eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
میگـفت‌ تویِ‌دورانِ‌دهـہ‌هفتادی‌ُ‌هشتـادۍهـٰاۍِ داف‌ُ‌شـاخ، تو،تـویِ‌خـطِ‌امـام‌زمـانت‌بـاش..シ!
حالَم‌شَبیہ‌رَزمَنده‌ۍ جـٰامانده‌ازیک‌گُردانِ‌شهید‌است . . دَقیقاهَمان‌قَدردل‌شِکستہ‌:)) تَنهاۍتَنها . . ! دراین‌کولہ‌پشتےام‌غَم‌آورده‌ام شھادت‌کُجایۍ؟کَم‌آوَرده‌ام . .!
مـرا امـیـد وصـال‌ تـو... زنده‌ نگه‌ میدارد یاحسین..💔🌿!'
خدایا آسان بگیر شدت غم را بر آنهایی که جز تو کسی را ندارند🇵🇸؛))
می‌گفت، من‌این‌شباحالم‌یجوریه،غم‌یجوری توقلبم‌رخنه‌کرده‌که‌حتی .. غروبام‌شدن‌عین‌غروبِ‌جمعه، اون‌یکی‌بهش‌لبخند‌زدگفت‌عادیه‌فاطمیه‌ست:)
گفـت: ‌دختر رو چہ‌ بہ‌ شہـآدت؟!💣 گفتـم‌: شاید دخترها ‌توےِ‌ جنگ شهید نشنـ🍃 اما همین ‌بس‌ کہ ‌ازنسل بعضے مادرهآ چمران‌ و ‌آوینے‌ و قاسم‌ سُلیمانـے داریم..✌️🏻♥️ 🤍🕊
🍂🌤¡ شھدا‌هدفشون‌شھادت‌نبود . . ! هدفشون‌بنده‌خوب‌بودن‌بوداونا‌ مسیر‌درست‌و‌انتخاب‌کردن‌و‌بین‌ راه‌شھادت‌‌بھشون‌داده‌شد(:'🖐🏼💔 ‌‌
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن... بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ حسین‌دچارشون‌ڪنہ :)
حاجۍمیگفت: این‌انقلاب؛آن‌قدرتلاطم‌وسختۍ داردڪھ‌یك‌روز؎شھداآرزومیڪنند زنده‌شوند‌و‌براۍدفاع‌ازاین‌انقلاب دوبار‌ه‌شھیدشوند❤️
دل‌رااگرازحسین‌بگیرم‌چهکنم بی‌عشق‌حسین‌اگربمیرم‌چهکنم فرداکه‌کسی‌رابهکسی‌کآری‌نیست دامان‌حسین‌اگرنگیرم‌چهکنم؟ ❤️‍🩹 !
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان برن وگچ دستش و باز کنند. بلندترین مانتویش و انتخاب کرد و تنش کرد.اینطوری یکم بهتر بود. کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد. _مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش و داد. _خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. _جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... _باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. _من رفتم... تند تند، از پله ها پایین اوند. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب و دید... اطراف و نگاه کرد؛ ولی نشونی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. _سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. _با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... _بشین ببینم. در رو باز کرد و تو ماشین نشست. _سلام! _علیکم السلام! _شرمنده مزاحم شدیم. _نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش و به صندلی تکیه داد و چشمانش و بست. با ایستادن ماشین به خودش اومد. با خودش گفت: _یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین و پارک کرد و به سمتشون اومد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا یکم استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ اونو همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش و شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. _سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. _خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. _عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. _نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! _حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. _سلام مهیا! مهیا سرش و بلند کرد. با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جاش و به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. _تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. _آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. _بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! _می خواستم ازت عذرخواهی کنم. _بابت چی؟! _بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! _باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم و کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلوشون وایستاد. _یه لحظه صبر کن مهیا... _اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکون داد. _و اگه یه بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. _تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشون رفته و پشت پسره وایستاده بود. _چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شونه اش زد.... مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: _شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. _شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش و بده، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش و تر کرد. _نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواد بره. مهیا، دست مریم و گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت.... شهاب، با اخم به مهران نگاه کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و اون اخمش یکم ترسیده بود... موبایلش و درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. _سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشون نگاه می کرد، گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸