیش از بالیی که عدنان به سرش میآورد، عذاب
میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما
در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از
جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه
یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها
یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به
اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را
گشودم که چهره خاکی رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب-
های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی خونه اس؟«
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در
برابر بارش اشکهایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد
:»بچهها عباس رو بردن درمانگاه...« گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس
رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش زخمی
شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و
صدایش به سختی باال آمد :»االن که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.«
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس
چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه
میدویدم. مسیر طوالنی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده
ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم
که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس
را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم
خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. چند قدم
بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه
سینه کوبیده میشد و باالی سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
#ابراهیم می گفت:
تا وقتی که زمان ازدواج نرسیده به دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نروید، چرا که آهسته آهسته خود را به نابودی می کشید..!
#علمدارڪمیل
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
چایخانهای در هند☕🌿!
نکتهی عکس رو گرفتید😍😂؟’›
پرچم بالاس❤️🚶🏻♀️.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ازخداپرسیدم ؛
چرا فاسدها خوشگلترن؟
چرا آدمای الکی و سیگاری با حالترن؟
چرا اونایی که دیگران رو مسخره میکنن
بیشتر تو دل مردم میرن؟
چرا اونایی که خیانت میکنن،تهمت میزنن،
غیبت میکنن،دروغ میگن و بدقول هستن موفقترن؟
چرا همیشه بدا بهترن؟
پرسید ؛ پیشمن یا مردم؟
دیگه چیزی نگفتم!'
#تلنگرانه
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
دیدار حرم مژده درمانده دلان است
درمانده دلان را بطلب شاه خراسان...♥️