eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 سعیده کلوچه ای از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول‌خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پَر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ای هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان،  یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت: – هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار. سوگند آب آناناس برداشت و گفت: – حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل از دستش دق می کنه. سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد. چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتید؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندین؟ سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت: – اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد... سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها... وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم. با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلا اینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جز پاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل‌دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف  بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود. به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود. ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تر بودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند. قسمتی از باغ، آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشیم را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم. تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد. با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ شدم. سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌  خیره شدند. سعیده گفت: – خب جواب بده. سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن. سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟ – آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه. ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه. ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم. بالاخره صدای گوشی‌  قطع شدو سوگند اشاره ای کردو گفت: – خاموشش کن. ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن. هرکدام از انگشتهایم دیگری را به جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستند شرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد.  گشتن باغ دو ساعتی طول کشید. لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید. زود گوشی‌ رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم. هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد. این بار سارا بود. جواب دادم. ــ سلام سارا. ــ سلام دختر،کجایی تو؟ اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود چون بعد از زنگ آرش من دیگر اینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس،  و در حال سعی درکنترل چشم هایم بودم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش🙍🏻‍♂ از این که گوشی‌  را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگار از درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بذار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ای ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمر زل می زدندبه من و ازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارا رو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کرد و گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت آمدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یا نه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبود هیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کرد وبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان تر ادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. این‌بار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست و با صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشد بر روی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درآمد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدون این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو وَاز خودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا او هم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم آمدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرما خشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. آن وقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع) برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.. باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی . حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم . وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، حمدحسین گفت : « دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!» هری دلم ریخت دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن.. بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،. مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! » داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! » سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه : لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! » روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود . دل کندن از آن برایش سخت بود چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش. می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند هر چی استیکر بوس داشت فرستاد .. دائم می پرسید : « چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟! وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت : «برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!» می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! » خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت .. به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا .. به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!» امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد .. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! » ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش .. خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند خیلی ناز و نوازشش می کرد .. دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد می گفتم : یه وقت نخوریش! » تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که : « این کلیپ رو ببین .. زنی لبنانی بالای جنازة پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند! گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !» نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد . می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!» ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
باشه ؛ حداقل اینو یکی بگه که جیب خواهرشو نزده باشه :)
مقامات امريكایی: امریکا از ایران مهلت خواسته تا پاسخ نظامی به جنایت رژیم صهیونیستی ندهد و در مقابل رژیم اسرائیل را موظف به آتش بس و خاتمه جنگ غزه کند.
-خیلی‌قشنگ‌میگفت: شھادت‌هدف‌نیست ... ! هدف‌اینه‌که‌عَلَمِ‌اسلام‌رو‌به اسم‌امام‌زمان‌«عج»‌بالا‌ببرید حالا‌اگه‌وسط‌این‌راهٔ‌شھیدشدید فدای‌سرِاسلام🌱!'