eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_یک مرگ بر اسرائیلم بگو؛ + اون دیگه تموم شده است! «حرف راست و باید از بچه شنید»
_صوت قرآن؟ آرامش روح و جان! 🤍
ولی عشقی که بین حضرت فاطمه و امام علی بود .  .   .   ! ❤️‍🩹
اگه زهرا اجل وفاتی نمیخوندی؛ اگه یک چندروز دیگه میموندی ۱۹ سالت میشد عزیزم! 💔
اینکه گهگاهی‌درخيابان چشم بازکنی، و ببينـی تـو و چــادرت تک و تنهاييد! اين يعنی باید به خودت افتخار کنی چون فکر خدا بودی نه کس دیگه اۍ:)🌱 ⊱
بࢪاۍخـوشگل‌کࢪدݩ‍ صفحھ‌گوشۍتوݩ🖇🍁 ⊱
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
تازمانی‌که‌حـرم‌نرفتی، عاشقی.. اماحـرم‌روکہ‌بـبینی؛ دیـوونہ‌میشے..🥀 مگه‌نه؟!💔
🌿امـام باقر(علیه‌السلام): خداوند هیچ کاری را، مانند شادکردن دل دیگران، دوست ندارد..!🌱 📌الکافی،ج۴،ص۱٨٨ ⊱
نقاط قوت در هنگـٰـام درس خوندن‌‌‌‌‌🧡 -! 𝟷- صبح زود بیدار شدن💗🐚 . 𝟸- دیدگاه درست نسبت به جمع‌بندی🌻✨. 𝟹- هدف گذاری پیشرفتے منطقی ✨🥪. 𝟺- تنوع مطالعاتے بالا🍓💛  . 𝟻- زمان گذاشتن برای دروس ضعیف🤍🌱  . 𝟼- یه برنامه ریزی خوب🩷🍬  . ‌ ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وچه‌بسیارگمراهانی که‌بادیدن‌گنبدحسین(ع) هدایت شدند🙂🌱 من هَمان رانده شده از درِ غِیرم ارباب..! نیست غیرِ از تـو مَـرا هیچ خَریدار °•حُسین .. ⊱ 🙂💔 ⊱
یه کافه تو لیبی اینکارو کرده..♥️🇵🇸 ⊱
میشودپیکࢪماهم نࢪسددست‌کسی؟! 🚶🏻‍♀️💔 اَللّهُمّ‌الرزُقناشَهـادت‌ . .🕊 ⊱
_هروقت دیدید شیطان از بیرون ،و نَفْس از درون ،روی یك چیزی خیلی فشار می‌آورد ، بدانید آنجا خبری‌ست ؛ مقاومت کنید ، گنج همان‌جاست ! ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خانم فاطمه الزهرا ام الشهدا:) دوستت دارم مادربخدا... محتاجم،محتاج یه دعا یا زهرا(س)😭💔 ⊱ | 🍂💔˓ ⊰ ⊱
-شب‌هایِ فاطمیه میون‌ دعاها و اشک‌ها و دردودل‌هاتون، یادتون نره تو مجلسِ مادری که یادمون داد اول برای دیگران دعا کنیم بعد برای خودمون، به یادِ همه آدم‌‌های اطرافمون باشیم، به یادِ همه اون‌هایی که التماس‌دعا داشتن... لطفا دعاکنید همه‌ جوونا عاقبت‌ بخیر و خوشبخت‌ شن. خلاصه که رفقا خیلی به یادِ هم باشین این شب‌ها🩶 یادِماهم‌باشین دعای مخصوص برای ظهور مولامون فراموش نشه💔🖐🏻 . .
20 قسمت بیستم : "شکنجه های ساواک" 🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...👼🏻 این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... 🔺 این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🔷 تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...😭 🔸مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... 🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 💢یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 😭 🔸 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... 🔷 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 💢 چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... ⭕️ اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 💢 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... 🔺 چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... 😢 بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
21 قسمت بیست و یکم : "استقامت" 🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...😭 💢 از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی زیاد طول نکشید ... 🔹اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... ⭕️ من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... 💢 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود.😒 🔹اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 🔹با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... 🔸 با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 💢 بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
22 قسمت بیست و دوم : "علی زنده است" 🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... ⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... 🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم. - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... ✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... ⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... 🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من‌ بود... 💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
این روز ها زیاد بگویید: السلام علیک یا امیرالمونین ... چون در مدینه کسی جواب سلامش را نمیدهد ... ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ