#ذِکـرروزپَنـجشَنـبِہ..👀✋🏻••
«لٰااِلہَالااللہُالمَلِڪالحَقالمُبِـین🔗📓»
‹خُـدایۍجُزآنخُداۍیِکتـٰاکِہسُلطـٰانحَق
وآشڪاراستنَخـواھَدبود..🖤🗞›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(: 💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
❓سوال معلم یمنی:
از دریا، چه استفاده ای می بریم؟
پاسخ دانش آموز :
برای هدف قرار دادن کشتیهای اسرائیلی😁
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
دعا بکن ، ولی اگر اجابت نشد ؛
با خدا دعوا نکن !'
میانه ات با او به هم نخورد . .
چون تو جاهلی اما او عالِم و خبیر (:
- علامهحسنزادهآملی
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
برای تغییر مهمه که رای بدیم #انتخابات
سال ۱۴۰۱ که میشه پارسال، وام ازدواج ۳۰۰ میلیون بود، الان شده ۶۰۰ میلیون ...
حالا، نرین رأی ندین؛ مملکت خودش خودبهخود درست میشه😉
یا مثلا بیایم اینو بگیم!
توی همین یکی دوسال بنظرتون چند نفر تونستن با وام های مسکن خونه بسازن؟؟
(البته کسانی که واجد شرایط بودن و ثبتنام کردن)
نهضت ملی مسکن:
اینجوریه که یه زمین بهت میدن (حالا یه پولی هم بخاطرش میگیرن که بدونن واقعا شما قصد اینو داری که میخوای بسازی و اذیت نکنی...یاهم که یجوری انگار اون زمین رو خریداری کردی!!)
بعدش خودت با مبلغی که داری یکم از زمین رو تا جایی که بتونی درست میکنی بعدش وامت رو ازاد میکنن و میتونی بری سر خونه زندگیت...
که الان همه جوون ها و کسانی که واجد شرایط بودن ثبتنام کردن ..
همین شهرستان خودمون خیلیا اسمنویسی کردن واسه این خونه ها ..
پ.ن: من میرم رای میدم برای آباد کردن کشورم 🇮🇷
من میرم رأی میدم چون خودم رو مسئول میدونم که بهترین افراد رو انتخاب کنم 🇮🇷
من میرم رأی میدم چون نمیخوام دشمن کشورم که دشمن منم هست شاد بشه 🇮🇷
بله!! من رأی میدم✊🏻🇮🇷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
هرچی دروغم گفته باشم ؛
اشکام که دیگه واقعیه . . !
دلتنگتم آقای امام حسین
دلتنگ حرم
دلتنگ شبای جمعه و دعای کمیلِ حرمت
دلتنگ بارونِ حرمت
دلتنگ بین الحرمین
دلتنگ باب القبلتم!
دلتنگ بوسه زدن بر ضریح شش گوشته ات آقا جان . . . !
جرم این دل همه آنست که دل "عاشق" توست
چه بگنجد به"خیالم" که "خیالم" پُرِتوست🤍
#امام_زمان
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
_ شایدتلنگر
دنبال ِاثبات کردن ِخودتون به بقیه نباشید،
دنبال ِاثبات کردن ِخودتون به خدا باشید ؛
#تلـنگرانھ
بسته هدیه تولد 🎂🎁برای امام زمان
ولادت مهدی صاحب الزمان رو خدمتتون تبریک عرض میکنم...راستش یه بسته هدیه تولد 🎂🎁برای امام زمان تهیه کردیم و میخواییم با لطف خدا و همکاری صمیمانه همه عاشقان صاحب الزمان این هدیه رو گسترش بدیم تا با تعداد بیشتری خدمت آقا تقدیم کنیم
اگر دوست دارید هدیه بدین و شما هم شریک ثواب باشید توی گروه ها ارسال بفرمایید.
📜زیارت عاشورا 🎀
📜زیارت آل یاسین🎀
📖دعای عهد 🎀
📖دعای فرج (الهی عظم البلا...)🎀
📖دعای سلامتی امام زمان(اللهم کن لولیک..) 🎀
👈🏻تلاوت : سوره توحید 100مرتبه 🎀
👈🏻ذڪړ: صَلَۍاللّهُ عَلَیْڪیـٰا صاحب الزمان 🖐🏻14مرتبه
👈🏻ذڪړ: صلوات🎀100مرتبه
👈🏻ذڪړ: لبیـــــــک یا مهدی🏳14مرتبه
👈🏻ذڪړ: اللهــــم عجـل لولیک الفـرج🙌🏻14مرتبه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
دریاییومنپیشتوامواجترینم ...
ایحضرتدلبربهتومحتاجترینم:)❤️
-امام حسین
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_103
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
تماس رو قطع کردم و پدال گاز رو فشار دادم.
با شنیدن سر و صدایی که از اونطرف خیابون میاومد پیچیدم داخل خیابون آپارتمان!
با دیدن ماشینی که جلوی فاطمه خانم بود ماشین رو کنار پیاده رو نگه داشتم.
به آقایی که سعی داشت فاطمه رو هول بده داخل ماشین نگاهی کردم و به سمتشون دویدم.
با مرده درگیر شدم، لاغر بود و اندام ضعیفی داشت.
هولش دادم که محکم به صندوق عقب ماشین خورد، لحظهای نگاهم کردم و سوار ماشین شد و فرار کرد.
به آستین پیراهنم که پاره شده بود نگاهی کردم که فاطمه گفت:
_حالتون خوبه؟
چادرش خاکی شده بود، به سمت ماشین رفتم و بطری آب رو براش بردم.
_بفرمایین!
فاطمه: ممنون خودتون آب بخورین، من حالم خوبه.
چادرش رو تکوند و گفت:
-من دیگه میرم.
_صبر کنید، میرسونمتون!
فاطمه: نه شما برید پیش مائده، میترسم بیدار شده باشه.
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم و آدرس خونه فاطمه خانم رو به راننده گفتم.
فاطمه خداحافظی گفت و سوار تاکسی شد.
بعد از رفتن تاکسی به سمت ماشینم رفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
وارد خونه شدم و به اتاق مائده نگاه کردم.
مائده خواب بود.
وارد اتاق خودم شدم و پیراهنم رو عوض کردم.
نمازم رو خوندم و روی مبل نشستم، نگاهم به مائده که داشت دستاشو تکون میداد دوختم.
چشمانش باز بود، به من خیره شده بود و میخندید.
لبخندی زدم و کنار در اتاقش ایستادم.
_میخوای ببرمت پیش مامانی؟ اگه گریه نکنی و بذاری شامم رو بخورم میبرمت پیش مامانی، آفرین دختر گلم.
توی بغلم گرفتمش و وارد آشپزخونه شدم.
بعد از خوردن شام به ساعت نگاهی کردم و لباس های مائده رو عوض کردم.
مائده رو داخل صندلی عقب ماشین گذاشتم و کمربند کوچیکشو بستم.
ماشین رو روشن کردم و به سمت بهشت زهرا راه افتادم.
مائده رو توی بغلم گرفتم و کنار سنگ قبر هدیه نشستم.
مائده رو روی زانوم گذاشتم و گفتم:
_مائده رو آوردم، دلت براش تنگ شده بود نه؟
بوسه ای روی گونه مائده گذاشتم و بطری آب رو روی سنگ قبر خالی کردم.
شاخه گل رو روی سنگ قبر گذاشتم و گفتم:
_رفیقت فاطمه خیلی برای مائده زحمت میکشه، اونقدرا هم که تو میگفتی لوس نیست، خانمیه!
دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم:
_ولی از شما خانم تر نیست.
فاتحهای خوندم و مائده رو از روی زانوم پایین گذاشتم.
بعد از گذشت یک ربع همراه مائده به خونه برگشتم.
کلید انداختم و در واحد رو کمی باز کردم و گفتم:
_یاالله!
فاطمه: چند لحظه صبر کنید.
بعد از کمی مکث گفت:
-بفرمایین.
در واحد رو باز کردم و وارد خونه شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_104
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه مائده رو روی مبل گذاشت و گفت:
-چرا امروز زود اومدین؟
به ساعت نگاهی کردم و گفتم:
_دیگه داخل اداره کاری نداشتم گفتم بیام خونه!
فاطمه: پس من میرم، مائده خداحافظ.
فاطمه از کنارم رد شد و به سمت در رفت که گفتم:
_فاطمه خانم؟
فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت:
-بله؟
با شنیدن بلهی فاطمه خانم یاد دو سال پیش افتادم.
کابینت رو زیر و رو کردم اما خبری از کلید انباری نبود.
_هدیه؟
هدیه نگاهی بهم کرد و گفت:
-بله؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-چرا بهم زل زدی؟ کارتو بگو
_چقدر قشنگ میگی بله، یه بار دیگه بگو.
هدیه: خیلی مسخرهای، برو خودتو مسخره کن.
وارد پذیرایی شدم و گفتم:
_مسخرهات نمیکنم، یه بار دیگه بگو بله.
هدیه کلافه نگاهم کرد و گفت:
-برای چی بگم بله؟
_هدیه؟
متعجب نگاهی بهم کرد و نفسش رو بیرون داد.
هدیه: نمیخوای بیخیال بشی نه؟
سرم رو به نشانه نه تکون دادم که گفت:
-بله.
_کلیدای انباری داخل کابینت نبود.
با صدای فاطمه به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم.
فاطمه: کاری با من داشتین؟
مکثی کردم و گفتم:
_آره، چیزه... میخواستم بگم ممنونم.
فاطمه: بابت؟
_بابات اینکه از مائده مراقبت میکنید.
فاطمه: آهان خواهش میکنم، من دیگه میرم.
چند قدمی جلوتر رفت که گفتم:
_شرمنده یه لحظه!
فاطمه قدمی به عقب برداشت و گفت:
-بفرمایید؟
نگاهم رو به زمین دوختم، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جملهام رو شروع کردم.
_میخواستم...
ادامه دادن حرفم برام سخت بود.
_میخواستم اگه اجازه بدین...همراه خونواده...برای خواستگاری...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_خدمت برسیم.
صدای ضربان قلبم رو میشنیدم، فاطمه سکوت رو شکست و گفت:
-مائده غذا خورده، غذای خودتونم...
بعد از لحظهای مکث گفت:
-خدانگهدار!
از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_105
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست.
دستم رو مشت کردم و روی اوپن گذاشتم.
مائده رو داخل اتاقش بردم و لحظهای صبر کردم تا خوابش ببره!
روی مبل دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم.
مدتی فکر کردم که خواب مهمان چشمانم شد.
پیراهنم رو پوشیدم و کیفم رو داخل دستم گرفتم.
به ساعت دیواری نگاه کردم، ساعت از ده گذشته بود و خبری از فاطمه نبود.
احتمالا حرفای دیروزم ناراحتش کرده بود.
به مائده که روی تختش خواب بود نگاه کردم که در خونه باز شد.
فاطمه وارد خونه شد و کیفش رو روی اوپن گذاشت.
سرش رو بالا آورد که متوجه حضورم شد.
فاطمه: سلام هنوز نرفتین؟
جوری داشت حرف میزد که انگار نه انگار دیروز چی بهش گفتم.
_سلام، فکر کردم امروز نمیاین.
فاطمه: شرمنده دیر شد، تو راه ترافیک بود، مائده هنوز بیدار نشده؟
از کنارم رد شد و به سمت اتاق مائده رفت.
کنار تخت مائده نشست و دستش رو توی دستش گرفت.
چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم:
_حرفای دیروزم رو یادتونه؟
لحظهای روی زمین خشکش زده بود که گفت:
-ب...بله!
مکثی کردم و گفتم:
_یه سؤال هم ازتون پرسیدم.
سکوت کرده بود که گفتم:
_الان جواب سوالم رو میخوام.
ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-راستیتش، حتی اگه منم بخوام خونواده ام مخالفت میکنند.
_من فقط میخوام یه جلسه خواستگاری داشته باشیم.
فاطمه: هدف خواستگاری معلومه، پدر و مادر منم...مخالفتشون معلومه!
_حتی اگه نظر خودتون...
مکثی کردم و گفتم:
_مثبت باشه؟
از جایش بلند شد، به زمین چشم دوخت و گفت:
-آقامحمد، من نمیتونم تو روی خونواده ام وایسم.
_نظرتون مثبته؟
دوباره ساکت شد، نمیدانستم این سکوت همان رضایت است یا همان مخالفت سفت و سخت؟
سکوت فاطمه عذابم میداد و او با حرفش آبی بر روی آتشم ریخت.
فاطمه: من با خونوادهام صحبت میکنم، فقط یه قرار خواستگاری.!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم.
کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
_مراقب مائده باشین، خدانگهدار!
در رو بستم و از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_106
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم.
‹فاطمه👇🏻›
در ماهیتابه رو باز کردم و به غذای مامان سر زدم.
حرفای محمدرضا توی ذهنم مرور میشد.
مامان از در داخل اومد و گفت:
-تو چرا اینجایی؟
به مامان نگاهی کردم و گفتم:
_مگه میخواستی کجا باشم؟
مامان: مائده مگه تنها نیست؟
_نه، خود آقامحمدرضا هستش، امروز رو گفتم بیام کمک دست شما!
مامان: بسه بسه، شیرین زبونی نکن، مطمئنی اذیت نمیشه؟
_آره مامان، ول کن این چیزارو بوی غذات کل خونه رو برداشته، امروز میخوام یه دل سیر از غذات در بیارم.
مامان: برو بشین برات چایی بیارم.
_نه مامان دستت درد نکنه، من میرم تو اتاقم.
در اتاقم رو باز کردم اما وارد اتاقم نشدم.
برگشتم و رو به مامان به در تکیه دادم و به مامان خیره شدم.
مامان: چرا اونجا وایستادی بِرّ و برّ داری منو نگاه میکنی؟
مکثی کردم و گفتم:
_مامان؟
مامان سوالی نگاهم کرد که گفتم:
_اگه من بهتون بگم یه آقای محترم خیلی با احترام از من خواستگاری کرده چی میگی؟
مامان: یه آقای محترم یعنی چقدر محترم؟
_یعنی خیلی محترم.
مامان: یه آقای خیلی محترم تو خیابون از دختر مردم خواستگاری نمیکنه، قشنگ یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیره دستش با خونوادهاش میاد خواستگاری.
_نه مامان، اونطورکی تو خیابون ازم خواستگاری نکرده، راستش بهم گفته من با شما و بابا حرف بزنم که اگه اجازه بدین با خونوادهاش بیان برای خواستگاری.
مامان متعجب نگاهم کرد و گفت:
-حالا این آقای محترم کی هست؟
با نگرانی به زمین چشم دوختم و یاد محمدرضا افتادم.
از واکنش مامان میترسیدم و از یه طرف عذاب وجدان رهام نمیکرد.
بالاخره بعد از کلی تردید مِنّ و مِن کنان گفتم:
_آقامحمدرضا!
مامان با تعجب نگاهم کرد و گفتم:
-محمدرضا؟ شوهر هدیه؟
حرف مامان توی ذهنم تکرار شد.
شوهر هدیه!
مامان: جوابمو بده؟ گفتی محمدرضا همچین چیزی بهت گفته؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم.
مامان: غلط کرده پسره پررو، فکر کرده کیه؟ من فکر کردم این پسر چشم و دل پاکیه که گذاشتم بری پرستاری بچه شو بکنی، نگو که... از فردا دیگه حق نداری بری اونجا فهمیدی؟
_مامان؟ من پرستاری دختر آقامحمد رو نمیکنم، من پرستاری دختر هدیه رو میکنم.
مامان: ولی الان میخوای با شوهر هدیه ازدواج کنی.
_مامان هدیه مرده، در ضمن من کی گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم، گفتم فقط میخواد بیاد خواستگاری!
مامان کمی جلو اومد و گفت:
-این حرفایی که الان به من زدی رو همینجا چال میکنی بره، اگه بابات بفهمه اون پسره رو زنده نمیذاره، مردم چقدر پررو شدند.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱