🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
-دعاي روزِ ششم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm" _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــ
-دعاي روزِ هفتم ماهِ مبارك رمضان🌙:)!
الـتماس دعــآ💙🌼^^
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
رسیدیم به روز هفتم ماه رمضان التماس دعا دارم از شما تک تک مهربانان روزه داران عباداتتون قبول حق باشه هم اکنون دعاگوی تک تکتون هستم🥲❤️
#روز_مرگی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
*خیلیقشنگه🌱
لطفابخونید🌹
داداشممنوتوخیابوندید..🙍🏻♂
باجمعدخترابودیموحجابمخیلیجالبنبود👱🏻♀
بایهنگاهتندبهمفهموندبروخونهتابیام..🏘
خیلیترسیدهبودم..گفتمالانمیاد
حسابیتنبیهممیکنه..😰
نزدیکغروبرسیدخونه..🚶🏻♂
وضوگرفتدورکعتنمازخوند🤲🏻
بعدازنمازگفت"بیا اینجا"
حالامنمترسیدهبودم😥
گفت"آبجیبشین"🍃
نشستم
بیمقدمهشروعکردحرفزدنراجعبه
حضرتزهرا(س)♥️
حسابیگریهکرد...منمگریهامگرفت😭
بعدگفت"آبجیمیدونیحضرتزهرا(س)
چراروزایآخرصورتشوازامامعلی(؏)میپوشوند؟
نمیخواستعلیبفهمهخانمشسیلیخوردهودق نکنه...
آخهغیرتاللهِ✨
میدونیبیبیحتیپشتدرهمنزاشتچادراز
سرشبیفته!🍃
میدونیچراامامحسن(؏)زودپیرشد؟؟
بخاطراینکهتوکوچههمراهمادرشبود
ولینتونستکاریبراشبکنه💔
...
آبجیحالااگهمیخوایمنودقمرگنکنی⚰
توخیابونکهراهمیریمواظبروسریوچادرتباش
یدفعهناخودآگاهنرهعقبوموهاتبیفتهبیرون
مننمیتونمفردایقیامتجوابحضرتزهرا(س)
روبدما"😔
سرموپایینانداختموشروعکردمبهگریهکردن..😭
سرمروبوسیدوگفت"آبجیقسَمتمیدمبعدازمن مواظبچادرتباش🦋
ازبرخوردشخیلیتعجبکردم..❗️
احساسشرمندگیمیکردم🥀
گفتم"داداشانشاءاللهسایهتهمیشهبالاسرم هست"..وپیشونیشوبوسیدم...💞
گذشتتاسهروزبعدکهخبرآوردنداداشتتو
عملیاتوالفجربهشهادترسیده🕊🌿
یهمدتبعد،لباساشوکهآوردندیدمجایتیرمونده
روپیشونیبندش...😭
رویسربندیافاطمهالزهرا(س)🌱
حالادیگهسالهاستهروقتتوخیابونیهزن بیحجابمیبینم...اشکمجاریمیشه..🍂
پیشخودممیگمحتماایناداداشندارنکه....💔
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ڪــمۭــٻۧــڸ
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای تاریکی قبره خدایا گریه هام...
#مناجات_با_خدا #ماه_رمضان
#امام_زمان
+ معناے۷سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- دانشجوهاےپزشکی
+ معناے۴سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- بچههاےڪارشناسے
+ معناے۲سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- سربازا
+ معناے۱سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- پشتڪنڪوریا
+ معناے۹ماھروڪےخوبميفهمہ?¡
- مادرےڪہچشمبہراھ
تولدنوزادشہ
+ معناے۱ماھروڪےخوبميفهمہ?¡
- روزھداراےماھمبارڪ #رمضان
+ معناے۱روزروڪےخوبميفهمہ?¡
- ڪارگراےِروزمزد
+ معناے۱دقیقہروڪےخوبميفهمہ?¡
- اونايےڪہازپروازجاموندند
+ معناے۱ثانیہروڪےخوبميفهمہ?¡
- اونايےڪہدرتصادف ،
جونسالمبہدربردند
+ معناے۱دهمثانیہروڪےخوبميفهمہ?¡
- مقامدومالمپيک
+ معناے۱لحظہروڪےخوبميفهمہ?¡
- ڪسےڪہدستشازدنیاڪوتاهہ
امامعناے۱۱۸۳سالتنھایےرافقطاونآقایے
میدوننڪہمنتظرنتاشیعیان
براےآمدنشخودراآمادھڪنند
وبدانندڪہگناهانشان ،
ظهوررابہتأخیرمےاندازد💔
#مهدوی
ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سفرهي افطار نیست . . 🤍
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌#حتماببینـید
🎥 بدترین روز برای امام زمان بعداز ظهر جمعه است نامه اعمال ما به دست ایشان میرسد .
🎙استاد شیخ علی اکبر تهرانی
گفت چرا اینقدر حرم رو دوست داری؟
گفتم چون از دنیا و آدما دورم میکنه :)
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
به قول آیتاللّهکشمیری
مرا ببرید نجف ؛ من نجف بروم
دردهایم درمان میشود !(:
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت21
با صدای زنگ گوشیم از توی کیف بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش و این که بارهاسراغم را از سوگند گرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که این قدر بی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبت خودته خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلیم وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه باعث استرسم شد چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم. به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزهای راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –تو بشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از ماجراهای اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیادتر باهم، هم کلام می شویم مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته...
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کرد و گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید و رو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزه است
ــ ای بابا توام که همش روزه ای ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–لعنت به ریا در ماه دو سه روزه همش
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهار نشسته بودند سر میز روبه رویی ما و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند...
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سُر داد روی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جرأتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم را پایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم...
سرخ شدم (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙