eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
تقریبا تمام شخصیت های مهم دنیا کنار این دیوار اومدن "پاپ فرانسیس"
و نامه های خودشونو درون صندوق دستی خدا گذاشتن "ترامپ"
و‌ منتظرن حاجت بگیرن کوییزومی_نخست وزیر سابق ژاپن
شاید در نگاه اول با خودتون بگید اعتقاد به خدا که در تمام ادیان وجود داره... "هیلاری کلینتون"
پس چرا این شخصیت های معروف باید در پرستشگاه معروف یهودیان حاجت خودشونو از خدا بخوان؟!
بنظر من این کار بیشتر برای جلب توجه اذهان عمومی اتفاق میفته...
اما دلیل این جلب توجه اذهان عمومی چی میتونه باشه؟! "مسی"
یهودیان معتقدند این دیوار تنها بازمانده از معبد سلیمان هستش
بن گورین،اولین نخست وزیر رژیم میگه: اسقاطیل بدون اورشلیم(قدس) و اورشلیم بدون تجدید بنای معبد سلیمان معنایی ندارد...
بر اساس تعالیم تلمود دستور ساخت معبد فرمانی ابدی است یهود نسل به نسل ملزم به اجرای مقدمات تجدید بناش هستش. "پرنس ویلیام"
یهود معتقده که حضرت مسیح هنوز ظهور نکرده و عیسی بن مریم که مسیحی ها بهش معتقدن پیامبری دروغین بوده که توسط اونها به قتل رسیده.. "ویل اسمیت"
یهود معتقده که مسیح حقیقی بعد از احداث سومین معبد سلیمان ظهور میکنه.. "دالای لاما_رهبر بوداییان تبت"
در نتیجه برای ظهور مسیح مورد تایید یهود این پروسه باید طی بشه ۱_جلب اذهان عمومی به دیوار ندبه به عنوان تنها بازمانده از معبد سلیمان "مکرون"
براساس تعالیم تلمود مسیح از خاندان سلطنتی داوود هستش و مشرکین به وسیله اون نابود میشن و بنی اسرائیل به قدرت جهانی میرسه (مشرکین از نظر یهود یعنی غیر یهودیان) "نیمار"
پس سلبریتی ها به زیارت دیوار ندبه میان تا به باور یهود مبنی بر تجدید بنای معبد سلیمان صحه بگذارن "شارون استون"
توسل ربع پهلوی به دیوار ندبه💁🏻‍♀️
مطالب ما همین بود ناشناس ما جهت گفته هاتون. «نظرات،پیشنهادات،وانتقادات‌شما» https://harfeto.timefriend.net/17002145405446
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ ــ خداحافظ مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود. آشفته روز تخت نشست و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی،مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،پیام را خواندوآهی کشید"مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمیرم " مهیا پشیمان شده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز" و گوشی را روی تخت انداخت. با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد،سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند. با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود،دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۱ شده بود اما خبری از شهاب نبود،حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد. مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت فقط میخواست سریع صبحانه بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد، صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود،مهیا لیوان چایی اش را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت لیوان را روی میز گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد ـــ 5شهید پاسدار وچند زخمی در عملیات آزادسازی در سوریه در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ... مهیا دیگر چیزی نمی شنید و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام زیر لب زمزمه می کرد مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم نکرد. نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت دو تا ماشین بودند و دلش فشرده شد که نکند خبری شده؟ نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟ سریع وارد خانه شد همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد: ــ مهیا دخترم با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشمان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد: ــ شهاب نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید ــ شهین جون شهابم کجاست نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛ ــچرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟ 🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟ ـــ بیا عزیزم ،بخور مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد: ــ نمیخوام صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید: ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیات بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد: ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟ با دیدن ِسرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده رابه یاد می آورد. حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!! باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما .... سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت: ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛ ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟ چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟ ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد. در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت: ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید و سریع آرامبخشی به ِسرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد . مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد... سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند، و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند. هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده" و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود.... مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هربار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند. اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است، که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد. کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!! در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛ ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود؟ از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ، همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت:
ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟ ــ سلام،چیزی نیست خوبم —داری با خودت چیکار میکنی دخترم؟ امیدتو از دست نده، به خدا توکل کن مهیا به محمد آقاخیره شد و چهره ی اورا در نظر گرفت،مگر ممکنه در یک هفته ادم آنقدر زود پیر شود ؟؟ لبخند تلخی بر روی لب هایش نشاند گفت: ــ من خوبم ــ شهین حالش خوب نیست؟خیلی بی تابی میکنه؟سراغتو خیلی میگیره،میخواد ببینتت ــ نه نمیتونم ،من حالم خوب نیست نمیتونم ببینمشون حالشونو بدتر میکنم ــ اما ... ــ لطفا ،من نمیتونم و دیگر اجازه ای به محمد آقا نداد سریع خداحافظی کرد و وارد خانه شد 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_23 🧡 🎻 محمد: شمایید هدیه خانم؟ جانم؟ با شنیدن جانم یاد صبح زود جلوی در افتادم. محمد: هدیه خانم؟ هستید؟ _ب...بله، هستم، می‌خواستم ببینمتون.! محمد: باشه کجا بیام؟ _جلوی پاساژ مدرس، منتظرتونم! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. مامان با دیدن من گفت: -کجا داری میری؟ _یه جایی کار دارم. مامان: بیا صبحونه تو بخور. _زود میام. کفش هامو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. روبروی پاساژ مدرس نشسته بودم. پنج دقیقه ای می‌شد منتظر محمدرضا بودم. با صدای محمدرضا از جام بلند شدم و به محمد‌رضا نگاه کردم. _سلام آقا محمد، شرمنده مزاحمتون شدم. محمد: سلام، نه اختیار دارید، خوب هستید؟ _بله! روی نیمکت نشستم و محمد هم کنارم نشست. ضربان قلبم بالا رفته بود، نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم. محمد: خب کارتون‌ رو بگید. به چشم های محمد خیره شدم، دلم نمی‌خواست هیچوقت نگاهم را ازش بگیرم. او هم لحظه ای خیره چشمانم شده بود اما سریع نگاهش را به زمین دوخت. _قراره یه خواستگار فرداشب بیاد خواستگاریم. با دیدن لبخند پررنگ محمد تمام امیدم رو از دست دادم. محمد: راست میگید؟ چه خوب به سلامتی، آشناست؟ فکّم می‌لرزید، فقط محمد رو نگاه می‌کردم. محمد: چیزی شده؟ قطره اشکی از چشمانم روی گونه‌ام چکید. با صدای لرزانی گفتم: _م...محمد! محمد با تعجب به من خیره شده بود. چشمانش رو ریز کرد و گفت: -چیزی شده؟ نفسی کشیدم و گفتم: _من دوسِش ندارم. وجدان: همه چیز باید خودبه‌خود درست بشه! چشمانم رو محکم بستم و به صدای وجدانم توجهی نکردم. با همون صدای لرزون گفتم: _من تورو دوست دارم با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_24 🧡 🎻 با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد. محمد چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را توی صورتم می‌چرخاند. محمد: چی داری میگی؟ توی چشمانش خیره شدم و یک نفس گفتم: _تو رو دوست دارم. لبم رو گاز گرفتم تا گریه نکنم. محمد از جایش بلند شد و گفت: -دلم نمی‌خواست رابطه من و شما به همینجا ختم بشه، خدانگهدار! این رو گفت و به مقصد نامعلومی قدم برداشت. قدم هایش را انگار داشت روی قلبم می‌کوبید. نتونستم رفتنش رو تحمل کنم و از روی نیمکت بلند شدم. دستانم رو مشت کردم و جوری فریاد زدم که صدایم بهش برسد: _مح...محمد، من دوسِت دارم⁦♥️⁩ با نگاه سهمگینش ضربه عظیمی رو به قلبم زد. دیگه نگاه های دیگران که نظاره گر من و او بودند برام مهم نبود. من فقط یک چشم رو می‌خواستم. محمد نگاهش رو از من گرفت و دوباره به راهش ادامه داد. خواستم به سمتش بدوَم که پاهایم سست شد و با فریاد اسم محمد همه جا تاریک شد. با گردن درد عجیبی چشمانم رو باز کردم. داخل ماشین بودم و محمد کنارم نشسته بود. سرم رو از شیشه جدا کردم و کمی گردنم رو مالش دادم که محمد گفت: -حالت که بهتر شد بگو ببرمت خونه‌تون! نگاهش به روبرو بود و نگاهم نمی‌کرد. دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم: _میشه وقتی باهام حرف میزنی بهم نگاه کنی؟ بدون درنگ جواب داد: -نه! محمد ماشین رو روشن کرد و با سرعت بالا وارد جاده شد. دستش رو محکم به فرمون فشار می‌داد و نگاهش فقط به روبرو بود. _نگهدار! با نشنیدن جواب از سمت محمد دوباره گفتم: _نگهدار! محمد: می‌رسونمتون! _محمد نگه‌دار. با متوقف شدن ماشین، از ماشین پیاده شدم و از داخل پیاده رو مشغول قدم زدن شدم. وارد پارک بی‌نام و نشونی شدم و روی یکی از نیمکت هاش نشستم. هندزفری رو به گوشم زدم که این آهنگ پلی شد. کجا باید برم؟ که تو هر ثانیه‌ام، تورو اونجا نبینم. کجا باید برم؟ که‌بازم تا ابد، به پای تو نشینم. قراره بعد تو، چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم. سرم رو میان دستانم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱