در صورتی که الان توی یه وجب اتاق سفیده دور و برش هم پر تخته و یکم اونورترش هم خونه های من و تویی هست که شبا رو راحت سر روی بالش میذاریم و میخوابیم و حتی به این فکر نمیکنیم که برای این راحتیمون چه کسایی از چه چیزایی گذشتن...
میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوال پرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد....
عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد...
یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد...
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد...
در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده... شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا ازمسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن...
یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا...
توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد حالش متفاوت بود...
به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟! چند تا مادر جگر گوشه هاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟!
مادر رسول خلیلی رو میشناسی؟!اومده بود تعریف میکرد میگفت رسول وقتی به من میگفت مامان میخوام شهید بشم میگفتم تو لیاقت شهید شدن نداری بیشتر کار کن بیشتر تلاش کن تا خدا نصیبت کنه... میگفت بعدش فهمیدم مشکل از لیاقت رسول نبوده مشکل این بوده که من هنوز ازش دل نبریده بودم...
قبل از اینکه شهید بشه یکی دو روز قبلش سر سجاده که نشسته بودم گفتم مثل همیشه داشتم دعا میکردم خدایا رسول سالم باشه خودت حفظش کنه خودت سلامت نگهش دار میگفت ایندفعه شرمنده شدم پیش خدا میگفت چرا من همیشه برای سلامتیش دعا میکنم گفتم یه بار از زبونم بچرخه بگم خدایا اگه قسمتشه شهیدش کن دلم نیومد زبونم نچرخید ولی گفتم خدا راضی ام به رضای خودت
چندروز بعدش خبر شهادتش بهمون رسید بعضیا لیاقتشون فراتر از چیزیه که ما فکر میکنیم...
از یه شهید کرمانی بگم بهتون که میخواست بره جبهه مامانش نمیذاشت بره میگفت تو جگر گوشمی تو عزیز دردونمی چطوری ازت بگذرم به مامانش میگفت الان نیازه که من برم با مامانش خیلی حرف زد گفت اصلا بیا باهم بریم مامانش هم بقچهش رو سریع بست اومد وایستاد تو حیاط گفت من حاضرم بریم گفت: مامان گرفتی مارو مسخرم کردی؟! الان زنگ میزنم یه هواپیما خصوصی بیاد باهم بریم...
مامانش ناراحت شد گفت خب چیکار کنم پیرزن بود دیگه:) گفت برو بچه ولی اونجا بهت میرسن غذا گیرت میاد؟! حواسشون بهت هست؟!
گفت مامان ما یه فرمانده داریم که خیلی هوامون رو داره لقمه از دهن خودش در میاره میذاره تو دهن ما... راضی شد بالاخره پیرزن گفت برو...
بعد چند وقت همون شماره ای که قرار بود بچش بهش زنگ بزنه و خبر خودش رو بهش بده روی تلفن نقش بست گوشی رو با ذوق و شوق برداشت گفت سلام مامان خودتی؟!
صدای یه آقایی اومد صداش خیلی آشنا بود...اصلا به دل مینشست...
گفت سلام حاج خانوم خوب هستین؟!
گفت سلام حاج آقا ممنون شما خوب هستین از بچم چخبر حالش خوبه؟ گفت که آره آره حالش خوبه... گفت حاج آقا شما کی هستین؟!
گفت من فرماندشونم...
گفت خب دستتون درد نکنه و اینا خودش نیست؟! گفت نه نیست
گفت حاج خانوم برای ما دعا کنین...
پیرزن خجالت کشید و پیش خودش گفت حاج آقا نفرمایید ما کی باشیم برای شما دعا کنیم...
فرمانده گفت : چرا دعا کنید دعای مادر شهیدا 💔 خیلی میگیره:)
پیرزن بنده خدا بغض کرد گفت شما که گفتین سالمه:)
گفت: شرمندم حاج خانوم دعای مادر شهیدا زود میگیره:)
اونشب براش دعا کردم گفتم خدایا هرچی این فرمانده میخواد بهش بده بچم گفته بود فرماندمون خیلی مهربونه ها باورم نمیشد...