#ذِکـرروزیڪشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاذَالجَـلالِوَالاِڪرآم'🔗📓'»
‹اۍصـٰاحِبشُڪوهوَبُزرگـوارۍ..'🖤🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(: 💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
لب تر نڪنے نیز فدایے تو هستیم!
عُشاق ندارند نیازے بہ اشاره...(:
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه برادرانه کسی که تو چهارشنبه سوری یکی از چشمانش رو از دست داده
انقدر پخش کنید تا از اتفاقات مشابه جلوگیری بکنه
توصیه برادرانه کسی که تو چهارشنبه سوری یکی از چشمانش رو از دست داده
انقدر پخش کنید تا از اتفاقات مشابه جلوگیری بکنه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
قضاوت کردنش با خودتون🚶🏻♀️!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
ﻋﺎﺷﻘـےﺭﺍﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺯﻧﺪڱـےﭼﻨﺪﺑﺨﺶﺍﺳتـــ؟
ڱفت:ﺩﻭﺑﺨﺶ،
ڪودڪےﻭﭘﯿﺮے
ڱفتند : ﭘﺲﺟﻮﺍنــےﭼﻪ؟
ڱفت:ﻓـﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ
#دلبرِعراقی💔
یکࢪوزعاشقانہتوازࢪاهمیرسۍ؛
آنروزواجباستڪہبمیࢪمبرایتان🩷🥹!
#بابامهد؎ِقلبم❤
-رفیقشمیگفت :
گاهیمـیرفتیهگوشهیِخلوت ،
چفیهاشرومیکشیدرویِسـرش
توحالتِسـجدهمـیموند . .!
بهقولِمعروفیهگوشـهای
خداروگیرمیآورد . .(:
#شھیدمصطفیصدرزاده
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
#علمدارڪمیل
ابراهیم هادی محور همه فعالیتهایش نماز
بود . در سختترین شرایط ، نمازش را اول
وقت میخواند ، بیشتر هم به جماعت و در
مسجد دیگران را هم به نماز دعوت میکرد.
یکبار باهم مسجد موسیابنجعفر رفتیم ،
نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم ، در نماز
چشمهایش را میبست ! بعد از نماز گفتم :
چرا چشمت رو تو نماز میبندی؟ مکروهه ..
گفت : اگر توی نماز با بستن چشم ، توجهت
به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد .
بعدهاهمینمطلبرا در رسالهاحکامخواندم.
#سلامبرابراهیم² | #شهیدابراهیمهادی🌱
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
.
بھ چیزی وابسته باش كِ برات بمونه ،
ارزش داشته باشه نه این دنیا که به هیچی
بند نیست ..!!
یهچیزی مثل نگاه #امام_زمان عجلالله :)
وقتيهمهآهنگهايحرامگوشمیدهند
چرابایدخجالتبکشیمازمداحــيهايحلال؟
#تلنگرانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍ ڪﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ڪﻨﯽ‼️
ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ بشہ چرڪنویس اﺣﺴﺎﺳﺎٺت❕
یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...😏
ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ڪﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ⚠️
ﻫﻤﯿﻦ ڪھﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ...
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ..👌🏻
♨با یـوســـف بودن تو،
زلیخـــا نیز به خود می آید
•
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_144
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لبخندی زد و محکم من رو توی آغوشش گرفت.
شقایق: چرا از رشت رفتین؟
_دیگه نشد اونجا بمونیم، همین چند روزه یه خونه داخل تهران میگیریم.
شقایق: بدون تو من اونجا تنها میمونم.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
_ازدواج کن تا تنها نمونی!
لبخندی زد و همراه هم وارد کلاس شدیم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بابا بود، جواب دادم:
_جانم بابا؟
بابا: سلام مائده، کجایی؟
_تو راه خونه دایی، چطور مگه؟
بابا: بیا به این آدرسی که برات پیامک میکنم، همونطرفاس.
_خب این آدرس کجا هست؟
بابا: خونه مون، بدو بیا کمک دست مامان فاطمهات!
_چشم الان میام.
به پیامی که داخلش آدرس بود نگاه کردم.
_عماد؟ یکم جلوتر نگه دار.
عماد: چرا؟ مگه نمیری خونه داییت؟
_نه، باید برم کمکم مامانم، همینجا نگه دار.
از ماشین پیاده شدم و از عماد خداحافظی کردم.
به در و دیوار خونه جدیدمون نگاهی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم.
مامان: بیا تو مائده.
با باز شدن در وارد خونه شدم و در هال رو باز کردم.
بازار شام بود، همه اثاثیه هارو ریخته بودند تو خونه تا من و مامان بذاریمشون سر جاشون.
_بابا کجاست مامانی؟
مامانفاطمه: گفت کار داره، رفتش، امیرحسین هم باهاش رفت.
به وسایلا اشاره کردم و گفتم:
_الان ما تنهایی اینارو چجوری جابهجا کنیم؟
مامانفاطمه جلو اومد و گفت:
-اونایی که میتونیم رو خودمون جابهجا میکنیم، اونایی هم که نمیتونیم صبر میکنیم تا بیان!
همراه مامان فاطمه شروع کردم به جا به جا کردن وسایل خونه.!
بعد از گذشت حدود دو ساعت خونه جمع و جور تر شد.
خسته روی مبل افتادم که مامان یه لیوان شربت برام درست کرد و کنارم گذاشت.
مامان بهم خیره شده بود که گفتم:
_چیزی شده مامان؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه نه تکون داد که ادامه دادم:
_پس چرا یه ساعته بهم خیره شدی؟
مامان: آخه آخر هفته قراره توی لباس عروس ببینمت، دل تو دلم نیست.
لبخندی زدم و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
مامان: اون روزی که محمدرضا ازم خواستگاری کرد، گیج بودم.
تا حالا کسی ازم خواستگاری نکرده بود، حالا هم که یکی ازم خواستگاری کرد...نمیتونستم محمدرضا رو قبول کنم، ولی کمی ته دلم دوسِش داشتم.
روی زانوهام نشستم و گوشم رو شنوای حرفای مامان فاطمه قرار دادم.
مامان: با مادرم صحبت کردم اما چیزی جز یک کلمه نصیبم نشد، نه!
_مادرت مخالف ازدواج بود؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-خیلی سخت مخالف بود، جوری واکنش نشون داد که همون موقع فکر ازدواج با محمدرضا رو به گور بردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_145
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_پس چجوری ازدواج کردین؟
مامان فاطمه لحظهای مکث کرد و گفت:
-شب پدرم اومد خونه و گفت که پدر محمدرضا بهش زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته، از من پرسید، دوسش دارم یا نه؟
با فکر اینکه قصه به جاهای جذابش رسیده ساکت موندم.
ادامه داد:
-منم بعد از کلی خجالت کشیدن، حرفمو گفتم و سرم رو پایین انداختم.
مامان فاطمه هم مثل من توی اینجور مواقع خجالتی بود.
مامان: حالا تو بگو، عماد رو دوست داری یا نه؟
خندهای کردم و گفتم:
-مامان؟ آخر هفته عقدمونه، چه سؤالایی میپرسی!
مامان فاطمه کوتاه نیومد و گفت:
-میخوام بشنوم، دوسش داری یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، دوسِش دارم.
از ماشین پیاده شدم که شقایق دستم رو گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم عروس خانم.
وارد خونه شدیم که صدای دست زدن به گوشم رسید.
کنار عماد روی صندلی عقد نشستم که عاقد وارد مجلس شد.
روی صندلی خودش نشست و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم جمعیت غرق در سکوت شد.
عاقد: انشاءالله که این زوج جوان تا آخر عمر خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن یه صلوات بفرستین.
همه جمع باهم صلواتی فرستادند که عاقد ادامه داد:
-انشاءالله که این عشق هم یک عشق پاک به دور از هرگونه بدی و شر باشه صلوات دیگری بفرستین.
دوباره جمع حاضر صلواتی فرستادند که عاقد خطبه را شروع کرد.
قرآن را باز کردم و همراه عماد مشغول خوندن شدم.
هنوز چیزی نگذشته بود که شقایق گفت:
-عروس رفته گل بچینه!
چشمانم رو میبندم و لحظهای بعد باز میکنم.
شقایق: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
سرم رو بالا آوردم و به جمعیت نگاه کردم.
به دایی حامد و دایی مهدیار که با ذوق به من خیره شده بودند لحظهای خیره شدم.
_با اجازه پدرم و...
لحظهای مکث کردم و به مامان فاطمه که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
_و مادری که خیلی برام زحمت کشید، بله!
#پـایـان
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱