#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗📓'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'🖤🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«یا کاشف الزفرات»
ای برطرف کننده آه های بلند و نفس های عمیق
-دعای عرفات
#حرف_دل
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
كُلُّ أحَدٍ يَموتُ عَطْشانَ إلاّ ذاكِرَ اللّهِ
همه تشنه مى ميرند، مگر ذاكر خدا
#حرف_حساب
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمازوتندتندمیخونیمکجابریم
تسبیحاتنمیگیمسریعتمومبشهبره
درصورتیکهمشکلگشایکارامونخداست.📿🕋
#درددلامون
▪️یه رفیقی پیام داد گفت ۱۰ ساله درست حسابی نماز نخوندم، نه که خدا رو دوست نداشته باشم، خیلی اتفاقا دوسش دارم ، ولی تنبلی کردم و الان دیگه خیلی بدهکارم...😔
▪️هر چی هم حساب کتاب میکنم دیگه نمیتونم بخونم خیلی زیاد شده. اون دنیا جوابی ندارم.تازه اگه شروع هم بکنم بازم ممکنه وسطاش بمیرم و بازم با کلی نماز نخونده میرم اون دنیا. هنوز جوونم ولی حس یه بازنده رو دارم:(
▫️گفتم تو شروع کن هر روز کنار نمازهای یومیه خودت یواش یواش نماز قضایی بخون، نگران حساب کتاب خدا نباش.اون فقط میخواد ببینه که تو برگشتی🤍
خودش کمکت میکنه جبرانش کنی.
▪️یه بار دیگه گوش کن:
اون میخواد ببینه که تو تلاشتو کردی واسه جبرانش، همین کلید حل مشکل نمازته، امام زمانت رو واسطه کن و شروع کن...
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
ما
عصر عاشورا نبودیم
اسارت اهلبیت پیامبر «ص» را
سیلی بر صورت کوچک یتیمان حسین را
شنیدیم اما ندیدیم
ما
خرابه شام نبودیم
تنهایی و غربت و اشک «رقیه» را
ندیدیم اما «آقای مهربان عصر»!
همراه با «تو»
ترس و لرز و وحشت «رقیه»های «غزه» را
دیدیم و سوختیم و خاکستر شدیم، «بیا»!!
اللهم نشکو الیک
فقد نبینا «ص» و «غیبة ولیّنا»
اللهم بحق الحسین«ع»
عجل لولیک الفرج
اللهم انصر من نصر الدین و اخذل من خذله
اللهم انصر جیوش المسلمین و عساکر الموحدین و اید هماة الدین
اللهم اخذل الکفار و المنافقین و أغلظ علیهم
اللهم اشغل الظالمین بالظالمین
آمین
یا ناصر المستضعفین و یا غیاث السمثتغیثین
همین
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
چادریبرسرمدارمکهعاقلانهانتخابشکردم🖤😎
وعاشقانهعاشقششدممناینعاشقانههای
عاقلانهراعاشقم🦋✨
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_9
که مادرش این کار رو بکنه مهیا فکر می کرد الان شاید مادرش اونو برای اومدن به هیئت همراهی می کنه ولی این لحظه ها یه جور دیگه ایی رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کنه اروپ اروم به هیئت نزدیک شد
ـ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش و بهتر کرده بود
دستش و دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی رو نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دونست این پچ پچ هاشون برای چیه یکمی موهاش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت...
بلند شد و از هیئت دور شد
ـ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد
ـ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت بود روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهاش و تو شکم...
🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_10
جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد
امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستاش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
اونام پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت
پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد
ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت..
🌝نویسنده: فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄