eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
•[حجاب]• چراحجاب‌داری‌خانم؟! +چون‌باارزشم! یعنی‌چی؟! +یعنی‌عمومی‌نیستم:) -اگه‌خوشگل‌بودی‌حجاب‌نمیکردی حتمایه‌چیزی‌کم‌داری +بله‌بی‌عفتی‌وبی‌حیایی‌کم‌دارم -یعنی‌من‌بی‌عفتم؟! +نمیدونم‌ولی‌‌کسی‌ک‌باعفت‌باشه نمیزاره‌ازنگاه‌کردن‌بهش‌لذت‌ببرن -کیا؟! +همه‌مرداغیرازشوهرت -خب‌نگا‌نکنن +خب‌وقتی‌داری‌گدایی‌نگاهشونو میکنی‌چرابایدردت‌کنن؟! -من‌واسه‌دل‌خودم‌خوشگل‌میکنم! +حواست‌به‌دل‌اون‌خانومی‌که‌ شوهرش‌‌بادیدن‌تونسبت‌بهش‌سرد میشه‌یااون‌پسرجوونی‌که‌شرایط ازدواجونداره‌هم‌هست؟! -به‌اینش‌فکرنکرده‌بودم! +خدایی‌توخونه‌هم‌واسه‌شوهرت شیک‌پیک‌میکنی؟! -راستش‌کی‌حوصله‌داره‌اخه +پس‌شوهرتم‌مجبوره‌زنای‌خیابونی رونگاه‌کنه‌مثل‌این‌مردایی‌که‌زل‌زدن به‌تو -داری‌عصبیم‌میکنی‌دختره‌ی‌احمق +من‌خودموخوب‌پوشوندم‌تومثل.. لباس‌پوشیدی‌پس‌به‌من‌نگواحمق -خب‌مُده +اخرین‌مُدت‌کَفَنه‌عزیزم! -هنوزجوونم‌بزارجوونی‌کنم‌فرصت هست +اگه‌توهمین‌حالت‌ملک‌الموت‌بیاد ببرتت‌چی؟! -یعنی‌جهنمی‌میشم؟! +یعنی‌واقعابی‌حجابی‌ارزش‌سوختن داره؟! تویی‌که‌نمیتونی‌گرمای‌تابستونو تحمل‌کنی،آتیش‌جهنم‌ومیتونی؟! -نه‌نه +پس‌خواهرگلم‌هم‌خودتوهم‌مردمو ازاین‌فتنه‌نجات‌بده -چطوری +باحجاب،باحیا،باعفت،باخدا -چیکارکنم‌که‌بتونم؟! +به‌رضایت‌خدافکرکن‌ -راستش‌چادردست‌وپاگیره +درسته،خیلی‌جاهادست‌انسان‌ومیگیره دستوپاگیربودنش‌حرف‌نداره نه‌می‌ذاره‌پاهات‌کج‌بره‌نه‌دستات الوده‌گناه‌بشه -اخه‌چادربندازم‌گرمم‌میشه +بگوآتش‌جهنم‌گرم‌تراست‌اگرمی‌دانستن (توبه۵۱) خب‌خواهرم؟! -یعنی‌خدامی‌بخشه؟! +ان‌الله‌یحب‌التوابین هماناخداتوبه‌کننده‌گان‌رادوست دارد -چقدمهربون،ولی‌آرزوهام‌،دوستام... +الیس‌الله‌بکاف‌عبده؟! ایاخدابرای‌بنده‌اش‌کافی‌نیست؟! ❌ ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
سر و جان و نفسی هست اگر ؛ به قربان آقای‌ نـجـــف.‌‌.‌.!💚
درآن‌‌ساعت‌‌که‌در‌مانده‌اند‌ خلق‌ِمشرق‌‌و‌‌مغرب.. بوَد‌دستم‌‌به‌دامان‌‌علی‌بن‌‌ابی‌طالب..!
لافَتی‌ٰاِلاعلی لا‌ص‍َیف‌ْاِلا‌ذوالفَقار✨💚
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من که به خوبان دوعالم نظری نیست مرا👌🏻🫀 💛
کـُـدٰامْ‌دِلــــٓی‌‌اَسْتْ‌کِهــ‌با‌یٰاد‌او‌نَــتَپَد؟ مُرْدِگٰان‌ْرا‌رَهٰا‌کُــــــنْ!سُخَنْ‌اَزْ‌زِنْدِگٰانِ‌عِـــشْــقْ مـــٓی‌گُویــْـــــم_» "🕊♥
مشکل ما با آقای پزشکیان چیه؟ خلاصه بگم نه به دولت سوم روحانی! کی که دل خوش داشته باش از دولت این جناب؟ ۸ سال مملکت و به گند کشید چه ضعف و عقب موندگی هایی که کشورمون تو این ۸ سال دچارش نشد خزانه ممکلت خالی باشه میدونید یعنی چی؟ خزانه رو خالی و با کلی بدهی تحویل دولت سیزدهم داد شهید رئیسی اومد درستش کرد اقای رئیسی تو ۳ سال تا جایی که تونست این کشور و ابادش کرد تو مناظره ها  ظریف و خود اقای پزشکیان همه ی خرابکاریای اون ۸ سال و سر اقای رئیسی شکوندن خودشوت خوب جلوه بدن!! هرچی میگی میگن کارشناسا جواب بدن بابا یکی نیست بگه شما خودت قراره اینجا به عنوان یک کارشناس که همه چیو بلده تو دولت کار کنی باید بدونی یا نه؟ یا ایه و حدیث در میارن هم شنیدیم هم حفظیم خیلیاشو جناب بیا راه کار بده.! امام علی اینا رو گفته عمل کرده فقط حرف نزدند ! حرف حقم میزنن ولی راه حلش کو؟ دار و دسته ی روحانی هم تو ستاد ایشون فعالن دیگه چی میخاین؟ ظریف:  مشاوره تو برنامه حاضر شدن خاتمی: بهشون مشاوره میدن؛ روحانی: ازشون حمایت میکنه داماد روحانی: ازشون حمایت میکنه دیگه چی از این واضح تر؟!
بـراۍخدا‌باشیم‌، تا نـازمان‌رافقط‌او‌بڪشد .. نـازکشیدن ِخـدامعنایش‌شہادت‌است❤️:)
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانه‌شان برد. هربار مژگان آنجا بود. برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا می‌آیم. پرسیدم: – پس خونه ی مامانت کی میری؟ –فقط آخر هفته ها. وقتی تعجبم را دید گفت: – وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه. مادر آرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. به خصوص به خاطر بارداری‌اش، مدام برایش خوراکی می‌آورد تا بخورد. مژگان می‌گفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد و این برایم عجیب تر بود. در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان می‌رویم. وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم. دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم. قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سؤالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد. با اشاره به من گفت: – چند لحظه میای؟ نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم: – برم؟ سرش را تکان دادو گفت: –پس من میرم کلاس. وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم: – مگه امروز کلاس داری؟ ــ نه. با تعجب گفتم: –پس چرا آمدی دانشگاه؟ عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت: – بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد. ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟ سرش چرخید طرفم. –چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی. رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. –تو چته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟ دوباره دستم را گرفت. – اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره. ــ چه حرفهایی؟ سرش را پایین انداخت. –در مورد آرش. ناگهان قلبم، اسب وحشی شد. در قفسه‌ی سینه‌ام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر می‌کوبید به این میله‌های استخوانی. به سختی پرسیدم: –چی‌شده؟ نگاهش غمگین شد. –چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم... دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم: – من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شد بگو بیام حرفت روبزن. خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم. راهم را سد کرد. زل زد به چشم هایم وفوری گفت: – آرش خان با یه دختره ارتباط داره. چشم هایم را ریز کردم. – چی گفتی؟ ــ درست شنیدی. در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم: – کی بهت گفته؟ او هم آرام گفت: – یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم. ــ اون از کجا می دونه؟ با دختره دوسته. ــ دختره؟ ــ همون که با آرش... ــ اسم دوستت چیه؟ ــ گفت: بهت نگم. نگاه غضبناکی بهش انداختم. – یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟ ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدبخت های دنیا اضافه بشه. نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و روی زمین نشستم. سرم را بین دستهایم گرفتم. ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد. دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آن‌ورتر روی یک صندلی شکسته نشاند و گفت: –چقدر بهت گفتم... بُراق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد. ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه. سوگند پوزخندی زدو گفت: – باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده. گوشی‌اش را از جیبش در آوردو گفت: –صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه. شماره توی گوشی‌اش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم آمد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس در‌خواست کرد. بالاخره گوشی را به سمتم گرفت. – بگیر بالاخره قبول کرد تا برات توضیح بده... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم آمد. گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می‌گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه  یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم آمدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف، راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرا نگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت، باور حرفهای شماها نیست. پوفی کرد وگفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟  نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگر آرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو  به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ای که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ای را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور می‌کردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگ‌دل باشم." بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود گرفتم و برای لحظه ای سرم را به بازویش تکیه دادم. دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم. "این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمی‌کنم حتی اگر راست باشد. " برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم. درذهنم با خودم حرف می زدم. به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید: – بشینیم؟ ــ آره. کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت. ــ راحیل. ــ جان نگاهش را به روبرو پرت کرد. –چیزی شده؟ باتعجب نگاهش کردم. – منظورت چیه؟ ــ آخه همش تو فکری. یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم: –چیز مهمی نیست. آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. – حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود. خدایا چه بگویم. صاف نشست و با دستش گوشه‌ی روسری‌ام را صاف کرد. – سوگند حرف ناراحت کننده ای بهت زد؟ نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم. ــ راحیلم، من رو نگاه کن. نگاهش کردم. نگاهش تلفیقی از مهر و عِتاب بود. ــ به من مربوط میشه؟ نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت: – نگام کن. با چشم های پایین گفتم: – میشه راه بریم؟ بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد. هم قدم شدیم. زمزمه وار با خودش گفت: – پس به من مربوط میشه... وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد: –باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش آمد با آرامش با هم حرف بزنیم. با تردید گفتم: –الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد. از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم: –اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم. نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد. وقتی به خانه‌ی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم.  مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون آمدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: – لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست. برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت: – پس لباس هام رو برام میاری؟ خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت: – این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه. آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت: – بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ای رفت و گفت: –چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من. آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم: –آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم... موقع رفتن به طرف اتاق، می‌شنیدم که مادر شوهرم زیر لب غر‌غر می‌کند. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
خیلی زیبا نوشتند شماره ساقی ننوشتند؟!
_به‌قربان ِ امیر ..!
اگه بھ‌گناهۍمبتلاشدی؛ نذاࢪقلبت‌بهش‌عادت‌ڪنه..!!🖐🏻 عادت‌به‌گناھ اضطࢪاب‌وترسِ‌ازگناھ‌ࢪوازقلبت‌میگیࢪھ... اونوقت به‌جای لذت‌بࢪدن‌ازخدا.. دیگھ‌ازگناھ‌لذت‌میبࢪی..!!
••|🦋💙🩵|•• خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است..
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌ارحَـم‌الراحِمیـن'🔗📓'» ‹اۍ‌‌رَحـم‌کُننده‌رَحم‌کنندگـٰان..'🖤🗞‌'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ