eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خجالت زده ایم آقا که فرمودی من اصرار میکنم بروید رای بدهید.
چــادر من یه تکه پارچه نیست که به روانشناسی رنگ ها حواله اش بدهید چادر من یک ارزش ارزشمند است یک ارزشی که هر تکه اش به نام خون یک شهیدست ❤️🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کرده‌وابسته‌مرا‌حال‌وهوای‌حرمت  خیردیدم‌به‌خدا‌از‌همه‌جای‌حرمت..💛 -امام‌رضای‌دلم🌱
شرحِ دلتنگیِ من بی تو فقط یک جمله است‌تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم...
وقتی تمام دنیا میگن تسلیم شو،🙃 امید زمزمه میکنه یک بار دیگه تلاش کن!😍 با خدا باشی،حتما به مقصد میرسی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥥🍒..
میدانی‌دلتنگی‌چیست؟ دلتنگی‌آن‌است‌که‌جسمت‌نتواند به‌آنجایی‌‌برود‌که‌جانت‌میرود..🌱
ای خدااااا😍😍😍😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه اومدن عروس و داماد به محل اخذ رای قدیمی شده، جدیدا تو همون شعبه اخذ رای خطبه عقد میخونن و ازدواج میکنن.😂 "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
♥️ رفقا هربار دیدن حضرت آقا   از   نزدیک خیلی دلگرمیه؛ مثل دیدن پدر بعد از چند سال میمونه؛ مثل دیدن فرمانده بعد از جنگی سخت؛ مثل دیدن نور توی تاریکی؛ مثل دیدن چشمه توی بیابون… حضورش بهت امید میده نگاهش روحت رو آروم میکنه خلاصه نگم براتون… کاش بشه به زودی باهم بیایم… بیت خونه ماست…(: 🗣
عصا سلاح کلیم است نی‌ سلاح علی علی به وقت حوادث عصا نمی گیرد
شهدا برای اهدای جان، به بَدیِ برخی مسئولین نگاه نکردند... شرکت در "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صف طولانی حضور هنرمندان پای صندوق رای اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸 ❅┅┅┄         @BaSELEBRTY
مافیا بازها دست ها بالا!🤔🖐🏻 نمی دونم اهل بازی مافیا هستی یا نه؛ اما حتما می دونی وقتی اهالی شهر حواسشون به همه چیز هست، تکلیف مافیا چی‌میشه!😉 چی شده؟ به منم هم شک داری؟!🧐 عیبی نداره! این حق ماست که هر کس رو خواستیم ببریم تو دفاعیه و آخرش رای گیری کنیم. قاعدا بازی همینه: همه باید تلاش کنیم و بهترین انتخاب رو داشته باشیم. خوشحالم که دیگه قرار نیست مثل قبل تماشاچی باشی. امسال تو هم وارد بازی شدی، من همین اول کار به‌ت دست می‌دم،🤝🏻✨ برای من، تو از اول شهروند بودی و هستی. بله دیگه! بالاخره شهر باید پشتِ دست همدیگه بازی کنه.👥 مشکل اونجا شروع می‌شه که به قاعده پیروزی شهر پایبند نباشیم:«شهروند ساکت و بدون فکت که نتونه به شهر‌کمک کنه، از مافیا خائن تره و شهر رو به باد میده.» برای همینه که من هم نمی خوام توی بازی ساکت باشم👀 نمی خوام بد بازی کنم و بقیه رو گیج کنم؛ دوست ندارم شهروند ها به‌م شک کنند و فکر‌کنند جزو مافیا هستم.😶 نمی خوام اونی‌برام تصمیم بگیره که شایستگی‌ش رو نداره. چه بخواهیم چه نخواهیم، مافیا بین ما هست؛ اما ۴۵ ساله بازی ادامه داره. شهر کشته داده، هزینه داده، اذیت شده، اما هیچ وقت نباخته.😎💪🏻 هر شب دکتر تلاش میکنه شهروند ها رو توی بازی نگه داره.😓🩺 درسته! متاسفانه نشد دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی رو حفظ کنه؛💗 اما سِیْو هايی داشته که توی دنیا آوازه اش پیچیده.✌️🏻مثلا موقعی که نقش داعش به مافیا اضافه شد. کارآگاه هم تا جایی که تونسته سعی کرده استعلام بازیگر ها رو بگیره. اگر دائم می‌شنوی که «شهر پر از مافیاست و شهروندان بازنده‌اند» یه کم شک کن. همین حرف ها هم می تونه ترفند مافیا باشه.😏 شک انداختن تو دل شهر، نتیجه وصیتی است که یک مافیای‌ کار بلد می‌تونه بکنه. توی بازی ما، جمعه پای صندوق رأی، قراره برای‌چهلمین بار استعلام وضعیت بگیریم🤓 و ببینیم با مافیا چند چندیم! امیدوارم امروز، شهر مثل همیشا برای مافیا شاخ و شونه بکشه و رجز بخونه🥰 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
¹⁰⁰¹ روے دیوار قبر من با گِل،بنویسید السّلامُ علیٰ حَجَهٌ‌الاغنیاءِ والفقرا،انت فے قلبنا امامِ رضا🕊✨
حضور آقای مهدی ترابی در یکی از شعبه های انتخاباتی کرج:)))) ((کپی؟.لا)) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
سلام؛ به اتفاق تمام اعضای خانواده محترم به جشن باشکوهی دعوت میکنیم . زودتر دعوت کردم که برنامه ریزی کنید حتما تشریف بیارید.متن و زمان و مکان را روی لینک زیربزنید مشاهده کنید.حتما روی پاکت نامه بزنید محتوا رو ببینید👇🏻👇🏻 https://DigiPostal.ir/ce8u6mv "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
برگه رای رهبر!
_زیارت قبول کربلا بودی؟ *چی؟ من ؟ امروز؟😳 _بله دیگه☺️ *چطور مگه؟😒 _مگر شهید سلیمانی نگفتن جمهوری اسلامی حرم است😉 *خب؟🙄 _شما رای دادی دیگه!🤗 *بله🙃 _زیارتت قبول که حرم رو حفظ کردی و زائر بودی دورا دور شایدم نزدیک!😇 *واقعا🥲 ممنونم از این منظر ندیده بودمش پس السلام علیک یا اهل بیت النبوه السلام علیک یا حسین بن علی علیه السلام❤️ السلام علیک یا صاحب الزمان علیه السلام سلامتی امام زمان علیه السلام صلوات🍃 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_121 🧡 🎻 ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و از پله ها بالا رفتم. کلید رو چرخوندم و در خونه رو باز کردم. نازنین از اتاقش بیرون اومد و رو بهم گفت: -سلام چرا اینقدر زود اومدی؟ _سلام، کاری نداشتم، بچه ها خونه‌اند؟ نازنین: حسین که دبیرستانه هنوز نیومده، نیلوفر هم تو اتاقش خوابیده! کیفم رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. نازنین: طوری شده؟ مکثی کردم و گفتم: _مائده تو تهرانه.! نازنین روبروم نشست و گفت: -مائده؟ از کجا می‌دونی؟ به نازنین نگاهی کردم و گفتم: _به احمد گفتم آدرسشو برام پیدا کنه. نازنین: میخوای چیکار کنی؟ _می‌خوام ببینمش. نازنین: بعدش؟ سؤال عجیبی بود، بعدش؟ نازنین: محمدرضا مائده رو چندین سال پیش با خودش برده، مطمئنا هم تا حالا چیزی از هدیه و تو بهش نگفته، اونوقت تو میخوای ببینیش؟ _مهم نیست، اگه چیزی هم ندونه، همه چیزو بهش میگم. نازنین نفسش رو فوت کرد و گفت: -اینهمه سال هم می‌تونستی مائده رو ببینی و همه چیز رو بهش بگی، اونوقت این چه فکریه الان زده به سرت؟ _اینهمه سال فقط به خاطر بابا منتظر موندم، ولی حالا که بابا نیست، حالا وقتشه. نازنین: بهتر نیست این حقیقت رو بذاری محمدرضا به دخترش بگه؟ _نه، اون اگه می‌خواست چیزی بهش بگه اینهمه سال گفته بود، حاضر نیستم ریخت نحسشو ببینم. از پله‌ها بالا رفتم و گفتم: _من میرم استراحت کنم، اگه احمد زنگ زد بیدارم کن. با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. احمد بود، جواب دادم: _جانم؟ احمد: آدرسشو برات پیدا کردم. روی تختم نشستم و گفتم: _می‌شنوم. احمد: ولی آدرس محل سکونتش نیست، آدرس دانشگاهشه! _باشه همینم خوبه. احمد: مائده مقدم دانشجو رشته ادبیات. _فکر کنم خودشه. آدرس دانشگاه رو یادداشت کردم و از جام بلند شدم. لباس هامو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم. خواستم از در بیرون برم که نازنین گفت: -کجا میری؟ _پیداش کردم. حسین از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت: -کی رو پیدا کردی بابا؟ _بعدا بهت میگم، فعلا باید برم. نازنین: حداقل بیا صبحونه بخور. _یه چیزی تو راه می‌خورم. وارد پارکینگ شدم و ماشینم رو روشن کردم. به سمت دانشگاه مائده راه افتادم. ماشین رو روبروی ورودی دانشگاه پارک کردم و وارد راهرو دانشگاه شدم. به سمت اتاق رییس دانشگاه قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم. رییس‌دانشگاه: بفرمایید داخل! در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. _سلام. رییس‌دانشگاه: سلام بفرمایید؟ چند قدمی جلو رفتم و گفتم: _من دنبال خانمی به اسم مائده مقدم می‌گردم، بهم گفتند اینجاست. رییس‌دانشگاه: شما چه نسبتی با این خانم دارین؟ _داییش هستم! رییس‌دانشگاه: خب چرا برای دیدنش به خونه‌شون نمیرید و اومدید اینجا؟ _قضیه‌اش مفصله آقای... رییس‌دانشگاه: توکل هستم. _آقای توکل، من باید ببینمش. توکل: اینجا حداقل ده نفر فامیلیشون مقدمه! _گفتم که، مائده مقدم. نگاهش رو روی کامپیوترش برد و بعد از لحظه‌اس مکث گفت: -دو تا هم مائده مقدم داریم، اولیش نام پدر حسن‌رضا و اون یکی، نام پدرشون محمدرضاست. دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم: _خودشه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_122 🧡 🎻 توکل: آقای محترم لطفاً آروم باشین⁦. _شرمنده، یه لحظه هیجان زده شدم. توکل: الان چه کمکی از دست بنده ساخته است؟ _میخوام ببینمش. توکل: متاسفانه نمیشه. _گفتم که من داییشم! توکل: متوجه هستم، ولی ایشون امروز صبح مرخصی گرفتند و به شهرشون رفتند؟ با تعجب گفتم: _شهرشون؟ توکل: بله، الان داخل رشت هستند. ساکت موندم که ادامه داد: -حرف دیگه‌ای هم هست؟ _ممنون. از اتاق رییس دانشگاه بیرون رفتم و راهرو دانشگاه رو طی کردم. از پله‌های ورودی پایین رفتم و سوار ماشینم شدم. چند لحظه‌ای به خیابون خیره شدم و دفترچه تلفنم رو باز کردم. شماره محمدرضا رو با خط جدیدم گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -الو جانم؟ مکثی کردم و با صدای لرزانی گفتم: _سلام محمدرضا: سلام بفرمایید؟ سکوت کرده بودم که گفت: -بفرمایید؟ _حامدم! محمدرضا مکث طولانی‌ای کرد و گفت: -حامد؟ تماس رو قطع کردم و گوشی مو توی دستم فشار دادم. ‹مائده⁦👇🏻⁩› زنگ خونه رو فشار دادم که امیرحسین از پشت آیفون گفت: -مائده تویی؟ لبخندی زدم و گفتم: _چطوری؟ امیرحسین: خوبم، مامان مائده اومده، بیا تو! با باز شدن در وارد راهرو شدم و که امیرحسین در داخل رو باز کرد. باهاش دست دادم و وارد خونه شدم. _مامان جونم من اومدم. مامان فاطمه از پله‌ها پایین اومد که خودم رو توی آغوشش رها کردم. مامان: دلم برات تنگ شده بود. _منم، از این به بعد بیشتر بهتون سر می‌زنم. از بغل مامان جدا شدم و گفتم: _چه بوی غذایی توی خونه پیچیده، دلم ضعف رفت. مامان: خوب موقعی اومدی، برو دست و صورتتو بشور. چشمی گفتم و وارد اتاقم شدم. چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. با صدای زنگ گوشیم تماس شقایق رو جواب دادم: _چیه دم به ثانیه زنگ میزنی؟ شقایق: رسیدی؟ _آره! شقایق نفسش رو فوت کرد و گفت: -مگه نگفتم رسیدی زنگ بزن؟ دلم شور میزنه. _تازه رسیدم غر نزن. شقایق: بهت میگم بمون چند روز دیگه باهم بریم میگی نه، اونجا آش میدادن بدو بدو رفتی؟ _حیف که نمی‌تونی از پشت گوشی بوی غذای مامانمو حس کنی وگرنه می‌فهمیدی چرا اومدم. شقایق: از اون غذا های مامان پزت برای منم بیار، اینجا فقط نون پنیر هست. _کاری نداری؟ شقایق: نه، برو غذاتو بخور خداحافظ! _خداحافظ. تماس رو قطع کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی مبل وسط پذیرایی نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_123 🧡 🎻 تماس رو قطع کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی مبل وسط پذیرایی نشستم. خواستم تلویزیون رو روشن کنم که مامان جعبه‌ای روبروم گذاشت و گفت: -اینو ببر بذار توی انباری! جعبه رو داخل دستم گرفتم و از پله ها پایین رفتم. با یه لگد در انباری رو باز کردم و جعبه رو روی کارتن های دیگه گذاشتم. خواستم از انباری بیرون برم که پام روی خرده شیشه ها رفت و صدایی ایجاد کرد. به قاب عکسی که شکسته بود نگاهی کردم. قاب عکس رو توی دستم گرفتم و عکس رو ازش جدا کردم. عکس یه خانم جوون بود، تا حالا ندیده بودمش. به کارتنی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. در کارتن رو باز کردم، پر از قاب عکس بود که همه‌شون عکس های همین خانم بود. با تعجب یکی یکی قاب عکس هارو از کارتن بیرون آوردم و بهشون نگاه کردم. عکس اولی رو تا کردم و داخل مشتم گرفتم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به سمت خوابگاه مائده راه افتادم. مائده: همین خیابون رو مستقیم برین. _تهران مثل قبل شلوغه. مائده با تعجب نگاهم کرد و گفت: -مگه شما تاحالا تهران بودین؟ نگاهی به مائده کردم و گفتم: _آره، یه چند تا سفر کاری به تهران داشتم، گفتی خوابگاهت کجاست؟ مائده: مستقیم. ثانیه‌ای گذشت که مائده ورقی رو روی داشبورد ماشین گذاشت و گفت: -این خانم کیه؟ به ورقه‌ای که روی داشبورد گذاشته بود نگاهی کردم و توی دستم گرفتمش. نگاهم رو از جاده به روی ورق گرفتم، عکس هدیه! به مائده نگاهی کردم و گفتم: _این عکس رو از کجا آوردی؟ مائده: شما اول بگو این خانم کیه؟ صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: _گفتم این عکس رو از کجا آوردی؟ مائده مکثی کرد و گفت: -از توی یه کارتن داخل انباری! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ببخشید سرت داد زدم. مائده: حالا میگی این خانم کیه؟ به مائده نگاهی کردم و بعد از کمی مکث گفتم: _دوست مامانته. مائده: یه کارتن پر از عکس این خانم داخل انباری بود، شایدم بیشتر. _دوست صمیمی مامانت بود، به خاطر همین خیلی ازش عکس داریم. مائده: الان کجاست؟ سؤالش توی ذهنم تکرار شد. الان کجاست؟ مکثی کردم و گفتم: _خیلی سال پیش فوت کرد. با دیدن ساختمون خوابگاه دختران، خیابون رو دور زدم و جلوی خوابگاه ماشین رو متوقف کردم. همراه مائده از ماشین پیاده شدم و باهاش تا جلوی خوابگاه اومدم. مائده: خداحافظ بابا، من میرم. دستم رو به نشانه خداحافظی تکون دادم نگاهم به آقایی که از داخل خوابگاه بیرون اومد دوخته شد. چقدر شبیه حامد بود، ریش های بلندش تشخیص رو برام سخت کرده بود. نگاهش رو روی صورتم زوم کرده بود. حامد! خودشه. چند قدمی جلو رفتم که حامد نگاهش رو از من به روی مائده که داشت از کنارش رد می‌شد سر داد. حامد: مائده؟ مائده برگشت و اول به من بعد به حامد نگاه کرد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون 🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حاال همین نارنجک می- توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمهشب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تل ی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی  تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا رد ی از درگیری نبود و می- ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می- لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم. میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیوالی وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حاال بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :»بالخره با پای خودت اومدی نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و الغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :»خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!« با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :»با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :»پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟« به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حاال در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!« همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت باال میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :»واسه پسرعموت چی اوردی؟« و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟« صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست😎💪🏻🇮🇷 🇮🇷