آدم میرود..
اما انگار بخش مهمی از او
جایی جا میماند؛🫀
جایی لابه لای خاک های
فکه،شلمچه و هویزه:)
یا در خاک های نمناک طلائیه و علقمه...
یا همان موج های اروند رود...
ادم نمیداند چه گم کرده است!
فقط همیشه بخشی از او نیست🙂
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
˼ بِـسْمِ رَبِّ الحُسِینْ ˹
#اَلسَّلامُعَلَیْڪَیااَباعَبْدِاللّھ...♥️'!
#ذِکـرروزدوشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاقاضۍالحـٰاجات'🖤🗞'»
‹اۍبَرآورَنـدِهحـٰاجاتھا..'🔗📓'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-دعاي روزِ ششم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm" _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــ
-دعاي روزِ هفتم ماهِ مبارك رمضان🌙:)!
الـتماس دعــآ💙🌼^^
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
رسیدیم به روز هفتم ماه رمضان التماس دعا دارم از شما تک تک مهربانان روزه داران عباداتتون قبول حق باشه هم اکنون دعاگوی تک تکتون هستم🥲❤️
#روز_مرگی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
*خیلیقشنگه🌱
لطفابخونید🌹
داداشممنوتوخیابوندید..🙍🏻♂
باجمعدخترابودیموحجابمخیلیجالبنبود👱🏻♀
بایهنگاهتندبهمفهموندبروخونهتابیام..🏘
خیلیترسیدهبودم..گفتمالانمیاد
حسابیتنبیهممیکنه..😰
نزدیکغروبرسیدخونه..🚶🏻♂
وضوگرفتدورکعتنمازخوند🤲🏻
بعدازنمازگفت"بیا اینجا"
حالامنمترسیدهبودم😥
گفت"آبجیبشین"🍃
نشستم
بیمقدمهشروعکردحرفزدنراجعبه
حضرتزهرا(س)♥️
حسابیگریهکرد...منمگریهامگرفت😭
بعدگفت"آبجیمیدونیحضرتزهرا(س)
چراروزایآخرصورتشوازامامعلی(؏)میپوشوند؟
نمیخواستعلیبفهمهخانمشسیلیخوردهودق نکنه...
آخهغیرتاللهِ✨
میدونیبیبیحتیپشتدرهمنزاشتچادراز
سرشبیفته!🍃
میدونیچراامامحسن(؏)زودپیرشد؟؟
بخاطراینکهتوکوچههمراهمادرشبود
ولینتونستکاریبراشبکنه💔
...
آبجیحالااگهمیخوایمنودقمرگنکنی⚰
توخیابونکهراهمیریمواظبروسریوچادرتباش
یدفعهناخودآگاهنرهعقبوموهاتبیفتهبیرون
مننمیتونمفردایقیامتجوابحضرتزهرا(س)
روبدما"😔
سرموپایینانداختموشروعکردمبهگریهکردن..😭
سرمروبوسیدوگفت"آبجیقسَمتمیدمبعدازمن مواظبچادرتباش🦋
ازبرخوردشخیلیتعجبکردم..❗️
احساسشرمندگیمیکردم🥀
گفتم"داداشانشاءاللهسایهتهمیشهبالاسرم هست"..وپیشونیشوبوسیدم...💞
گذشتتاسهروزبعدکهخبرآوردنداداشتتو
عملیاتوالفجربهشهادترسیده🕊🌿
یهمدتبعد،لباساشوکهآوردندیدمجایتیرمونده
روپیشونیبندش...😭
رویسربندیافاطمهالزهرا(س)🌱
حالادیگهسالهاستهروقتتوخیابونیهزن بیحجابمیبینم...اشکمجاریمیشه..🍂
پیشخودممیگمحتماایناداداشندارنکه....💔
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای تاریکی قبره خدایا گریه هام...
#مناجات_با_خدا #ماه_رمضان
#امام_زمان
+ معناے۷سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- دانشجوهاےپزشکی
+ معناے۴سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- بچههاےڪارشناسے
+ معناے۲سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- سربازا
+ معناے۱سالروڪےخوبميفهمہ?¡
- پشتڪنڪوریا
+ معناے۹ماھروڪےخوبميفهمہ?¡
- مادرےڪہچشمبہراھ
تولدنوزادشہ
+ معناے۱ماھروڪےخوبميفهمہ?¡
- روزھداراےماھمبارڪ #رمضان
+ معناے۱روزروڪےخوبميفهمہ?¡
- ڪارگراےِروزمزد
+ معناے۱دقیقہروڪےخوبميفهمہ?¡
- اونايےڪہازپروازجاموندند
+ معناے۱ثانیہروڪےخوبميفهمہ?¡
- اونايےڪہدرتصادف ،
جونسالمبہدربردند
+ معناے۱دهمثانیہروڪےخوبميفهمہ?¡
- مقامدومالمپيک
+ معناے۱لحظہروڪےخوبميفهمہ?¡
- ڪسےڪہدستشازدنیاڪوتاهہ
امامعناے۱۱۸۳سالتنھایےرافقطاونآقایے
میدوننڪہمنتظرنتاشیعیان
براےآمدنشخودراآمادھڪنند
وبدانندڪہگناهانشان ،
ظهوررابہتأخیرمےاندازد💔
#مهدوی
ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سفرهي افطار نیست . . 🤍
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌#حتماببینـید
🎥 بدترین روز برای امام زمان بعداز ظهر جمعه است نامه اعمال ما به دست ایشان میرسد .
🎙استاد شیخ علی اکبر تهرانی
گفت چرا اینقدر حرم رو دوست داری؟
گفتم چون از دنیا و آدما دورم میکنه :)
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
به قول آیتاللّهکشمیری
مرا ببرید نجف ؛ من نجف بروم
دردهایم درمان میشود !(:
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت21
با صدای زنگ گوشیم از توی کیف بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش و این که بارهاسراغم را از سوگند گرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که این قدر بی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبت خودته خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلیم وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه باعث استرسم شد چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم. به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزهای راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –تو بشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از ماجراهای اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیادتر باهم، هم کلام می شویم مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته...
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کرد و گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید و رو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزه است
ــ ای بابا توام که همش روزه ای ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–لعنت به ریا در ماه دو سه روزه همش
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهار نشسته بودند سر میز روبه رویی ما و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند...
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سُر داد روی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جرأتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم را پایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم...
سرخ شدم (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم:
–چی شد؟
چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت:
–راحیل! نگو که...
من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
با گفتن خدای من... سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش رو بلند کرد و وقتی حال بدمن رو دید، یهو رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهی بهش انداختم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خودداری. از حرفهاش بیشتر خجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ای کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامهی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشد و من بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم در را باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ای خیلی بزرگ که میز کارش بودو یک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ای نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –آمدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم آمدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ از ابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سروده
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ای به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده و بهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش آمد و آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.
آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
گفتم:
اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.
بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خورد و صدای آقای معصومی آمد.
راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز، افطار شاهانه ای چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با آمدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شله زرد رو از کجا...
حرفم را قطع کرد.
وقتی گفتید روزه اید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.
با صدایش از افکارم بیرون آمدم.
افطارتونو با آب جوش باز می کنید یا چایی؟
شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت:
چه همتی!
وقتی آدم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
گفت:ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.
بیشتر آدم ها آگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه..
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد. خدارو شکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید..
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_بیست_و_هشتم
#داستان_قصه_دلبری
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم .
سید علی خامنه ای
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی
انتخابمان برای مغازه دار جالب بود .
گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»
از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم .
اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود .
بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .
نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود .
می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم
موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم
بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم
حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند
کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش میگفت همان راه را میرفت
از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه
کمکم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد
آدم یخی نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت باز میکرد
با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨