eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـاخـٰامنہ‌اےعھدِشھادت‌بستیم جان‌برڪف‌وسربندِولایت‌بستیم ڪافےست‌اشاره‌اےڪنـــدرهبرِمـا بـےصبروقراردݪ‌بـرایش‌بستیـم...😍🤍
نمک‌در‌نمکدان شورے‌ندارد بسیجۍ‌باکسی‌شوخے‌ ندارد🕶✋🏽 #بسیجۍ
؏ِـشق‌یِـڪ‌ۅاژه‌‌بۍ‌اَرزِش‌بۍمَـعـنۍبـود تـٰاڪہ‌ِیِڪبـٰاره‌خُداگُفت‌ڪہ‌ِ؏ِـشق‌اَست‌حُسِین 🩵..!" 🌱
بہ‌عشقِ‌مٰآدر،یٰآدگآرش‌رٰآپوشیدم، نٰآمِ‌مٰآدرسندخوردھ ‌روۍِ‌دلم؛ محٰآل‌است‌چٰآدرسیاهے‌ڪھ ‌مرٰآ، روسفیدم‌ڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم:)️🙃🌱
فاطمیه‌ازکدامین‌غصه‌بایدجان‌سپرد؟ دردمادر،داغ‌حیدر،یاغریبیِ‌حسن...💔
مادر‌دو‌بخش‌است: «ما»‌و«در»وقصه‌یتیمی‌مااز کنار«در»شروع‌شد🖤!!
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی بهش انداخت رنگ صورتش پریده بود لباش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال و روی زخمش گذاشت از استرس دستاش می لرزیدن محکم فشار داد که شهاب از درد چشماش و اروم باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست ازش بپرسیه که حالش خوبه یا نه شهاب چشماش و بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشون دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کنار وایستاد و ناخن هاش و از استرس می جوید... 🌝نویسندہ: فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ تو سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان اومده بودن و شهاب و به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش رو بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب و خبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق اومدند مریم با دیدن مهیا اون هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمتش اومد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی؟ مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هاش روی گونه هاش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشون اومدن ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش اومد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو اومد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جا گرفت مهیا با گریه همه چیز رو تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هاش گونه هاش رو خیس کرده بود گفت ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستاش و فشار داد... 🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هاش و پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آرومی کشید و روی صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستاش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش و بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان رو گرفت تشکری کرد و اونو به دهنش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیومده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿زندگی مشترک وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی دوست صمیمیم بود. به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرأت نمی کردم بهشون بگم چکار می‌خوام بکنم! ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تأیید خانواده می رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما می‌بودن ... اومدم خونه مندلی با هم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم تا نزدیک غروب کارها طول کشید امیرحسین اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود... با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت دیگه توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه! اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام... از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید... شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی! هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی و رفت... 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معادله غیر قابل حل . . رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... . . فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . . بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفتند ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم .. 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿حلقه . نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... . به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... . . داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو . 🌿ادامه دارد...
سه پارت تقدیم نگاهتون🌿
با افتخار ساندیس خور انقلابم😎✌🏻
_ فاطمیه خـط مقدم شیعه است!
هرگاه‌شب‌جمعه؛ شهــــدارایادکردید... آنهاشمارانزداباعبدالله‌الحسـیـن علیه‌السلام‌یادمی‌کنند.. شادی‌روح‌جمیع‌شهدا‌صلوات اَلسَّلامُ‌عَلَیک‌یااَباعَبدالله‌وَعَلَی الاَرواحِ‌الَّتی‌حَلَّت‌بِفِنائِک‌عَلَیکَ مِنّی‌سَلامُ‌الله‌اَبَداًمابَقیتُ‌وبَقیَ الَّیلُ‌وَالنَّهاروَلاجَعَلَهُ‌اللهُ‌آخِرَالعَهدِ مِنّی‌لِزیارَتِکُم.. اَلسَّلامُ‌علی‌الحُسَین وَعَلٰی‌عَلیِّ‌بنِ‌الحُسَین وَعلی‌اَولادِالحُسَین وَعَلٰی‌اَصحابِ‌الحُسَین
12 قسمت دوازدهم : "رحمت خدا" 🔸 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... 🔸 هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده! 👌🏼تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت... 🔹نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد. 🔻با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت، نمی دونم ... 😓 مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین: - شرمنده ام علی آقا،دختره 😢 نگاه علی خیلی جدی شد. هیچ وقت، اون طوری ندیده بودمش! با همون حالت، رو کرد به مادرم: - حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟ 🔹مادرم با ترس ،در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... ❤️ اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه...😭 🔻 بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟!☺️ دختر رحمت خداست ، برکت زندگیه ... خدا به هر کی نگاه کنه بهش دختر میده... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 🔹با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه و با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... 😭 دخترم رو بغل کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد/ چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... 😊 دونه های اشک از کنار چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ؛ حق خودته که اسمش رو بزاری😊☺️ 🔸اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید...❤️ خوش آمدی زینب خانم... خوش اومدی عزیز دل بابا...😌 و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... از سر شوق... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
۱۳ قسمت سیزدهم : عین پاکی . 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد ... ⭕️ حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه! اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت... 🔸خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل یه پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... 🔸 اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ...😢 🔸اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🔹اون روز ... همون جا توی در ایستادم ... فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... 🔹همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...🙄 🔹تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه! 🔸 نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 😭 🔸من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄