eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
واقعا بعضی از حرفا و منظور ها رو به صورت تایپی نمیشه گف ایشون اومدن قشنگ توضیح دادن:*))
خب‌بࢪیم واسہ ؛ چندتا تنبیہ‌بࢪاےگناهامون!😔💔 نگاه به نامحرم : - ۲بارخواندن‌زیارت‌عاشورا📜 دروغ : - خواندن‌سوره‌نور✨ غیبت : - ۲ ساعت نیومدن تو گوشی📲 بد حرف زدن : - تمیز کردن خونه🧺 خشم : خواندن ۵ صفحه قرآن📖 بی‌احترامی‌به‌پدرومادروخانواده : - ۲رکعت‌نماز و ۱۰۰بار استغفار💚 شوخی با نامحرم : - ۴۰۰بار صلوات📿 بلند خندیدن جلوی نامحرم : - ۲ساعت‌ندیدن‌تلوزیون‌ و۳۵۰بار استغفار و خلاصه کلی تنبیه دیگه میتونید بنویسید ؛ ونفستون رو حسابی ادب‌کنید...🖐🏻 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
خوشـٰحال کن ای شیعه،دل' مولا را بردار' دوباره کیسه خرما را): باید که' دوباره امتحان پس بدهی' دریاب گرسنگان آفریقا' را🥺♥️🌱
‌-اگـربـٰاشدبـه‌دستم‌اختیـٰار؎بعـدِسردآدن  سـرم‌گیـرم‌بـه‌دست‌وبـٰازبرگـِرد‌سرت‌گـردم:) 💕✨
حافظ‌کجای‌کاری‌،فالت‌غلط‌درآمد‌ گفتی‌غمت‌سرآید‌مهدی‌؟!ولی‌نیامد..!💔 🌱
ازهرچه‌بگویم همه‌منظور‌تویی.. 😍🌸
براےِ‌این‌کہ‌یہ‌جوری ؛ خودمونُ‌بینِ‌شهدا‌جا‌کنیم ، بینِ‌بنده‌های‌‌خوبِ‌خدا‌جا‌کنیم‌ ، فقط‌کافیہ‌یہ‌چیز‌داشتہ‌بآشیم : اخلاص ! اخلاص‌یعنے‌مهم‌نیست‌بقیہ بفهمن‌یا‌نہ ،‌ مهم‌خداست‌کہ‌ در‌هر‌شرایطےمیبینہ(: برای‌رضای‌خدا‌‌همہ‌چے‌ردیفہ🖐🏽! ‍ ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
...👀🖐🏿! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دانم با مادر شوهرم چه می‌گفتند که باب میل کیارش نبود. صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم: –تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه. آرش خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای.عصبانی شد و بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. –آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگی‌ام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: – وای راحیل خیلی باحالی. ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه مهمونی... حرفش را بریدم. –بگو پارتی، نه مهمونی. جلو آمد و چادر تا شده، را از دستم  گرفت و گفت: – این رو بذار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبر و بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. باتعجب گفتم: –چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: –خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ای که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم.  البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نذارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: –در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفهایی که از آرش  شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم: –من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهایش کشید و گفت: –چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ _آره سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت: – دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه. ــ کی؟ ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. –ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. ــ راحیل. نگاهش کردم. –بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. –چه راهی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. – نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ –تو بگو چیکار کنیم. –باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتاه بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ای داره. یه روز دو روز نیست که... مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: نمی‌خوام دلخوری... همان لحظه صدای کیارش باعث شد آرش حرفش را نصفه رها کند. –برم ببینم چی میگه. چند دقیقه ای از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشکی‌ام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم. آخرین جمله‌ی کیارش را شنیدم که گفت: –نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم هراسان به طرفم آمدو گفت: –راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همین‌جا همه چیز را تمام می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد. جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جرأتم را جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: –آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بی‌فایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا  عروسی گرفتن رو فراموش کنم شما هم به عقاید من احترام بذارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه ماند وقتی دیدم بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت...