میدونی چی جالب بود؟!
اینه که اون نفری که داشت میسوخت اصلا ناله نمیکرد زجه نمیزد...
همین موضوع بود که پدر همه ما رو در آورده بود...
بلند بلند فریاد میزد...خدایا الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی...
خدایا الان سینم داره میسوزه این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه...
خدایا الان دستام سوخت میخوام تو اون دنیا دستامو طرف تو دراز کنم نمیخوام دستام گناهکار باشه...
خدایا صورتم داره میسوزه این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا اینطور برای ولایت سوخت:)
آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم...
اون لحظه که جمجمهش ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد...
میگفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟!
بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد...
خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود...
رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن...
رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد
با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد...
گفتم حالا به چی فکر میکنی؟!
دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض میکنه...یه تابلوی دخترونه دیگه میزاره اینجا...
بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو میذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟!
گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟!
میدونی خودش چند سالش بود هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...
حالا به نظرتون ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بی حرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی ارزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:)
بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم:)
میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکش ها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن...