بـِسمِرَبِخـورشید💛🌤!シ
سَلآموعَرضِاِرآدَات👀🖐🏼!••
#السَلامعَلیڪیـآصآحِباَلزَمـآن•🌻🌙•
#ذِکـرروزچھـٰارشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم'🖤🗞'»
‹اۍزِندِهوَپـٰایَـنده..'📓🔗'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-دعاي روزِ پانزدهم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm" _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــ
-دعاي روزِ شانزدهم ماهِ مبارك رمضان🌙:)!
الـتماس دعــآ💙🌼^^
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اَجِرْنٰا مِنَ النّٰارِ یٰا مُجــیـر . .!) .
ما را از آتش قهرت در پناه خود آر
ای پناه بخش!) ♥️👀
زن نبودند؟!
نباید زندگی میکردند؟!
یا حق آزادی نداشتند؟!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
رهبر انقلاب : کشتار مردم #غزه و #نسلکشی در این منطقه هر انسان صاحب وجدانی را متاثر میکند. جمهوری اسلامی ایران نیز در موضوع حمایت از قضیه #فلسطین و مردم مظلوم و مقاوم غزه هیچ تردیدی به خود راه نخواهد داد.
#مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسرائیل
حسبنا الله و نعم الوکیل...
لعنت بر اسرائیل و حامیانش ...
لعنت به کسانی که به کشتار مردم غزه راضی هستند.
#تو_هم_فریاد_بزن
#بیمارستان_شفا
#غزه_تحت_القصف
یــــــٰا الــلّٰــهـــــ(:♥
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بخوان #دعاے فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوترعشق استُ بال پر دارد
روز تان مهدوے..!الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
♡~گࢪ شوم ديوانہات؛ديوانہۍ منميشو؎🫠؟!
جان فدايت ميڪنم!جانانہۍ منميشو؎•🫶🏼"💍•!؟
#عاشقانه
دانشجوی ارشد🙃🌿 حقوق دانشگاه تهران. شهید بابک نوری هریس هم بسیجی بود.👀🦋 هم هیئتی. هم مسجدی. هم دانشجو. هم ورزشکار. هم اهل تفریح و❤️🙂 هم جوان و✨🥹 خوشدل و خوشحال. به ظاهرش میرسید ولی از باطناش غافل نبود
#داداشی
#شهیـدآنه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
[اِنَّهُعَلِیمبِذاتِالصُّدُور]
+بدرستیکهخداوندبهآنچه
درونسینههاست،داناست..♥️
-خدایمن-
#عاشقانہاےباخدا
.
گُفتَم:خِیلیدوست
دارَمبِرَمڪَربَلا
گُفت:کَربَلانَرَفتنیهدَردِه
کَربَلارَفتنهِزار،دَرد
گُفتَم:چِرا؟
گُفت:اَگِهبِرےدیگِهنِمیتونی
اَزَشدِلبِڪَنی):🥺💔
.
زیارت آرزومه نفسم تنگ شده….
دلـم واسـه ❤️
عقـب عقـب راه رفـتنای
جـلـوی ضریحـت ،تنـگ شــده :)
#بطلبآقا
#دلتنگےیعنےحالمن
34.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز💯
از انتشار خبرِ شهادت دادن خانمی که
شاهد فاجعه بیمارستان شفا بود؛
تا پاک شدن آن خبر از الجزیره
بدون هیچ توضیحی!!!
سابقه اسرائیل چه در دروغگویی
و چه در تجــاوز،سابقه روشنیه…
#فاجعه_بیمارستان_شفا 🩸
#سیدنا
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت40
آرش به من نزدیک شدو گفت:
–چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
– جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...
با اخم نگاهش کردم.
– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟
در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.
بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم.
نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.
از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.
وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شاید هم عصبانی شده بودجا عوض کردهام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.
برای این که پیروز این نبرد باشم گوشیام را از کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.
بالاخره آرش رفت و جای قبلی پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.
کلاس های بعدیام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.
با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کار قبلیاش برگشته بود.
وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند زد و بچه را به من سپردو رفت.
ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگیام، کلی اسباب بازی ریختم
جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود.
چقدر دل کندن سخت است.
بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد.
به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف ها را می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دخترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد.
ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت:
– امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم.
ــ چه برنامه ای؟
ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید.
– آخه کجا؟ من نباید بدونم؟
ــ چون امروز آخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بذارید به حساب تشکر. الانم اونا رو نشورید، بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارها رو بی توقع انجام می دید.
به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم.
از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آبچکان گذاشتم و گفتم:
–من که کاری نکردم، الان آماده میشم.
ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.
بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.
وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت.
ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است.
اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.
تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخودآگاه پرسیدم:
–شماجنگ رفتید؟
–نه، سنم کم بودبرای رفتن.
گفتم:
–شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید.
خندیدوپرسید؟
چطور؟
–خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.
فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد.
حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده با بلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی را ازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.
بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید:
–اگه ناراحت میشیدبریم؟
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت41
سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم که یک تندیس از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
–ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد.
آقای معصومی به آغوش گرفتش.
–شماخسته شدید، اجازه بدید یه کم هم من بغلش کنم.
وبعد گفت:
–دیگه میریم .. شما هم حالتون انگار زیاد مساعد نیست
سربه زیردنبالش راه افتادم.
باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد.
ــ بریم؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
– کجا؟
ــ بریم شام بخوریم.
ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم.
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
–یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟
ــ نه اصلا.فقط نخواستم...
حرفم را برید و گفت:
–باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت:
– مگه نه دخترم؟
از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت42
جلوی یک رستوران شیک پارک کرد و داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش دادو گفت:
–ببخشید که ازتون نپرسیدم چون می دونم دوباره میخواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم. فکر و خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.
اول غذا دهن ریحانه گذاشتم که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت:
–من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت:
–تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش آمده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، انشاالله حل میشه.
با نگرانی پرسید:
–من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم.
ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.
در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شما بودید که به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم.
با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت:
–چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
– این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه ما لطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
–به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:
–اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه.
بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم:
–خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه.
چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت:
– اینم بخورید بقیهاش رو می بریم.
سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد.
از رستوران که بیرون آمدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود برایش توضیح دادم که امروز آمدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.
آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه را گذاشت داخل صندلی خودش ماشین را روشن کرد و گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت:
–چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست.
ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم.
ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه.
باتعجب گفتم:
–مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
گفتم:
– مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم.
سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت:
– واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم اگه بتونم گاهی به ریحانه سر میزنم.
اخمی کرد و گفت:
–گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم.
دوباره چهره اش غمگین شدو گفت:
– اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنگ میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.
سریع ساکم را برداشتم و ریحانه را بغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم را توی دلم ریختند.
این خداحافظی برایم سخت بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم و در را بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود.
لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد.
پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که نجاتم بدهد همین مشغول کردن فکر و ذهنم است.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙