💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_نوزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
بود که بعد از نماز عشاء قرائت
دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز صاحب الزمان نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامهای که
به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بالفاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما
همیشه خطاب به امام حسین میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما
امروز با اهلبیت هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی
که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت
هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و
او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود :»جایی از اینجا به بهشت نزدیک-
تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت بهشت است! ۳011 سال پیش به
خیمه امام حسن حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت
جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!« شور و حال شیعیان
حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد
تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ سبز بعضی
سیاسیون و فرماندهها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و
تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۳011 دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت
قتل عام کرد! حدود 01 روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و اآلن پشت
دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد
اما ما در پناه امام مجتبی بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :»یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سالح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا مقاومت کنیم! اگه
مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش
وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حاال باید بین مقاومت و ذلت یکی رو انتخاب
کنیم!« و پیش از آنکه کالمش به آخر برسد فریاد »هیهات منالذله« در
فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر
این اشک شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشته-
ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه
شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صالبتش
را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست ما رو از اسلحه
خالی کردن! کل سالحی که االن داریم سه تا خمپاره، چندتا کالشینکف و
چندتا آرپیجی.« و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد :»من لودر دارم،
میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه
وارد بشه.« مردم با هر وسیلهای اعالم آمادگی میکردند و دل من پیش
حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان شهر میشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیستم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
حاال دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ
مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با
آرامش ادامه داد :»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط محاصره دووم
بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم
لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و
اینبار نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود
:»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی
بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما
هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو
برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام
امام حسن خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم
جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان،
تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه
کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله
و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم
از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و
پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم.
در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها
چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که
تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها
پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان
برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت احساس میکردم جانم
به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین
قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی
با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از
روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند،
با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش،
چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم
نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات
مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت
که با چشمان وحشتزده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها
نبود. زنعمو تالش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی
ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾ #قسمت_بیستم #رمان_تنها_میان_داعش آمرلی در زب
ایناواقعیه ها
قدر امنیتمون رو بدونیم💔
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
✨اگر روی آسيب و ضرری که به تو رسیده تمرکز کنی رنج خواهی برد اگر روی درسی که از آن فرا می گیری تمرکز
📌اگه بتونی از بدترین لحظات زندگیت درس بگیری، اماده ی وارد شدن به بهترین لحظات زندگیت خواهی شد.✌🏻
#درسشو_بگیر
یوقتایی تو زندگی حتی انرژی تکون خوردن از سر جاتم نداری، چه برسه به انجام کارای بزرگ.
دیگه بچهام نیستی که خانوادت بخوان پشتتو بگیرن سرپا شی یا دوستات کنارت باشن و… خودتی و خودت، خودت باید به خودت انگیزه بدی، خودتو مجبور کنی کارای سختو انجام بدی و…
واقعا سخته ولی باید بتونیم...🤍
#باید_بتونیم
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی صندوقچه ای را که رها گشته در امواج'🙃🩷'-!
𔘓 ִֶָ ¦ #انگیزشی
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم یک اه کشیدیم و رسیدیم به معراج'!'🌱💚
𔘓 ִֶָ ¦ #انگیزشی
زندگی ذره کاهی است که کوهش کردیم زندگی نام نکویی است که خوارش کردیم🎧🤍-!
𔘓 ִֶָ ¦ #انگیزشی
خدا دنبال بهونه است تا ببخشتت!
این فرصت و از دست ندیم...
بلند شیم بریم بگیم ببخش مارو شاید امروز
روز آخری باشه که هستیم!(:
-استادپناهیان-
مامنتظرلحظہدیداربهاریم
آرامکنیدایندلِطوفانی مارا
عمریستهمہدرطلبوصلتوهستیم
پایانبدهاینحالِپریشانی مارا . .(؛
#امام_زمان؛