eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
حجاب پوششی است که در برابر مزاحمان ازت مراقبت میکنه❤️😍
اصرار بر امر حق داشته باشید یه چیزی فهمیدی خوبه ولش نکن! [حاج حسین یکتا]
راوے: مادرشهید اهل "نماز شب و نماز اول وقت" بود. دعای عهد و زیارت عاشورا و تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها )را ترک نمی کرد👌🏿. حضور همیشگی در مسجد داشت. به مجالس اهل بیت علاقه خاصی داشت . احمد تنها قرآن نمی خواند؛ بلکه تدبر و تفکر می کرد و همه تلاشش عمل به قرآن بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز مرگ واهمه داری اگر، تصور کن که مرده‌ای تو و بالاسرت نشسته علی🌱
میخوایم یک چالش بزاریم؛ داخل ناشناس این متن و ادامه بدید و بفرستید اگر موردی نداشت حتمآ داخل کانال میزاریم!! « مهلت فعلا ندارد .  .  .  »  سال ۱۴۰۲ سالی بود که  .  .  یا سال ۱۴۰۲ بهم ثابت کرد که .  .  https://harfeto.timefriend.net/17002145405446 «✍🏻ناشناس _ ڪانال ڪمیل🇮🇷🇵🇸» "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
پنج سوره‌ای که امام زمان(عج) به آیت الله مرعشی سفارش کردند: -سوره یاسین بعد از نماز صبح -سوره نبأ بعد از نماز ‌ظهر -سوره نوح بعد از نماز عصر -سوره واقعه بعد از نماز مغرب -سوره ملک بعد از نماز عشاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبان و رجب، نم نم اشکی شد و رفت خانه ابری‌ســـت خدایا رمضان را چه کنم
چَـشم‌هـٰای‌یڪ‌شـھید حَتـۍازپشـت‌ِقآبِ‌شـیشِـھ‌ای؛ خیـره‌خـیره‌دنبـٰآل‌ِتـوسـت ڪھ‌بـھ‌گنـٰآه‌آلـوده‌نشوی..:) بـھ‌چَـشم‌هآیـشآن‌قَسـم، تورامۍبینـند...!
مادر : همیشـہ با همـہ خـوش‌رفتـار بـود و دوسـت داشـت همـہ را بخنـدانـد :)🌸✨
اعمال شب اول ماه رمضان
1_10290659023.mp3
1.31M
جدی‌جدی رجب رفت و شعبان تموم شد و نگاه کردیم دیدیم، عع! شبِ اولِ ماه مبارکیم‌ها...🥲 حاوی یک توصیه 🎧 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
سلامتے تاج سرمون سہ تا صلوات محمدے پسند بفرستیم؟ 👀❤ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 (نقل از آرش)👇🏻 جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام  افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه ام چی شد؟ سارا گفت: – ای وایییی دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه آمد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تودانشگاهه، عه، آمدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقار و متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشکی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک آمد دیدم  این طور نیست. با یک روسری سرمه‌ای زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مقنعه می پوشند،او روسری سرش بود و مدل خاصی آن را بسته بود. از مدل بستنش خیلی خوشم آمد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف برون بکشد. همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافه ی جدی‌تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ای کردم و گفتم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی... بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم... نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم: –اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت: –کلاس آخر رو نمیای؟ سارا گفت: – نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت: –ممنون بابت جزوه. فوری خداحافظی کردو رفت. بعد از رفتنش به سارا گفتم: –چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت: –اون این جور جمع هارو نمی پسنده. اخم کردم. – کدوم جور؟ -مختلط... -یعنی چی؟ -یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا!این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم: – چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت: –کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه. سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت: –بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اِکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند." دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت: –  کجایی آرش؟ تو نمیای؟ – گفتم که نه، کار دارم باید برم. -باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 باید برای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم. ماشین را پارک کردم جلوی تره‌بار. گوشیم را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای زنگ گوشیمو از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم تا یه ربع دیگه می رسم. مامان همیشه می‌گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم. همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم. چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می‌گذارم. به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم. مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه ام را باز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیر بعضی از مطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یا پرانتز گذاشته شده بود. البته کم رنگ. کنجکاو شدم. بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد. البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن  بلد نیستی؟ ــ خب سلام،خوبی؟ ــ سلام،ممنون سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟ ــ علامت؟نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزوه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه!! پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه‌ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند. ــ آرش! تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود. فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کار را انجام داده خجالتش بدهم،گ تا  کمی از آن خود شیفتگی اش دربیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم  تا راحیل را پیدا کنم. دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترا خیلی آروم مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند. من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه ها مدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری اش فرق داشت. روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. وا!!این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرأت نمی کند طرفش برود. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 به خودم جرأت دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سؤالی داشتم. سرش را بالا آورد و بلند شد. یه قدم به طرفم آمد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه  دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می ذارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد. ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سؤالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم تا بیشتر بخونم. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و با اجازه‌ای گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد. معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها  راحت حرف می زنم، حرف زدن با او سختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخر که درست پشت سرش بود نشستم. کمی پررویی بود. من آدم پررویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب و جالب بود. آن‌قدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تا ردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود چیزی گفت بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم یعنی من حواسم نیست. با آمدن سارا و بقیه بچه‌ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجا رفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا آمدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس آمدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه. اونجا که شما نمی‌ذارید. سعید با خنده گفت: –آخی، نه که تو خودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌اس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه. یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
³پارت تقدیم‌نگاهتون🌷