فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه همه چی به نفع قطر بود،
ولی بچه های تیم ملی هم کم نذاشتن🥲✨
برید زیر پست های اینستاگرام شون کامنت بذارید
جو روانی بدی حمله کرده بهشون🖐🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
کامنت مردم
دم اون با شرفاشون که روحیه دادن گرم
و بازم میگیم دم غیرت بازیکنامون گرم🖐🏻
خوشحالیم که جزو بی شرفان نیستیم
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
کامنت مردم...
_عقاب آسیا مثل همیشه ترکوندی🔥
دم باغیرتشون گرم🖐🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_61
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
سنگینی نگاه محمد رو حس کردم که گفت:
-پس میخوای بگی بهم علاقه نداری؟
برگشتم و به چشم های محمد زل زدم.
دستم رو به سمت یقه پیراهنش بردم و همونطور که داشتم یقه شو درست میکردم گفتم:
_بیشتر از اون موقع دوسِت دارم.
محمد خنده ای کرد و گفت:
-چرا؟
در جواب خندهاش لبخندی زدم و گفتم:
_چون میدونم تو ام دوسَم داری!
محمد: اونوقت اگه بفهمی دوسِت ندارم چی؟!
یقهاش رو سفت گرفتم و با همون لبخند گفتم:
_اونوقت، یقه تو اینطوری سفت میگیرم میکوبونمت به دیوار و با دستم میزنم توی دهنت تا پر خون بشه، فهمیدی؟
محمد دستاشو برد بالا و گفت:
-تسلیم خانم!
یقهاش رو ول کردم و گفتم:
_شب بخیر.
لباس هام رو پوشیدم و از اتاق پرو بیرون اومدم.
مامان لباس عروس رو از دستم گرفت و گفت:
-خودت که از لباست راضیای؟
_اوهوم، خیلی خوشگله!
فروشنده: این بهترین لباس عروسمون هست، آقا داماد و مادرشون که پسندیدند، دخترتون و خودتون هم که پسندیدید، انشاءالله به شادی و میمنت!
مامان لبخندی زد و گفت:
-خیلی ممنون خانم!
از لباس عروس فروشی بیرون رفتم و با نگاهم دنبال محمد گشتم.
کنار در ورودی پاساژ ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
به قدم هام سرعت بخشیدم و به سمتش رفتم.
بعد از تموم شدن تماسش گفتم:
_چرا اینجا وایستادی؟
محمد: چیشد لباس عروس رو گرفتی؟
_آره، داره برامون درستش میکنه، بیا بریم تا مامانم و مامانت میان بشینیم توی ماشین!
محمد سری تکون داد و گفت:
-بریم!
محمد قفل ماشین رو باز کرد که سوارش شدم.
محمد: لباس عروسه خیلی بهت میاومد.
_ممنون، کت و شلوار تو ام خیلی بهت میاومد.
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-یه خبر خوب هم برات دارم.
_چی؟!
محمد لحظهای مکث کرد و گفت:
-از فردای ازدواجمون میرم سرکار!
با صدای آرایشگر چشمم رو باز کردم.
آرایشگر: چشمات رو باز کن عزیزم.!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_62
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
توی آینه روبروم خودم رو نگاه کردم.
با اینکه آرایش غلیظ نبود اما صورتم رو زیبا کرده بود.
دستیار آرایشگر اسپند رو آورد و مدام میگفت ماشاءالله!
دستای فاطمه که روی شونهام بود رو گرفتم که گفت:
-چقدر خوشگل شدی عزیزم، حسودیم شد.
_الکی تعریف نکن، کجا؟ همونم که هستم.
فاطمه: عه؟ پس میخوای آرایشت رو خراب کنم؟
_دست به صورتم بزنی خونت پای خودته!
آرایشگر: آقا داماد اومد.
با صدای دست زدن افراد حاضر داخل آرایشگاه از روی صندلی بلند شدم.
فاطمه دستم رو گرفت، با کمک فاطمه از آرایشگاه بیرون رفتم.
محمد در ماشین رو برام باز کرد که سوار شدم.
فاطمه دستی برام تکون داد و سوار تاکسی شد.
بعد از رفتن تاکسی که جلومون بود حرکت کردیم به سمت خونه!
محمد: گاز بدیم که یه وقت این عاقد نره.
به سر کوچه خودمون نزدیک شدیم که گفتم:
_بزن کنار محمد!
محمد: چرا؟
_تو بزن کنار!
محمد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و گفت:
-الان عاقد میره ها!
لبخندی زدم و گفتم:
_چشمات و ببند و بهم قول بده!
محمد ریز نگاهم کرد و گفت:
-چی؟
_چشمات رو ببند و بهم یه قولی بده!
محمد دستش رو روی فرمون گذاشت و گفت:
-دیوونه شدی هدیه؟ بذار بریم.
خواست حرکت کنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_به جون فاطمه اگه قول ندی از ماشین پیاده میشم.
محمد دستش رو از روی فرمون برداشت و گفت:
-باشه باشه، چه قولی بدم؟
_قول بده هیچوقت ولم نکنی!
محمد دستاشو پایین انداخت و با لبخند عمیقی گفت:
-آخه من چرا باید ولت کنم؟ با اینهمه سختی تازه بهت رسیدم.
_حرف نباشه، فقط چیزی رو که گفتم با چشم بسته بگو.!
محمد: حالا چرا با چشم بسته؟
_زود باش!
محمد چشماش رو بست و با لبخندی که ته لبش بود گفت:
-قول میدم هیچوقت ولت نکنم لوس خانم جان.!
لبخندی زدم و گفتم:
_راه بیفت که الان عاقد میره!
محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمیمونه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_63
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمیمونه!
لبخندی زدم که ماشین راه افتاد.
بوی دلپذیر اسپند توی ماشین پیچید.
از ماشین پیاده شدم که فاطمه دستم رو گرفت.
دست فاطمه رو فشار دادم و همراهش وارد حیاط شدم.
صدای دست زدن مردم توی گوشم میپیچید.
از پلهها بالا رفتم و پشت سر محمد وارد هال شدم.
صندلی های عقد طبق سلیقه مامان چیده شده بودند.
با نشستن روی صندلی فاطمه دستم رو رها کرد و بالای سرم ایستاد.
محمد با اشاره دست و تکون دادن سرش داشت با فامیلا احوال پرسی میکرد که با صدای عاقد تمام صدا ها خوابید.
عاقد: اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم...
محمد قرآن رو باز کرد، با صدای آرومی خط اول صفحه رو زمزمه میکردم.
فاطمه: عروس رفته گل بچینه.!
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم، دوشیزه خانم هدیه مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی جناب آقای محمدرضا مقدم در آورم؟
فاطمه: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم...
صدای عاقد توی مغزم میپیچید و اینبار نوبت من بود.
با تموم شدن حرف عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_با اجازه پدرم و مادرم بله.!
زنعمو جلو اومد و بوسهای روی گونهام گذاشت.
زنعمو: انشاءالله به پای همدیگه پیر بشین.
عاقد: جناب آقای محمدرضا مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی سرکار خانم هدیه مقدم در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
محمد: با اجازه پدر و مادرم...بله!
صدای دست زدن دو برابر شد، عاقد تبریکی گفت و از هال بیرون رفت.
بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم.
مامان چمدون وسایل هام رو آماده روی تختم گذاشته بود.
دستی به دیوار اتاقم کشیدم و روی تخت نشستم.
چقدر دلم برای اتاقم تنگ میشد.
با صدای تق در اتاقم گفتم:
_بیا تو!
محمد سرش رو از در داخل آورد و گفت:
_منتظرتم ها کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_الان میام.
محمد کل بدنش رو وارد اتاق کرد و در رو پشت سرش آروم بست.
به در و دیوار اتاق نگاهی کرد و گفت:
-چه اتاق قشنگی داری!
_ممنون.
محمد چمدون وسایلام رو برداشت و گفت:
-چه چمدون سنگینی، اینا وسایلای شخصیته دیگه؟
_اوهوم
محمد: ماشالا چقدر هم زیاده، من وسایل شخصیم کلا یه دست لباسه!
خندهای کردم و گفتم:
_بهتره دیگه بریم.
محمد: یه جوری به در و دیوار اینجا نگاه میکنی انگار اینجا بهشته جایی که میخوام ببرمت جهنم!
_دلم برای اینجا تنگ میشه.
محمد: پاشو، همه ملت آرزو دارن برن خونه شوهر بعد خانم ما از خونه شوهر فراریه.!
از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم.
_بفرمایید شوهر خان.
محمد ممنونی گفت و از اتاق بیرون رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_64
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم.
فاطمه جلو اومد و گفت:
-داری میری؟
_آره، فردا میای دیگه؟!
فاطمه: نه بابا مزاحم نمیشم.
_مزاحم چیه؟ خونه خودته، نیای ناراحت میشم.
فاطمه خندهای کرد و رو به محمد گفت:
-آقا محمد، هوای این دوست مارو داشته باشید که یه وقت اونجا غریبی نکنه، آخه هرجایی که من نباشم هدیه گریه میکنه.!
ضربهای به بازوی فاطمه زدم که آخش بلند شد.
محمد: چشم.
فاطمه: برین به سلامتی!
فاطمه رو محکم بغل کردم و وارد حیاط شدم.
بعد از خداحافظی با بابا و حامد سوار ماشین شدم.
مهدیار هم که طبق معمول غیبش زده بود، محمد بعد از گذاشتن چمدون توی صندوق عقب سوار ماشین شد.
محمد سویچ رو چرخوند و ماشین روشن شد.
رسیدیم سر کوچه که مهدیار رو دیدم، نگاهی به محمد کردم و گفتم:
-یه لحظه صبر کن.
مهدیار به سمتمون اومد که شیشه ماشین رو پایین دادم.
مهدیار: سلام هدیه، سلام محمد دارین میرین؟
محمد: با اجازه، معلوم هست کجایی؟
مهدیار: رفته بودم پیش دوستم.
محمد: آخه آدم شب عروسی خواهرش میره خونه دوستش؟
مهدیار: نه توی عروسی بودم، دیدم موقع گفتن بله چه عرقی کرده بودی، موقع شام رفتم.
محمد: خیلی دقت میکنی ها!
مهدیار: نمیشد حالا یکم دیر تر میرفتین؟
محمد: دیگه از این دیر تر؟
_مهدیار؟ زود برو خونه اینوقت شب توی خیابون نباش!
مهدیار: چشم رییس، امر دیگه ای نیست؟
_مسخره بازی در نیار، خدانگهدار.
مهدیار با محمد دست داد و راهش رو به سمت خونه کج کرد.
محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
محمد: امشب که شام رو مهمون عروسی بودیم، فردا قراره چیکار کنیم؟
_بقیه چیکار میکنند؟
محمد: بقیه، خانمشون براشون یه شام بدمزه و بدبو درست میکنند.
_تا فردا خدا بزرگه.!
محمد در واحد رو باز کرد، پشت سر محمد وارد پذیرایی شدم و در رو پشت سرم بستم.
کلید برق رو زدم که برق پذیرایی روشن شد.
محمد: به خونه خودتون خوش اومدید خانم مقدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_شما هم همینطور آقای مقدم.
چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و روی مبل وسط پذیرایی نشستم.
محمد: خسته نشین یه وقت؟!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_یازدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین
نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و
با مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءاهلل تا فردا با فاطمه
و بچههاش برمیگردم!« حاال نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در
آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی
جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر
نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی
بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را
روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در
دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و
دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه
دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش
را روی شانههایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم باال نمیآمد تا
حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه
تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا
آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده باال میآمد :»تو رو خدا
مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و
میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد
:»تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر
فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش
دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حاال جالد جدایی به جانم افتاده و
به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد
صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش،
بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمی-
دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام
گرفت. نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با
دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب
نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را
که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور
چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط
موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره
به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_دوازدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی
و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه
تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود. با
رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که
دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم
هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان
صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :»برو زن و بچهات رو بیار
اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.« و خبری که دلم را خالی کرد
:»فرمانداری اعالم کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و
به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی
همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار
مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس
را شنیدم که به عمو میگفت :»وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم
نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به
بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام
میکنن!« تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و
حاال دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود
زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به
سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده
به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به
آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر
سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم
ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در
آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام
میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به
تکریت و کرکوک هم نرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس
توصیه کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم را بوسید
و رفت و حاال نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :»دخترم! این شهر صاحب
داره! اینجا شهر امام حسنِ »! و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد
که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را
گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛ جایی که حضرت
۳011 سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود
و حاال از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه
کرد :»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۳011 سال پیش واسه
امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه
پسر فاطمه هستید!« گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل
بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام حسن پرچم دشمن رو سرنگون
کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی
به برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!« روایت عاشقانه
عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج
احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن
دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل
به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تالشی که برای رسیدن به
تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند
و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را
سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر
هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده
و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست
خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه نجات دنیایی
پدر حضرت زهرایی❤️
#مبعث_رسول_اکرم
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه خیر و برکتی یا محمد
#مبعث_رسول_اکرم
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
#تلنگرانه
به آدمها یادآوری کنید چقدر زیبان، بعضی وقتها خودشون رو از زاویه درست تماشا نمیکنند.😔
استوری عجیب مادر سعید عزتاللهی!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن تنها میراثی است که هرگز نمیتوان آن را خرج کرد، هدیه داد و یا فروخت.
#ایران_وطنم✌🏻🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ