eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین اومد. در و باز کرد،دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش و دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم بهش اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی بهش زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با اومدن اسم شهاب، اخم هاش و تو هم جمع شد. شهاب و نرجس اومدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آروم سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش و داد. مهیا اخم هاش و جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرده!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجاش مونده بود. حتی وقتی سارا صداش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صداش کرد. مهیا به خودش اومد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار حتماً کله اش و می کنه. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دونست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشماش و محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش و بلند کرد، با اخم شهاب تو آینه مواجه شد. مجبور شد سرش و پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش و درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستاش و مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آروم زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که تو خودش جمع شده بود، و چمشاش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همون شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد. مریم کنار سارا وایستاد. ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم تو... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. ــــ از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد. داداشش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... مهیا، گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی اوت تاثیر گذاشت. اونقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطرافش انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... یکم با چشماش دنبال شهاب گشت. اونو تو گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. صدای اذان از بلندگو به صدا در اومد. مهیا از جاش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی اون دوست داشت تنهایی نماز بخوانه. پس همون بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز وایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشه. نمازش و خوند. بعد از نماز، سرجاش نشست. این سکوت بهش آرامش می داد. چشماش و بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لباش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جاش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها نگران بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت: ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید.. محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! مهیا لبانش و تو دهنش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب اومد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن تو ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگه؛ که با اشاره محسن ساکت موند. مهیا سرش و به شیشه ماشین چسبوند و نگاهش و به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که تو ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابونا نگاه می کرد... و هر لحظه دستش و بالا می اورد و اشک روی گونه اش و پاک می کرد... ـــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن و قطع کرد. در اتاقش و باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در و بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش و مرتب کرد. دستی روی روتختش کشید. کمرش و راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون اومد. نگاهی به خودش تو آینه انداخت، و از اتاقش بیرون رفت. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش اومد. اونو تو آغوشش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و اونو تو آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخونه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا، سرش و برگردوند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خونی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. پایگاه م سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگه؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جاش بلند شد و سینی و از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها رو تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش و پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش و بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش و بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. اون همیشه مهیا رو زن داداش خودش می دونست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خونه ی خودشون رفت. در رد با کلید باز کرد. وارد خونه شد. شهین خانوم و شهاب تو پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب وایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صداش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر و به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... صدای مریم، تو گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی تونست همونجا مباند. کتش و برداشت و از خونه بیرون رفت. شماره محسن و گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش و باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه ن که همدیگه رو میخوان. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش و آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر چی خدا بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی به موهاش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشماش و برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن و باز کرد و شروع به خوندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید و جابه جا کرد و موبایلش و جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
54 قسمت پنجاه و چهارم ؛ "پلّه اول" ⭕️ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... 👿 وسوسه و فشار، پشتِ وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل... پلیسِ خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... 👈🏼 یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری...⚠️ 🔹من ساکت بودم ... امّا حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمامِ انرژیم رو از دست دادم...😪 🔸به پشتی صندلی تکیه دادم... –زینب ... ""این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم...؟"" 🔆 چشم هام رو بستم ... بی خیالِ جلسه و تمامِ آدم های اونجا... –خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نذار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نذار حق در چشمِ من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو... ❇️ با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرقِ فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد … 🌷 خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم... 🔹و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم... –این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببَرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایطِ شما رو بپذیرم ... یا باید برم... 🔴 _ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدنِ لباسِ تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟  ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم... 🔶 چشم هام رو باز کردم... –همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه...✅👌🏼 سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
55 قسمت پنجاه وپنجم ؛ "من یک دخترِ مسلمانم..." 🔹سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم... –یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... ✅ -- شما از روزِ اوّل دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکلِ شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم... 🔶 و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود... به ساعتم نگاه کردم... ⌚️ –این جلسه خیلی طولانی شده ... حدوداً نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفاً بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران...🇮🇷 👨‍💼نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد... –دکتر حسینی ... واقعاً علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ... ✳️–این چیزی بود که شما باید ... همون روز اوّل بهش فکر می کردید... جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه... 🔷 این رو گفتم و از درِ سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدتِ فشار ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
56 قسمت پنجاه و شش ، "دزدهای انگلیسی"🇬🇧 🌷وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجودِ خسته و شکسته ... اصلاً نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا... 💢 خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... امّا اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اوّل شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور... 🔹توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد... –دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاقِ رئیس تیم جراحی عمومی... ❇️‌ در زدم و وارد شدم ... با دیدنِ من، لبخندِ معناداری زد ... از پشتِ میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی... –شما با وجودِ سن تون ... واقعاً شخصیتِ خاصی دارید... 🔶–مطمئناً توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید... 📌 خنده اش گرفت... –دانشگاه همچنان هزینه تحصیلِ شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید... * ناخودآگاه خنده ام گرفت... ⭕️–اوّل با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... - امّا حالا که حاضر نیستم به درخواستِ زور و اشتباه تون جوابِ مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم...⚠️ ✅ چند لحظه مکث کردم... –لطف کنید از طرفِ من به ریاستِ دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلاً دزدهای زرنگی نیستن... 🔸و از جا بلند شدم.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
اولین‌مرحلهٔ‌شھادت اطلاعت‌ازولایت‌فقیه‌است :)..!🌱
چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که از سرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت قطعا چادر بود ...🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد ...🍃 چــــــــ🌿ــــادر: یعنی :آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد..... 🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد.... 🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:حسین علیه السلام که لحظات آخر در گودال فرمود : تا من زنده ام سراغ حرمم نروید...🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها.... 🍃 🦋✨⇢ › ‹ 🌸🌱⇢
شھدامبدأومنشاء حیاتند.. زمینی‌بودند! امازمین‌گیر نبودند.... :)🖐🏻 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اونـٰایۍ‌شَھید‌میشَن‌کِہ‌مثل‌ آقا‌ابراهیـم‌هـٰادۍ‌وَقتۍ‌دیـد‌تیپـِش‌طوریہ کِہ‌بـاعِث‌جَـلب‌تَوجہ‌نامَحـرَم‌میشہ‌، تیپشـو‌عَوض‌کَرد‌، نَہ‌اونـٰایۍ‌کِہ‌وَقتۍ‌دید‌تیپِش‌خوبہ‌ازَش سوء‌استفـٰاده‌کَرد:) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ولۍاین‌دنیاۍمجـٰازی،دنیایِ‌واقعۍ خیلیـٰاروخراب‌ڪرد!! بعضیـٰاباهدف‌مثبت‌اومدن‌ولۍ هدف‌اصلۍشون‌فراموش‌ڪردن‌‌ وخام‌پیشنھاد‌هاےشیطان‌شدن!! زمـٰانۍ‌بہ‌خودشون‌میـٰان‌ڪھِ خودِ‌واقعیشون‌گم‌ڪردن ..! :( -بہ‌خودمون‌‌نگـٰاه‌ڪنیم‌ببینیم‌ڪدوم‌طرفیم!💞‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
اگـریك‌مذهبی مبارزه‌بانفس‌نکند، ممکن‌است‌جنایت‌هایی بکند که‌ازکفارهم‌برنمی‌آید..! _استادپناهیان
بعضیاکه‌خیلی‌گناه‌دارن‌میگن: یعنی‌خدا‌منوامیبخشه؟! اونانمیدونن‌وقتی‌به‌این‌حال‌میرسن؛ یعنی اینکه بخشیده میشن((:
🕊 مانتو هر چقدرم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه..! میراث خاکیِ حضرت‌زهرا(س) چادره!
شادی‌ برای‌ِ بدن‌ مفید است ، اما این‌ رنج‌ است‌ که‌ موجب ‌توسعه‌‌یِ افکار می‌شود . .
از‌این‌رفیقا‌میخوام🥺💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
‏+ چی تویِ ‌قلبته که تو رو انقدر قوی می‌کنه؟! _ حب بچه‌های حیدر و زهرا..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
فاطمیه از کدامین غصه باید جان سپرد ؟ دردِ حیدر ، داغِ مادر یا غریبیِ حسن ..💔
برخیز و باز مادریت را شروع کن .. فضه حریف گریه‌ی طفلان نمی‌شود !