💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو
کوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که
آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.«
سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :»انگار داریم با همه دنیا
میجنگیم! فقط سیدعلی خامنهای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما همین
پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و
ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره
سرش را باال آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :»سنجار با همه
پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!« صورتش از
قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار
حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این
گرما تمام تنم یخ زد :»تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست
داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!« دستش
همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که
لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :»بلدی باهاش کار کنی؟« من
هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی
خشکش نفس بلندی کشید و گفت :»نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...« و
از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت
و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله
گفت :»هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.« با دستهایی که از
تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان
خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار
بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا
میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده-
اش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :»انشاءاهلل کار به اونجا نمیرسه...«
دیگر نفسش باال نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با
قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش
زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای
در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد،
دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال
افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه
دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟« عباس بیمعطلی به پشت
سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان_قصه_دلبری
گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد.
وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد
یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی..
برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!))
یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت
اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت:
((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!))
درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید
شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم:
((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!)
درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت
گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.
گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم
همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:
کفن و پلاک و تسبیح شهید.
درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای
بچه ام
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨