🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
به حقِ اکبرِ لیلا به فریادم برس
ـ ای جَوونِ حسین منم جَوونم ...
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
همیشه هرکجا که بود تا صدای اذان را میشنید نمازش رو میخواند. حتی گاهی اوقات در جلسات در حین حرف زدن بوده
و تا صدای اذان به گوشش میرسید
انگار ملائک در گوشش صدایش کردند به
ارامی بلند میشد و از همه ما می خواست اول نماز را بخوانیم وبعد به کار ادامه میدهیم .
به مادرش فوق العاده علاقه داشت ،در بسیاری از کارها به خصوص دینش از مادرش کسب تکلیف میکرد،
او تمام این اعتقاد ودین و بصیرت را از مادرش گرفته بود.
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_94
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با بغض توی گلوم گفتم:
_هدیه داری شوخی میکنی مگه نه؟ منم محمدرضا، بیدار شو هدیه!
با شنیدن صدای گریه های مائده بغض توی گلوم ترکید و اشکهام یکی پس از دیگری از چشمام جاری شد.
بازو های هدیه رو سفت گرفتم.
_هدیه بلند شو، هدیه منم، منم محمد!
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و فریاد زدم:
_هدیه، تو بهم قول داده بودی، گفتی که میمونی...
ناگهان چشمانم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.
دسته گل رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم.
بالای قبرش نشستم و دسته گل رو روی قبرش گذاشتم، اسمش رو خوندم.
هدیه مقدم!
نگاهم رو پایین انداختم و به دور و برم نگاه کردم.
_تو ولم کردی هدیه، ولی من حالا حالاها ولت نمیکنم.
در بطری آب رو باز کردم و سنگ قبرش رو خیس کردم.
_نمیدونی توی این چهل روز چی بهم گذشته، چهره بیجونت هنوز توی ذهنمه!
بغض گلوم رو گرفت، دستم رو روی سنگ قبرش گذاشتم و ادامه دادم:
_چطور تونستی انقدر زود تنهام بذاری؟ نیستی که بهت بگم چقدر دوسِت دارم.
اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم:
_اصلا من به جهنم، چطور تونستی اون طفل معصوم رو تنها بذاری؟
این دنیا بدون تو برام مثل جهنمه، جهنمی که باد داره آتیششو میزنه توی صورتم!
هدیه؟ ایکاش بودی!
بغضم ترکید، لبم رو گاز گرفتم تا کشی صدای گریه هامو نشنوه!
با صدای زنگ گوشیم، به صفحه گوشیم نگاه کردم.
حامد بود، اشک هام رو پاک کردم و بعد از لحظهای جواب دادم:
_جانم؟
حامد: کجایی محمدرضا؟
مکثی کردم و گفتم:
_بیرون، چیکارم داری؟
حامد: چرا نمیای مراسم؟ زشته صاحب مجلس توی مجلسش نباشه!
_حتی حوصله خودم رو هم ندارم، چه برسه مجلس چهلم.
حامد: هرچی نباشه این کسایی که اینجان به خاطر تو اومدند.
_مائده کجاست؟
حامد: پیش نازنین توی زنونهست، خیالت جمع حواسمون بهش هست.
_نذار بچهها اذیتش کنند، طاقت شنیدن گریه هاشو ندارم.
حامد: چرا صدات میلرزه؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چیزی نیست.
حامد: گریه کردی؟
_آره!
حامد: میای دیگه؟
_میام، کاری نداری؟
حامد: نه فقط زود بیا، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم.
فاتحهای خوندم و سوار ماشینم شدم، به سمت حسینه راه افتادم.
کنار ورودی حسینیه ماشینم رو پاک کردم و وارد حیاط حسینیه شدم.
در شبستان رو باز کردم و وارد شبستان شدم.
به حامد نگاهی کردم و کنارش نشستم.
حامد: خوبی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم که حاج علی از اونطرف حسینیه گفت:
-خدا بیامرزه همسرتو آقا محمد!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_خدا اموات شمارو هم بیامرزه حاجی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_95
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاج علی: میدونم غم بزرگی دیدی، ماهم از این اتفاق ناگوار غمگینیم، انشاءالله خدا همسرتو با اولیاء خودش مشهور کنه، یه خواستهای ازت داشتم محمد!
به حاج علی نگاهی کردم و گفتم:
_شما باید دستور بدین.
حاج علی: راستش، خوب نیست بیشتر از چهل روز رخت سیاه توی تن تو و بقیه باشه، برادرا زحمت کشیدند یه پیراهن سفید تهیه کردند که شما همینجا جلوی ما این پیراهن سیاه رو عوض کنی!
مکثی کردم و گفتم:
_حاجعلی، شما و بقیه روی سر ما جا دارین، از اینکه اینجا هم جمع شدید ممنونم، انشاءالله توی شادی هاتون جبران کنم، بقیه اگه بخوان میتونن پیراهن سیاهشونو عوض کنند، اتفاقا خوشحالم میکنند ولی من...من نه، من هنوز داغدارم!
حاجعلی: دیگه کار رو به اصرار نکشون آقامحمد، پیراهن سیاه مکروهه!
حامد بازوم رو گرفت و آروم گفت:
-محمد، پیراهنتو عوض کن، روی حاجعلی رو زمین ننداز!
لحظهای سرم رو پایین انداختم و بعد به حاجعلی نگاه کردم.
روی پاهام ایستادم که حاجعلی گفت:
-شادی روح مرحومه تازه از دست رفته صلوات!
حاجعلی به سمتم اومد و اولین دکمه پیراهنم رو باز کرد.
حاجعلی: انشاءالله این آخرین غمت باشه!
پیراهن سفید رو از دست حاجعلی گرفتم و تنم کردم.
دکمههای پیراهن رو بستم که حاجعلی عقب رفت و گفت:
-خدا بیامرزتش!
بعد از خداحافظی کردن با کسانی که داشتند میرفتند داخل حیاط حسینیه نشستم.
به دختری که داشت میرفت به سمت زنونه نگاهی کردم و گفتم:
_دختر خانم؟ خاله نازنین رو میشناسی؟
دختره: بله!
_برو بهش بگو آقا محمد میگه مائده رو بیار ببینم.
دختره چشمی گفت و وارد زنونه شد.
بعد از چند دقیقه نازنین خانم با مائده وارد حیاط شد.
مائده رو از دستش گرفتم و گفتم:
_شرمنده، شمارو هم تو زحمت انداختیم.
نازنین: چه زحمتی؟ شما و هدیه گردن من حق دارین!
_مائده که اذیتتون نکرد؟
نازنین: نه، خیلی دختر آرومیه، بهتون تسلیت میگم.
_ممنونم!
به مائده نگاهی کردم و گفتم:
_دلت برام تنگ شده بود یا نه؟
بعد از رفتن نازنین خانم وارد آشپزخونه شدم و کنار حامد نشستم.
وارد اتاقم شدم و کمد لباس هامو باز کردم.
پیراهن سبزم رو برداشتم و از داخل کمد بیرون آوردمش!
با دیدن چین و چروک هاش یاد هدیه افتادم.
همیشه هدیه پیراهنامو اتو میزد.
پیراهن رو نزدیک صورتم آوردم، هنوز بوی عطر هدیه رو میداد.
پیراهن سبزم رو تنم کردم که احساس کردم پشت پیراهنم خیس شد.
برگشتم و به هدیه که داشت به پیراهنم با ادکلنش عطر میزد نگاه کردم.
پیراهنم رو سریع کشیدم عقب و گفتم:
_چیکار میکنی؟
هدیه: دارم عطر میزنم تا خوشبو بشه!
به ادکلن توی دستش نگاهی کردم و گفتم:
_با عطر زنونه؟
هدیه: آره مگه چشه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_96
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
هدیه: آره مگه چشه؟
لبم رو آویزون کردم و پیراهنم رو از تنم در آوردم.
هدیه: چرا پیراهنتو در آوردی؟
به هدیه نگاهی کردم و گفتم:
_یعنی خودت نمیدونی؟
پیراهن سفیدم رو برداشتم که هدیه گفت:
-پیراهن سبزت قشنگ تره، اونو بپوش!
_میخواستم بپوشم ولی شما نذاشتی؟
هدیه کلافه گفت:
-مگه چیکار کردم؟
_دارم میرم اداره، آدمای اونجا هم ماشالا خیلی زرنگند، یه بو بکشن میفهمند پیراهنم بوی عطر زنونه میده!
هدیه: خب بذار بفهمند.
_هدیه؟ خوب نیست.
هدیه دست به سینه روی صندلی نشست و گفت:
-چون عطر خودمو زدم اینطوری میکنی!
با دیدن ابرو های در هَمِش خندهام گرفت که گفتم:
_حالا چرا اخم میکنی؟ این پیراهنم هم قشنگه.
هدیه نگاهش رو به دیوار دوخت که جلوش زانو زدم و گفتم:
_ناراحت شدی؟
هدیه جوابی بهم نداد که بعد از کمی مکث گفتم:
_چیکار کنم ناراحت نباشی؟
هدیه نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-برو پیراهن سبزتو بپوش!
به پیراهن سبزم که توی کمد افتاده بود نگاه کردم و گفتم:
_از دست تو.
بلند شدم و پیراهنم رو از داخل کمد برداشتم، پیراهنم رو تنم کردم که هدیه جلوم ظاهر شد.
هدیه: حالا که پوشیدی بذار قشنگ خوشبوت کنم.
چند تا پیس ادکلن هم به جلوی پیراهنم زد.
صورتشو جلو آورد، پیراهنم رو بویید و گفت:
-چه عطر خوشبویی!
صورتشو عقب برد و یکی یکی دکمه های پیراهنم رو بست.
یقه پیراهنم رو درست کرد و گفت:
-یه وقت به دخترایی که برا تیپت میمیرن محل ندی ها!
لبخندی از سر خجالت زدم و گفتم:
_از این خبرا نیست خانمم، اجازه میدی برم؟
هدیه کنار رفت و گفت:
-بفرمایید آقا!
بغض به گلوم چنگ زده بود، پیراهن رو به صورتم چسبوندم که بغضم ترکید.
پیراهن صدای گریه هامو خفه میکرد.
پیراهن رو از صورتم دور کردم و مشتی به تخت زدم.
_هدیه!
به پنجره نگاهی کردم و فریاد زدم:
_چرا رفتی بیمعرفت؟
به تخت تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم.
سرم رو روی دستم گذاشتم و گفتم:
_مگه نمیدونستی نفَسم به نفَسِت بنده؟
تو حالت خواب و بیداری بودم که با صدای در اتاق هوشیار شدم.
مامان: محمدرضا؟ اونجایی؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱