eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
اندوهگيـن نباش وَ اميـدوار ، به عباس و خـداي عباس پناه ببـر!❤️‍🩹
چادر، بلـه ی بلنــدِ مــن اســت به یڪــتــا معـشــوق عــالـــم، بــه خــداۍمهربانمــ کمـۍفڪرکـن، تــو بـا بۍحجابۍ بــه چــه ڪـسۍبــلـــه مۍگـــویۍ؟!😍🌸
آرومم‌ولی‌آشوبم‌که‌چرا‌کربلاتو‌ندارم‌؟!(: چرانمیتونم‌مثل‌اون‌کربلایی‌ها؛ کہ‌هروقت‌دلشون‌گرفت‌میتونن‌خودشونُ برسونن‌بهت‌وحالشون‌وخوب‌کنی‌‌بیام‌پیشت؟!؟!❤️‍🔥(: خوشبحال‌ِ‌ساکنانِ‌کربلا😄💔
امشب‌ که‌ در بهشت‌ وا‌ میگردد هر‌ درد‌ نگفتنی‌ دوا‌ میگردد از‌ یمن‌ ولادت‌ امام‌ حاجات‌ دلِ‌ خسته‌ روان‌ میگردد.‌.♥️ -یازین‌العابدین-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
عیدتون مباااااااارک 🥳🥳🥳
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_77 🧡 🎻 جواب آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به نوشته‌هاش خیره شدم. قطره اشک شوقی از چشمام به پایین روانه شد. اشکم رو با لبخند روی لبم جمع کردم و به پیاده رو چشم دوختم. هر بچه‌ای رو که می‌دیدم خودم و محمد رو کنارش تصور می‌کردم. خودم رو که بچه رو تو بغلم گرفتم و محمد که کنارم داره برای اون‌ بچه شیرین بازی می‌کنه! با متوقف شدن تاکسی از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در واحدمون رو باز کردم، کفش‌هام رو در آوردم و پام رو روی فرش خونه گذاشتم. لباس هام رو عوض کردم و روی مبل نشستم. از فرط خستگی روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با صدای بلند تلویزیون چشم‌هام رو باز کردم. به محمد که روی مبل کناریم نشسته بود نگاه کردم. _اومدی؟ محمد بهم نگاه کرد و گفت: -آخ، بیدارت کردم؟ حواسم نبود اصلا! _نه، ساعت چنده؟ محمد: نزدیک اذانه، خوب خوابیدی؟ _آره، خیلی خوابیدم. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. محمد: بعد از اذان میریم بیرون، همون‌طور که قول داده بودم. لبخندی زدم و گفتم: _چای بریزم برات؟ محمد: بریز، دستت درد نکنه.! _پس صبر کن تا آب جوش بیاد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. زیر کتری رو روشن کردم و کنار اوپن ایستادم. با شنیدن صدای اذان محمد تلویزیون‌ رو خاموش کرد و به سمت روشویی رفت. برگشتم و خواستم از توی کابینت استکان بردارم که نگاهم به کاغذی که روی دستگیره کابینت چسبیده بود دوخته شد. (اون استکان خوشگله رو برای من بذار) لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم، در کابینت رو باز کردم و یه استکان نقش دار برداشتم. از ماشین پیاده شدم و پشت سر محمد از پله‌ها بالا رفتم. روی میز چوبی که با فرش پوشیده شده بود نشستیم. محمد به آقایی که کنارمون ایستاده بود سفارش هارو گفت. نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اینجا بهتر از اون رستوران قبلیه! محمد: اینجارو می‌خوام بکنم پاتوق همیشگیمون! لبخندی زدم که سفارش هامون رو آوردند. بعد از چیدن غذاها روی سفره بینمون پاکت آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به سمت محمد گرفتم. محمد: این چیه؟ _یه هدیه! محمد ریز نگاهم کرد و پاکت رو از دستم گرفت. پاکت رو باز کردم و از داخلش برگه‌ جواب آزمایش رو برداشت. لحظه‌ای به برگه نگاه کرد و نگاهش رو به سمت من سوق داد. از نگاهش خنده‌ام گرفت که سرم رو پایین انداختم و آروم شروع کردم به خندیدن! محمد: کی رفتی آزمایش دادی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_78 🧡 🎻 بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! محمد برام برنج کشید و گفت: -باید خوب غذا بخوری، تو دیگه یه نفر نیستی دو نفری! سرم رو تکون دادم و گفتم: _چه خبره محمد؟ اینهمه؟ محمد ظرف رو جلوم گذاشت و گفت: -تازه کم هم هست. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به صندلی تکیه دادم و به سقف اتاق نگاه کردم. خواستم از داخل کشو پرونده‌ای رو بردارم که عکس هدیه روی زمین افتاد. خم شدم و عکس رو از روی زمین برداشتم. به عکس نگاهی کردم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم(فاطمه خانم) تماس رو جواب دادم: _سلام فاطمه خانم! فاطمه: سلام آقا محمدرضا، خوب هستید؟ _بله خداروشکر شما چطورین؟ فاطمه: من خوبم، میشه بدونم کجایید؟ از لرزش صدای فاطمه فهمیدم که اتفاقی افتاده. _سرکار چطور؟ فاطمه: میتونید از سر کارتون بیاید بیرون؟ از روی صندلی‌ام بلند شدم و گفتم: _چیزی شده؟ فاطمه: نه...یعنی.. صداش رو آهسته کرد و گفت: -آره، یه چیزی شده! _چی شده؟ فاطمه لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -امروز با هدیه رفته بودیم خرید، نمی‌دونم چی شد که یهو وسط پاساژ غش کرد. _هدیه...هدیه الان کجاست؟ فاطمه: با آمبولانس آوردنش بیمارستان! _حالش چطوره؟ فاطمه: هنوز نمی‌دونم، اگه میشه سریع خودتونو برسونید. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _با...باشه باشه، کدوم بیمارستانید؟ فاطمه: همون بیمارستانی که هدیه قبلا جزو پرسنلش بود، آدرسش رو یادتونه؟ _آره آره، الان خودم رو می‌رسونم. بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به خانم نادری منشی شرکت نگاهی کردم و گفتم: _خانم نادری، به آقای مهندس بگین برام کاری پیش اومد امروز زودتر رفتم. خانم نادری: بگم کجا رفتین؟ لحظه‌ای ایستادم و گفتم: _بیمارستان.! دوان‌دوان از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. با روشن شدن ماشین پام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_79 🧡 🎻 ماشین رو جلوی در ورودی بیمارستان پارک کردم و وارد بیمارستان شدم. روبروی پذیرش ایستادم و گفتم: _ببخشید خانم مقدم تو... با شنیدن صدای فاطمه خانم باقی حرفم رو خوردم و به سمت صدا نگاه کردم. فاطمه به سمتم اومد و گفت: -آقا محمدرضا! _هدیه کجاست؟ فاطمه: دنبالم بیاین. دنبال فاطمه خانم وارد بخش شدم و به سمت اتاقی رفتم. دکتر از داخل اتاق بیرون اومد و گفت: -چه خبره اینجا؟ فاطمه رو به خانم دکتر گفت: -ایشون همسرشون هستند. خانم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -فعلا اجازه ملاقات ندارید. دنبال دکتر رفتم و گفتم: _حال همسرم چطوره؟ دکتر: هنوز دقیق معلوم نیست، ولی به احتمال زیاد حمله قلبی بوده! با شنیدن این حرف دکتر سر جام ایستادم و به رفتن دکتر چشم دوختم. راه رفته رو برگشتم و جلوی در اتاق هدیه ایستادم. اتاق شیشه داشت ولی پرده‌ای جلوی فاطمه کشیده شده بود و امکان دیدنش وجود نداشت. روی صندلی نشستم و صورتم رو میان دستانم گذاشتم. با شنیدن صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیکتر می‌شد سرم رو بلند کردم. مردی که به نظر دکتر بود همراه چند پرستار وارد اتاق هدیه شدند. بلند شدم و خواستم وارد اتاق بشم که پرستار مانع شد و گفت: -تا پایان معاینات حق ملاقات ندارید. عقب تر ایستادم و منتظر خروج دکتر از اتاق موندم. مدام توی راهرو بیمارستان رژه می‌رفتم و به اتاق هدیه نگاه می‌کردم. با بیرون‌ اومدن دکتر از اتاق به سمتش رفتم و گفتم: _حالش چطوره آقای دکتر؟ دکتر: شما چه نسبتی با بیمار دارین؟ _همسرش هستم. دکتر: بیاید به اتاق بنده، باید چند تا سؤال ازتون بپرسم. پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم و روبروی میزش ایستادم. با اشاره دکتر روی صندلی نشستم و به نوشته روی پیراهن دکتر نگاه کردم. عارف دادخواه! دکتر: همسر شما آیا سابقه بیماری خاصی داشته؟ _نه فقط بارداره! دکتر: بله اون رو می‌دونم، ولی اتفاقی که امروز براشون افتاده ربطی به بارداریشون نداره! _پس به چی ربط داره؟ دکتر برگه های زیر دستش رو ورق زد و گفت: -ایشون دچار حمله قلبی شدند، این موضوع و این حمله توی این سن عجیبه! با تعجب گفتم: _یعنی چی آقای دکتر؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷