آتیش که به سرش رسید گفت خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم دارم تموم میکنم خدایا خودت شاهد باش خودت شهادت بده که آخ نگفتم...
اون لحظه که جمجمهش ترکید من دوست داشتم خاک دنیا رو روی سرم بریزم بقیه هم حالشون بهم ریخته بود و حال حسین آقا هم از همه بدتر بود دوتا زانوشو بغل کرده بود و های های گریه میکرد...
میگفت خدایا ما جواب اینا رو چطوری بدیم ما فرمانده ایناییم اینا کجا ما کجا؟! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟!
بلندش کردم و نشوندمش ترک موتور و تموم مسیر رو روی شونه من اینقدر گریه کرد که پیرهن و زیر پیراهنی منم خیس اشک شد...
خب بذارین بگم از یه جوون هجده ساله تبریزی که دو زانو نشسته بود تو خیابون به یه تابلو چشم دوخته بود...
رفتم جلوتر روی تابلو رو خوندم نوشته بود مدرسه دخترانه بعد پر از تیر و تفنگ و اینا کلا سوراخ سوراخش کرده بودن...
رفتم جلوتر گفتم حالا که پیروز شدیم فلان شکستشون دادیم از چی ناراحتی؟! چرا اصلا اینجا نشستی؟! گفت اینجا جائیه که مغز رفیق شونزده سالم پخش زمین شد
با دستش نشون داد گفت اینجا رو میبینی؟! دقیقا مغزش همینجا پخش شد...
گفتم حالا به چی فکر میکنی؟!
دارم به این فکر میکنم که این شهر آزاد شده مردم برمیگردن بارون میاد تموم این خاک خون ها رو میشوره شهرداری خرمشهر میاد این تابلو رو عوض میکنه...یه تابلوی دخترونه دیگه میزاره اینجا...
بعدش یه روزی این دختر دبیرستانیا از اینجا تعطیل میشن با جیغ و دست و هورا و شادی از مدرسه خارج میشن پاشون رو میذارن همینجایی که مغز رفیق شونزده ساله من پاشیده روی زمین...
گفتم خب؟!
گفت الان دارم به این فکر میکنم که اصلا برای رفیق من این مهمه که یکی به یادش باشه یا نباشه یکی بدونه که مغزش پاشیده اینجا یا نپاشیده...؟!
میدونی خودش چند سالش بود هجده سالش بود خیلی طول نکشید بعد رفیقش خودشم پرواز کرد... به قول گفتنی اینا راه صدساله رو یک شبه رفتن دیگه...
حالا به نظرتون ما چیکار کردیم برای اینا؟! اصلا با خودت فکر کردی همین موزائیکایی که قدم میزنی تو خیابون شاید یه نفر جونشون داده باشه و با خونش اونا رو رنگ کرده باشه:)
فکر میکنی خیلی مردی یه سر به آسایشگاه جانبازان زدی؟! یه تیکه گوشت شدن فقط همونجا بی حرکت روی تخت دراز کشیدن چشماشون به تخته ولی نمازشون از من و تو اول وقت تره:) میدونی ارزوشون چیه اینکه یه بار دیگه تو روضه امام حسین گریه کنن بزنن تو سر و صورت خودشون:)
بعد ما بغل دستمونه حوصلمون نمیشه خوابمون میاد نمیریم:)
میدونی تو آسایشگاه روانی اگه بری این ترکش ها که بهشون خورده اینا که موج گرفتتشون بارها و بارها هرروز جون دادن رفیقاشون رو جلوی چشمشون توی بغل خودشون میبینن جبهه هرروز براشون تداعی میشه و از جلوی چشماشون رد میشه و داد میزنن و میگن نامرد نزن...
رفیقشون نیستا حالا زیر خروار ها خاک دفن شده بدون اینکه جسدش پیدا بشه و دفن بشه ولی عین دیوونه ها دور خودش میچرخه که یه چیزی پیدا کنه جنازه رفیق شهیدشو بکشه عقب...
در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به این فکر نمیکنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن...
میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوال پرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد....
عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد...
یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد...
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد...
در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده... شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا ازمسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن...
یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا...
توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد حالش متفاوت بود...
به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟! چند تا مادر جگر گوشه هاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟!
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟!اومده بود تعریف میکرد میگفت رسول وقتی به من میگفت مامان میخوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... میگفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم...
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا میگفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی ام به رضای خودت
چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم...
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره میگفت تو جگر گوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچهش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم...
مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:) گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!
گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره میذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو...
بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل مینشست...
گفت سلام حاج خانوم خوب هستین؟!
گفت سلام حاج آقا ممنون شما خوب هستین از بچم چخبر حالش خوبه؟ گفت که آره آره حالش خوبه... گفت حاج آقا شما کی هستین؟!
گفت من فرماندشونم...
گفت خب دستتون درد نکنه و اینا خودش نیست؟! گفت نه نیست
گفت حاج خانوم برای ما دعا کنین...
پیرزن خجالت کشید و پیش خودش گفت حاج آقا نفرمایید ما کی باشیم برای شما دعا کنیم...
فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا 💔 خیلی میگیره:)
پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:)
اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد...
چند وقت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که سردار سلیمانی رو ترور کردن:)
گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟!
فرمانده اون پسر سردار بوده...
سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون...
یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن بیا برای بچت اسم انتخاب کن و برو...
سرباز میره پیش فرمانده میگه که من یه سوال دارم ازتون فرمانده میگه که بگو سرباز میگه که این گناهه که من یه لحظه دلم پر کشیده برای بچم این گناهه؟! من گناه کردم الان؟!حکمم چیه؟!