شبکه منوتو تعطیل شد
🔹لحظاتی پیش، شبکه تلویزیونی منوتو با پخش برنامه «سکانس آخر» پس از ۱۴ سال، خداحافظی و به کار خود پایان داد.
🇮🇷 خل خانه من تو بسته شد و جمهوری اسلامی ایران امروز جشن ۴۶ سالگردی پیروزی میگیره
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
رفقاهروقتازدرسخوندن
خستهشدینبهاینعکسانگاهکنید"
تویجبهههمجنگیدن . .
همدرسخوندن !
همامتحاننهاییدادن . .
همکنکوردادن!
میدونستیدخیلیازرزمندههاتویجبههها کنکوردادنوقبولشدنولیشهیدشدن((:
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣من به دین اعتقادی ندارم، فقط به علم
برای این افراد کاملا این ویدیو پیشنهاد میشه اگرم میشناسیدشون براشون باز ارسال کنین تا ببینند
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🔹هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسمان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوبارهای بخشید.
🔹 امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش را به رخ طاغوتیان کشید.
🇮🇷دهه فجر مبارک🇮🇷
#دهه_فجر
از مردم ۵۷ و رهبرشون ممنونم🇮🇷
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
این قشنگترین متنی بود که امروز خوندم:
"به جای کوچیک کردن دیگران؛ خودت بزرگ شو!
به جای آرزوی شکست برای افراد موفق؛ خودت هم تلاش کن و موفق شو..
به جای تلاش و حسرت خوردن بلند شو و برای آرزوهایت بجنگ!!
فراموش نکن کسی که توهین میکند،خودش را زیر سوال میبرد..
کسی که تحقیر میکند خودش را خوار میکند..
و کسی که میرنجاند دیر یا زود تاوان خواهد داد..!
نه خراقاتی ام نه سطحی نگر..
اما لابه لایی این سطح منطق و روشنفکری به چوب انتقام خدا بدجور اعتقاد دارم؛بدجور..!"
میدونید تو بحث رفاقت یکی از معیار مهمِ رفاقت اینه که وقت نماز واسش مهم باشه ...!
اینطوری رفیق تو بشناس.
#رفاقت_به_سبک_شهدا
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هر چیزی که آلوده به التماس از غیر خدا شد رو نمیخوام ؛ حتی اگه زندگی باشه که اونم دستِ خودشه ...
#شایدحرف_دل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هستم
یک سرباز ایرانی
آماده بهر جنگ با سفیانی
فرماندم قاسم سلیمانی
نیروی سید خراسانی:((✌🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
همسنگری جدیدمون هستن👇🏻👇🏻
کانال ثارالله🔥
خودمم عضو کانالشونم پیشنهاد ویژه
شمام حتما عضو شید🤌🏻
https://eitaa.com/gordan_sarallah2
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_45
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
_معلومه خیلی همدیگه رو دوست داشتین.!
حاجخانم: آره، همیشه دلم میخواست یه بار دیگه یکی برام اون کتابارو بخونه.
_کدومشون رو؟
حاجخانم: فرقی ندارن.
کتابی از میان باقی کتاب ها که رنگ جلدش چشمم رو گرفته بود برداشتم.
آن مرد عاشق است، عنوان کتاب این بود.
صفحات زیادی نداشت و این من رو بیشتر مشتاق به خوندنش میکرد.
صفحه اول داستان رو باز کردم و با صدایی که حاجخانم هم بشنوه شروع کردم به خوندن.
با خوندن هر صفحه مشتاق خوندن صفحه بعد میشدم.
این کتاب با روح و روانم بازی میکرد.
کاغذهای قدیمی کاهی رنگش انگشتانم را نوازش میداد.
همینطور میخواندم و میخواندم.
انگار که نگاهم به نوشته های کتاب دوخته شده بود.
با صدای اذان مغرب فهمیدم که چقدر زمان گذشته.
به حاجخانم که با بافتنی توی دستش خوابیده بود نگاه کردم.
دلم نیامد بیدارش کنم، بیگمان خسته بود.
با صدای باز شدن در به در حیاط چشم دوختم.
خانم مقدسی اومده بود و این یعنی وقت رفتن است.
چادرم را سرم کردم و به استقبال زهراخانم(خانممقدسی) رفتم.
بعد از روبوسی و احوال پرسی گفتم:
_من دیگه برم با اجازهتون؟
زهراخانم: باشه، حاجخانم کجاست؟
_داخل خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم.
زهرا خانم: کار خوبی کردی، دستت درد نکنه، فردا دیگه نمیام دنبالت خودت بیا.
_چشم، فعلا خداحافظ.
زهرا خانم دستش رو به نشانه خداحافظ بالا آورد و من رو بدرقه کرد.
هم تراز دیوار در حال قدم زدن بودم که نور و صدای اذان مسجد به گوشم خورد.
دلم نیامد نماز اول وقت رو رها کنم، قدم هام رو به سمت مسجد برداشتم.
‹محمدرضا👇🏻›
با پلی شدن زیارتعاشورا در گوشم یاد دیروز افتادم.
هندزفری مو به گوشم زدم که صوت زیارتعاشورا پلی شد.
چه زیبا بود که درست روبروی ضریح سیدالشهدا ایستادم و اکنون به این زیارت گوش میدم.
با هر قدمی که به سمت ضریح برمیداشتم احساس قدم برداشتن در بهشت رو میکردم.
انقدر محو زیبایی این بارگاه شده بودم که نفهمیدم کی دستم ضریح را لمس کرد.
همانجا بود که از خدا هدیه رو خواستم.
صدای خلبان توی گوشم پیچید.
خلبان: مسافرین عزیز، هماکنون بر روی باند فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم، برای شما آرزوی شادی و سلامتی داریم، موفقباشید.
کیفم رو برداشتم و از پلههای هواپیما پایین رفتم.
بعد از تحویل گرفتن چمدونم وارد سالن شدم.
از دور، دست حامد که به هوای من تکان میخورد رو دیدم و در جوابش دستم رو بلند کردم.
حامد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
حامد: خوش اومدی داداش، زیارت قبول
_ممنون، به کسی که چیزی نگفتی.
حامد: نه، همونطور که سفارش کرده بودی به کسی نگفتم که برگشتی، ولی بازم این دلیل برگشتت برام معماست.
لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی زود میفهمی.
حامد: خدا به خیر کنه، خب چیکاره ای؟ کجا میخوای بری؟
_یه هتل از قبل رزرو کردم، میرم اونجا.
حامد: ولی اگه بابات بفهمه ناراحت میشه.
دستم رو جلوی دهن حامد گذاشتم و گفتم:
_اگه این زبون نچرخه از کجا میخواد بفهمه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_46
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از خداحافظی با حامد وارد اتاق شدم.
چمدون رو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم.
کیفم رو دستم گرفتم و از داخلش وسایلم رو بیرون آوردم.
گوشیم رو روشن کردم و به شماره هدیه خیره شدم.
حرف های حامد توی مغزم تکرار شد.
حامد: نه داداش، چه عقدی؟ یارو همه چیز رو بهم زد.
چشمانم رو بستم و لحظهای بعد باز کردم.
وارد صفحه پیام ها شدم و سلام رو تایپ کردم اما خیلی سریع پاکش کردم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
برگه های درمانم توی دستم گرفتم و چرخوندم.
‹هدیه👇🏻›
کتاب رو بستم و گفتم:
_تمام.!
با دیدن چشمهای بسته حاجخانم خندهای کردم و با خودم گفتم:
_حتما اون موقع هم خوابش میبرده.
با صدای زنگ در حیاط با تعجب به سمت حیاط خیره شدم.
با شنیدن صدای دوباره زنگ، چادرم رو سرم کردم و به پشت در رفتم.
در رو باز کردم که محمدرضا رو روبروم دیدم.
شاخه گلی در دستش بود و صاف ایستاده بود.
محمد: سلام.
به آرامی سلام کردم و گفتم:
_شما اینجا چیکار میکنید؟ منو تعقیب میکنید؟
محمد: کارتون داشتم.
_میتونستید زنگ بزنید.
محمد: ترسیدم جواب ندید.
_وقتی جواب نمیدم یعنی حرفی ندارم و نمیخوام به حرفهای شما گوش بدم، الانم همینطوره بفرمایید از همون راهی که اومدید برگردید.
خواستم در رو ببندم که محمد پاش رو لای در گذاشت.
محمد: تا باهاتون حرف نزنم از اینجا نمیرم.
_عه؟ از کی تا حالا انقدر لجباز شدین؟ از بازی کردن خوشتون میاد نه؟ بفرمایید برید لطفا تا جیغ نکشیدم همه عالم و آدم رو خبر نکردم.
محمد: زیاد طول نمیکشه، لطفا.!
_شما بگو یه ثانیه، پاتونو بکشید عقب تا لهش نکردم.
محمد پاش رو عقب کشید که بلافاصله در رو بستم.
چند قدمی از در دور شدم که صدای محمد از پشت در اومد.
محمد: تا نذارید باهاتون حرف بزنم از اینجا جم نمیخورم.
نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
کفش هام رو در آوردم و وارد هال شدم.
مثل اینکه حاجخانم خوابش سنگین بود، حتی یه تکون هم نخورده بود.
نیم ساعت گذشته بود، یعنی هنوز محمد پشت دره؟
نمیدونستم اینکه بدونم محمد هنوز اونجاست یا نه چه سود یا ضرری برام داره، ولی درگیری هام رو رفع میکرد.
آروم لای در رو باز کردم، هنوز اینجا بود، ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای باز کردم.
در رو کامل باز کردم که محمد متوجهم شد.
فقط نگاهش میکردم و نگاهم میکرد، بالاخره این نگاه ها از سمت محمد قطع شد و جلوم ایستاد.
محمد: فقط چند تا حرف دارم.
کنار ایستادم و گفتم:
_بیاید داخل، خوب نیست بیرون وایستید.
محمد لحظهای مردد ایستاد اما داخل شد.
_زودتر حرفتون رو بزنید، حاجخانم بیدار بشه برام بد میشه.
محمد سکوت کرده بود، مثل من، اما خودش هم میدونست که الان وقت سکوت نیست.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_47
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد سکوتش رو شکست و گفت:
-اون روزی که جلوی پاساژ بهم احساساتون رو گفتید یادتونه؟
بلافاصله با صدای محکمی گفتم:
_نه یادم نیست.
محمد که دید شمشیر رو از رو بستم گفت:
-ولی من یادمه.
_یادتون باشه، من فقط یادمه یه آقایی بهم گفت همه چیز رو فراموش کن و من هم فراموش کردم، البته خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود که دوست ندارم الان به زبون بیارمشون.
محمد: ولی شما منو...
نذاشتم حرفش رو بزنه، از کنارش رد شدم و گفتم:
_به نظر من حرف کوتاه همینقدره، لطفا برید تا حاجخانم بیدار نشده.
چند قدمی برداشتم که محمد گفت:
-من دوسِتون دارم.
حرف محمد سفت نگهام داشت، انگار خشکم زده بود.
نه میتونستم برگردم و نه برم.
محمد ادامه داد:
-هم دوسِتون دارم هم داشتم، میدونید چقدر سخت بود که شما به من بگید، از احساساتتون، خودتون رو به خاطرم کوچیک کنید ولی من نتونم؟ نتونم یک کلمه حرف دلم رو بگم؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چقدر سخت بود؟ خواستگاری دو طرف داره، اونی که خواستگاری میکنه که باید شما باشی و اونی که جواب میده که باید من باشم، ولی جای این دو تا عوض شد؟ این سخت نبود؟ اونوقت شما آینده و زندگی منو با حرفای چرندتون به بازی گرفتید، چرا؟
محمد در جوابم سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
_جوابی ندارید نه؟ ولی من یه جواب دارم، چون بهم علاقهای نداشتید، درست مثل احساس الان من نسبت به شما.
محمد: به کی قسم بخورم که داشتم؟ به کی قسم بخورم که چون علاقه داشتم اون حرفارو زدم؟
نگاه پر از سؤالم رو روانه محمد کردم که گفت:
-من مریضی دارم، من نمیتونستم پدر بشم و زنم نمیتونست مادر بشه، این دلیل برای زدن اون حرفا بس نیست؟
_چی دارید میگید؟ بازم دروغ، بازم پنهون کاری، به هرحال اون احساس من نسبت به شما دیگه از بین رفت، فکر نکنم دیگه به وجود بیاد، چون من دیگه هیچوقت عاشق آدم خودخواهی مثل شما نمیشم، یا به قول خودتون ما بدرد هم نمیخوریم، این حرفارو که یادتونه؟
محمد چند تا کاغذ از توی کیفش در آورد و به سمتم پرت کرد و گفت:
-امیدوارم با دیدن اینها دیگه انگ دروغگویی بهم نزنید، خدانگهدار.
محمد قدم هاشو کج کرد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست.
خم شدم و یکی از اون کاغذ هارو برداشتم.
با خوندن نوشتههای داخلش که مهر یه پزشک پایینش خورده بود گوشه کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
(ما بدرد هم نمیخوریم)
(امیدوارم خوشبخت بشید)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
با به یادآوردن تمام این جمله ها، دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبوندم.
قطراتاشک یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد اما گریه نمیکردم.
شاید این بغض سه سال نفهمیدن بود.
صدای حاجخانم توی گوشم پیچید.
حاجخانم: دخترم چرا اینجا نشستی؟
لحظهای بعد دست حاجخانم رو روی شونهام حس کردم.
حاجخانم: داری گریه میکنی؟
با نگاه کردن به حاجخانم بغضم ترکید و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
حاجخانم: گریهکن، گریهکن که آروم میشی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
#تلنگـــــر
+یہاسـتادداشتیم،مۍگفت:
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا
امامزمان(؏ــج)
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت
'امامزماݩ(عج)'
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور🌱🤍