♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂
هنر اینه وقتی باد خلاف جهته
چادرتو محکم بگیری😉
رسانهمحور | کانالکمیل🇵🇸
https://eitaa.com/chanell_komeil
"کانال کمیل"🇵🇸
https://eitaa.com/Sarbazeharamm
#تلنگرانه
یهرفیقگیربیارید،
کهباهاشخودسازیڪنید..
تركگناھکنید؛
درسبخونیدومباحثہکنید:)!
هرچندخیلۍڪمگیرمیاد،
ولیاگهپیداکردید؛
ولشنکنیدتاشھادت♥️″
اونجای دعای ندبه که میگی:
«كجاست درهم شكننده شوكت زورگويان؟»
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
بقول حاجی اگه میخوای
شهید بشی باید شهید زندگی کنی!
خب یکی از راه خودسازی
اینه هرجا خواستی یه کاری کنی
یه چیزی بخوری ، یه چیزی بشنوی...
یه چیزی ببینی ، یه چیزی رو بگی و ...
قبلش از خودت بپرس واقعا
یه شهید این کار رو میکنه؟!
این حرف رو میگه ، این حرف رو میشنوه؟!
و... / این قاعده است ...
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
خدا خانه دارد
وقت ملاقات دارد
رفت و آمد به خانه اش لذت دارد
هر چند که دنیا هم شیطان را دارد...
کنار مسیر مینشیند تا تو را از رفتن بازدارد...
-شهید عبدالمهدی مغفوری
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
باور کنید تو عالم هستی ما هیچکاره ایم هر چه هست و نیست از بودن اوست!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#سرخط
🔹ارتش تسویه حساب کرد : توقیف نفتکش آمریکا توسط نیروی دریایی ارتش
🔹 لیست قدرتمندترین ارتش های جهان منتشر شد ، ایران بدون سپاه در رده ۱۴
🔹 توهین مزدور آمریکا به مردم ایران : نصف تهران بخاطر دلار خاک میفروشن
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🏻🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
یکی از قشنگ ترین اعمال در روز جمعه خوندن دعای ندبه و عرض ارادت به امام زمانت هست...
دعایی که بارها و بارها بابای مهربونت رو صداش میکنی و دنبالش میگردی🥲❤️🩹
#تلنگرانه
✨ إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ
تو میمیری و آنان همه می میرند✨
💕سوره مبارکه زمر آیه۳۰
👌🏻انسان با سه چیز مغرور میشود
1- نامِ بزرگ(شهرت)
2- خانهِٔ بزرگ(ثروت)
3- لباسِ فاخر(مقام)
👈🏻اماااا افسوس که بعد از مرگ!!!
1- نامش... مرحوم
2- خانه اش ... قبر
3- لباسش ... کفن
بر چرخِ فلک مَناز که کَمَر شِکَن است
بررنگِ لباس مَناز که آخر .. کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرِ زمین شاه و گدا یک رَقَم است.🥀✨🌪✨
یااباصالح(عج)
دلبےتو ؛
ازیـادبردتمـامخوشےهای
ایندنیارا
ویڪلحظـہآمدنٺآبـادمےڪند
آنمعشوقہےبےتابترا.. •
__دعای فرج ..
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هرچیمیگذره، بیشترمیفهمیمخداتنها کسیهکهمیشهبهشتکیهکرد 🫀🪴.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
هرچیمیگذره، بیشترمیفهمیمخداتنها کسیهکهمیشهبهشتکیهکرد 🫀🪴. "@Sarbazeharamm" _کَِاَِنَِالَِ
یک ماه دیگه برای حاج قاسم سلیمانی یکبار دعای عهد می خونم❤️🩹
209_54898924517872.mp3
1.26M
-خدایا بخاطر من کار این جوون که مشکل داره حل کن..!
اگ گوشش دادی و دلت یجوری شد مطمئن باش خیلی عزیزی..!💔
●کمیآرامشبخش..💌
‹لطفابادلیبیقراربشنوید›
حتما گوشش کن:)))
نشـࢪشهمبـآشمـا(:
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اگر مردم خبر داشتند که ،
در قبرها چه میگذرد ، حتی
یک گناه هم نمیکردند !
- امیرالمومنینعلیهالسلام ؛
#تلنگرانه
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اگر مردم خبر داشتند که ، در قبرها چه میگذرد ، حتی یک گناه هم نمیکردند ! - امیرالمومنینع
اینقدر نگو :
اگهببخشمڪوچیكمیشم،
اگهبـٰاگـذشتڪردن،
کسـیڪوچیکمیشد،
خدآ اینقَدر بزرگ نـبود'!(:💚🔓
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_117
مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.
ودر جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچوقت گریه نکن!
مهیا با صدای آرام زمزمه کرد.
ــ چرا؟!
ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت چه آتیشی به دلم میندازی!
قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت.
ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟!
ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی...
شهاب گنگ نگاهش کرد.
ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟!
ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمی خواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم.
شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد.
ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟!
شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.
کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه درموهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد.
آرام صدایش کرد.
ــ شهاب!
با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد.
ــ جانم؟!
ـ باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین!
شهاب دوباره روی صندلی نشست
ــ میدونم عزیز دل من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی.
مهیا می خواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد.
ــ شهاب؟!
شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد.
ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی.
مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببندد و بخوابد.
ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم.
شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد.
ــ بخواب خانمی!
مهیا مردد گفت.
ــ می خوای بری؟!
ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست.
مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.
شهاب به او خیره شده بود.
وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛ همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد
.
دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت.
دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند...
شهاب، از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! الان خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بلاخره توانست آن ها را قانع کند.
*
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است.
مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت
. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_118
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
یاد خواب دیروزش افتاد. دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد. دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود.
مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد.
ــ جایی میری مامان؟!
ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکله، امروز هست.
ــ امروز؟؟؟
ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه
ــ پس چرا بهم نگفتید؟!
ــ مگه می خواستی بیای؟!
ــ آره!!
ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...
مهیا، اخمی بین ابروانش نشست.
ــ شهاب گفت؟!
ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی ز د و سرش را تکان داد.
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.
وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخی خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#حلول_ماه_رجب
#اعمال_ماه_رجب
📌 روز شنبه ۲۳ دی ماه مصادف با اول ماه مبارک رجب میباشد. که فضیلت روزه در این ماه با ثواب ۹۰۰ سال عبادت است.
👈🏼اعمال مشترک ماه رجب در تصویر
🙏🏼 التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداشاهده...
شبتولدماونشبیبودکـهعاشقتوشـــدم#امام_حُسینجونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگـراینکهامامرضاکاریکند💔
آقادلــمشکسته؛چــهکنــم؟!