🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
+میگنرفیقاونہڪہ
تورومۍخندونہ..
امـٰارفیـقتراونہڪہ؛
پــٰا؎گریہهـٰاتمیشینہ..
-مـٰاپیشتوخیلۍگریہڪردیم!💔(:
از یا مهدی تا با مهدی یک نقطه فاصله است اما یا مهدی کجا و با مهدی کجا....❗
#تلنگر_یهویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بینخودماݩبماند..
گاهےدلماݩمیخواهد
دلشماهمبࢪایماݩتنگشود...:)!🕊
#اللّهُمالزُقناشہادت🌹
#شهیدانه_رفاقت
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
-آخرࢪسدشبےکہبہجࢪُمجنوݩعشق؛
ماࢪابہکࢪبلایتوتَبعیدمیکنند...!🥀
#امام_حسینم
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
یاران همه رفتند،افسوس که جامانده منم💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
46.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج همت میگفت
من واسه یه اطلاعیه امام
حاضر بودم بمیرم! تو حاضری
واسه بیانیه گام دوم آقا
چیکار کنی؟
دانشگاه امین هر سال از میان علاقمندان به تحصیل در این دانشگاه ثبت نام به عمل می آورد. زمان ثبت نام آزمون دانشگاه افسری نیروی انتظامی در سایت خود به نشانی gozinesh.police.ir اعلام می شود. زمان استخدام دانشگاه افسری نیروی انتظامی در سال جاری طبق اطلاعیه ای که منتشر شد، داوطلبان از 2 بهمن تا 15 فروردین ماه برای ثبت نام مهلت خواهند داشت.
#مطالب_نظامی
#اطلاعیه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من رای میدهم
حرف دل مردم از زبان حسین طاهری:
اینبار هم به رغم همه اتهام ها
من رای میدهم نه به اشخاص و نامها
من رای می دهم به حرم رای میدهم
من رای میدهم به تمام امام ها
من رای میدهم به شهیدان که زنده اند
زنده تر از تمامی پست و مقامها
رایم اگر به درنخور بود پس چرا
دشمن هراس دارد از این ازدحام ها
ٖؒ﷽اِلّٰهــےبِـݼَقِّزینَبڪُبرےسَـلاܩاللَّـہعَلیـها عَجِّݪلِوَلیڪَالـ؋ـَرَجٖؒ﷽
-به قول حاج مهدی رسولی:
این خانواده یا شفا میدن
یا شفاعت میکنن؛
رد خور ندارن:)
اگه ازشون شفایی خواستیم
و ندادن به این دلیل که
شاید اون دنیا به شفاعتشون
بیشتر نیاز داریم...!
درست مثل یک پدر که اول
میبینه کجا به چی بیشتر
نیاز داریم...:)
خدا میگه اینجوری حرف بزن:
همیشه راستگو باش آل عمران/۱۷
با آرامش و نرمی حرف بزن طه/۴۴
از کلمات زشت استفاده نکن المومنون/۳
حرفهای بیفایده رو رها کن البقره/۸۳
حرفهای مثبت وقشنگ بزن الاسراء/۵۳
مهربون باش الاسراء/۲۳
چقدر شبیه این آیهها هستیم؟!
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_115
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از اینکه مطمئن شد که خوابم، قدم های اومدهشو برگشت و در اتاق رو بست.
کلید رو چرخوندم و در انباری رو باز کردم.
چند قدمی به جلو برداشتم و با تعجب به دور و برم نگاه کردم.
انباری پر از کارتن بود و من نمیدونستم که کدوم کارتن مال منه؟
بیهدف نگاهم رو میان کارتن ها میچرخوندم و دنبال یه نشونه از کارتن خودم بودم.
با دیدن طنابی که از کارتن بالایی بیرون اومده بود، کارتن خودم رو پیدا کردم.
صندلی رو زیر پام گذاشتم و کارتن رو از بالای کارتن ها برداشتم.
خواستم از روی صندلی پایین بیام که پایه صندلی شکست و خودم رو زیر کارتن ها پیدا کردم.
کارتن هارو از کنارم زدم و به دیوار تکیه دادم.
به دستم که درد میکرد نگاهی کردم و دستم رو ماساژ دادم.
خواستم از روی زمین بلند بشم که نگاهم به که شیشه شکسته های روی زمین دوخته شد.
_اینا دیگه مال چیه!
به قاب عکسی روی سرامیک ها افتاده بود نگاهی کردم.
خواستم قاب عکس رو بردارم که مامان صدام زد:
-مائده؟ بیا بالا کمکم کن.
_چشم مامان.
کارتن خودم رو توی بغلم گرفتم و از انباری بیرون رفتم.
کارتن وسایلام رو روی اوپن گذاشتم و رو به مامان گفتم:
_جانم مامان؟
مامان: بیا دستاتو بشور کمکم کن.
_باشه!
دست هامو شستم و کارایی که مامان گفت رو انجام دادم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
شقایق بود، جواب دادم:
_جانم شقایق؟
شقایق: کجایی؟
_خونه چطور؟
شقایق: ببین عکسهایی که تو قم ازم گرفتی رو برام بفرست دستت درد نکنه.
گوشی رو به گوشم چسبوندم و با شونهام نگهش داشتم.
با چاقو مشغول ریز کردن هویجا شدم و گفتم:
_سختت نشه عکاس مفت گیر آوردی؟
شقایق: لوس بازی در نیار، بفرستی باش؟
_الان که دستم بنده، رفتم تو اتاق برات میفرستم.
شقایق: عشق منی، چیکار میکنی؟
به مامان نگاهی کردم و گفتم:
_دارم آشپزی میکنم.
شقایق: خسته نباشی، چی درست میکنی حالا.!
خواستم چیزی بگم که مامان نگاهی بهم کرد و گفت:
-مائده؟ هویجارو اونقدر ریز خرد نکن.
لبم رو گاز گرفتم که مامان آهسته گفت:
-کیه؟
شقایق: راست میگه دیگه مامانت، سر آشپز، هویجارو ریز نکن.
_نه که خودت آشپز باشی هستی.
شقایق: تو به هویجا برس.
مکثی کردم و گفتم:
_زیاد شیرین زبونی بکنی عکسارو نمیفرستم، کاری نداری؟
شقایق: نه دستت درد نکنه، فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی اوپن گذاشتم.
ظرف هویجارو کنار دست مامان گذاشتم و گفتم:
_چرا هی منو پیش شقایق ضایع میکنی؟
مامان: من چه میدونستم شقایقه؟ تو ام اگه انقدر دروغ نگی ضایع نمیشی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_116
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_دیگه باهام کاری نداری؟
مامان: نه، برو به کارات برس.
دستم رو آب کشیدم و از پلهها بالا رفتم.
وارد اتاقم شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
دوربین عکاسی مو از داخل جعبهاش بیرون آوردم و روی تخت نشستم.
عکس های شقایق رو فرستادم داخل گوشیم و از واتساپ براش فرستادم.
خواستم عکس های اضافی رو پاک کنم که نگاهم به عکسی که از اون عروس و دوماد گرفتم خیره شد.
عکس رو روی لبخند عروس خانم زوم کردم و به لبخند زیباش چشم دوختم.
روی تخت دراز کشیدم و به عکس نگاه کردم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست که دوربینم رو خاموش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم.
پرده رو کمی کنار زدم و به فضای سبز روبروی خونهمون نگاه کردم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و دسته چمدونم رو بالا کشیدم.
مامان قرآن رو جلوی سرم گرفت که بوسهای روی جلد قرآن زدم و از زیرش رد شدم.
مامان قرآن رو به دست امیرحسین داد و منو محکم توی بغلش گرفتم.
مامان: دلم برات تنگ میشه.
_قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم.
از بغل مامان جدا شدم و به امیرحسین نگاه کردم.
_تو نمیخوای خداحافظی کنی؟
امیرحسین: سفر قندهار که نمیری، تهران همین بغله!
دستم رو لای موهاش انداختم و گفتم:
_مامان بابارو اذیت نکنی، چیزی شد بهم زنگ بزن.
امیرحسین لبخندی زد که چمدونم رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_خب دیگه، من برم تا شقایق صداش در نیومده!
مامان: من تا جلوی در باهات میام.
لبخندی زدم و کنار در ایستادم.
دست مامان رو فشار دادم و گفتم:
_خدانگهدار!
مامان: خداحافظ عزیزم.
در عقب آژانس رو باز کردم و کنار شقایق نشستم.
با حرکت کردن ماشین دستی برای مامان تکون دادم که مامان کاسه آب رو پشت سرم ریخت.
گوشیمو از داخل کیفم در آوردم که شقایق رو به راننده گفت:
-آقا کی میرسیم؟
راننده: نیم ساعت دیگه.!
شقایق بازوم رو تکون داد و گفت:
-تو دانشگاه پشت سر من میای دنبال شر هم نمیگردی!
با تعجب به شقایق نگاهی کردم و گفتم:
_باشه.
صفحه پیام های مامان رو باز کردم و براش نوشتم:
_ما رسیدیم.
پیام رو ارسال کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
با متوقف شدن اوتوبوس همراه مسافرای دیگه از اوتوبوس پیاده شدیم.
بعد از گرفتن چمدون ها سوار اتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_117
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم.
تهران خیلی شلوغ بود و این رو میشد از داخل همین اوتوبوس هم فهمید.
چمدانم اذیتم میکرد و جا را برایم تنگ تر میکرد.
بعد از رسیدن به ایستگاه پشت سر شقایق از اوتوبوس پیاده شدم.
_شقایق؟ تو تهران رو از کجا بلدی؟
شقایق چند قدمی جلو رفت و گفت:
-قبلا چند بار اومدم تهران، دنبالم بیا.
از خیابان گذشتیم و جلوی درب ورودی دانشگاه ایستادیم.
از پلهها بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم.
شقایق: تو همینجا بشین من برم یه چند تا سوال بپرسم بیام.
باشه ای گفتم و روی صندلی های کنار راهرو نشستم.
شقایق لحظهای بعد برگشت و دستم رو گرفت و بلندم کرد.
داشت منو دنبال خودش میکشوند که گفتم:
_کجا میبری منو؟
شقایق: بریم خوابگاه بگیریم دیگه!
دستم رو از دست شقایق آزاد کردم و پشت سرش وارد اتاق ثبتنام شدم.
استاد کیفش رو باز کرد و برگههایی از داخلش بیرون آورد.
استاد شفیعی: تا آخر این ماه فرصت دارین یک مقاله با موضوع آزاد تحویل من بدین.
فتحی: آقا فردی یا گروهی؟
استاد نگاهی به فتحی کرد و گفت:
-تو گروه های دو نفره که طبق قرعه کشی انتخاب شدند.
استاد اسم افراد رو خوند و به اسم من رسید:
-خانم مائده مقدم.
دستم رو بالا بردم و گفتم:
_بله استاد.
استاد نگاهی به من کرد و گفت:
-همگروهی شما آقای عماد رضایی هستند.
به رضایی نگاهی کردم که رضایی رو به استاد گفت:
-بله!
با تموم شدن کلاس وسایلهامو جمع کردم و همراه شقایق از کلاس بیرون رفتم.
بازوی شقایق رو تکون دادم و گفتم:
_میریم خوابگاه؟
شقایق خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای رضایی سر جام ایستادم.
رضایی: خانم مقدم؟
برگشتم و به رضایی که داشت به سمتمون میاومد نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و رضایی روبروم ایستاد و گفت:
-یه چند لحظه کارتون داشتم.
شقایق رو به من گفت:
-من بیرون منتظرتم.
بعد از رفتن شقایق رو به رضایی گفتم:
_بفرمایید؟
رضایی لحظهای مکث کرد و گفت:
-استاد گفتند من و شما همگروهی هستیم.
_خب؟
رضایی: خب که، نمیخواین موضوع مقاله رو انتخاب کنید؟
به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم:
_الآن؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی
در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در
سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب
یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ
زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با
اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این
راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده
و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق
میشدم و لحظهای دیگر در گرمای 00 درجه آمرلی طوری میلرزیدم که
استخوانهایم یخ میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل
بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند
روز بعد که دو هلیکوپتر بالخره توانستند خود را به شهر برسانند. حاال
مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح
و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش
طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال
را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش
قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود
که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر
رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها
رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟«
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه
وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم
رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود
که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه
افتاده بود، زمزمه کرد :»نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!« به چشمان
زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و
او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی
زد و نجوا کرد :»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت الزم
شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری
گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلی-
کوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست
حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در
آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به
من خبر داد :»باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان میتپید
و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در
برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز
جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن
پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندههای شهر رو به همه صدا رساند
:»به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای
اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم
میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان
کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحبالزمان را صدا
میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر
در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت
خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و
باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید
که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر
بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را
در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است،
با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار سمت کمد رفتم. در کمد را
که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود
که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و
همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاریترین حال
دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و
همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا
مغز استخوانم را میسوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن
امام مجتبی شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵