eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
- تنها جایی که سکوتش اشک میاره اونجاییه که میون یه عالمه سنگ‌قبری ایستادی که روی همشون با رنگ خون بزرگ نوشته : - شهید . و تو نمیدونی کدوم مزارُ انتخاب کنی و کنارش از دلتنگی‌هات بگی..😢💔
۱۶ اسفند
دلگرم‌کننده‌ترین‌آیه‌ای‌که‌خوندم : وَإِنْ‌يُرِدْكَ‌بِخَيْرٍفَلَارَادَّلِفَضْلِهِ یعنی‌اگرخدابرای‌توخیری‌بخواهدهیچکس‌ نمی‌تواندمانع‌لطفش‌شود .. به‌همین‌قشنگی: )
۱۶ اسفند
میگفت‌ظلم‌یعنی؛ برای آفریده‌شده‌باشیم ولی‌خرابش‌کنیم‌وبمیریم...😔💔 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۶ اسفند
آقـا .. امام‌زمانم یڪ‌چیزی‌بگم ؟! .. میدونستۍ‌عشق‌بہ‌توعہ‌کہ باعث‌میشہ‌تواین‌دنیاو آدَماش‌دووم‌بیارم ، میدونستۍ‌دل‌خوشۍدنیاے‌منۍ؟(:♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۶ اسفند
enc_16924485243027452835850.mp3
5.79M
من‌نه‌بازار‌میام❤️‍🩹
۱۶ اسفند
هرکس در دام گناهی افتاده  و به آن عادت کرده جهت ترک گناه ۴۰ هفته مستدام  بر سر مزار یکی از شهدا رفته و برایش قرآن بخواند - آیت‌الله‌بهجت
۱۶ اسفند
انسان،بینِ دو بی‌نهایت قرار گرفته است بی‌نهایت صعود و بی‌نهایت سقوط.. انتخاب با شماست!
۱۶ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت همین کہ‌ دلت میخواد برے ڪربلا برات ثواب مینویسن… گفتم مشتے، ما دلتنگیم ثواب می‌خوایم چیڪار؟!:)
۱۶ اسفند
۱۶ اسفند
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
آخرش‌یه‌روزایشاالله       تویِ‌تقویمایِ‌دنیا زیرِیك‌جمعه‌بنویسند         ظهور بقیه‌الله 💚
۱۶ اسفند
۱۶ اسفند
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
شُهدای اسفندماه در یک قاب:) شهادت : ۶ اسفندماه شهادت : ۸ اسفندماه شهادت : ۱۰ اسفندماه شهادت : ۱۷ اسفندماه شهادت : ۱۸ اسفندماه شهادت : ۲۳ اسفندماه شهادت : ۲۴ اسفندماه شهادت : ۲۵ اسفندماه "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
۱۶ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ اسفند
۱۶ اسفند
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
‹🕊› میدونے‌چیہ .. همش‌حَسرت‌اینو‌میخورم‌کِہ .. تو‌دهہ‌هشتادی‌بودی'' وَ‌من‌هم‌دَهہ‌هشتادی ‌!.. اونوقت‌تو‌کجاومَن‌کجا ؟!⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
۱۶ اسفند
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_136 🧡 🎻 بابا به سمت خوابگاه دور زد که گفتم: _اسمش عماده، عماد رضایی! روبروی خوابگاه از ماشین بابا پیاده شدم و به سمت ورودی خوابگاه قدم برداشتم. وارد ورودی خوابگاه شدم که نگاهم به رضایی که روبروی نگهبانی نشسته بود دوخته شد. قدمی به سمتش برداشتم که متوجه حضورم شد و از جاش بلند شد. رضایی: سلام خانم مقدم. خواست به سمتم بیاد که به ماشین بابا نگاهی کردم و تا یک قدمی رضایی جلو رفتم که توی دید بابا نباشم. رضایی: چیزی شده؟ آهسته گفتم: _بابام. نگاهی به بیرون انداختم که متوجه جای خالی ماشین بابا شدم. نفس عمیقی کشیدم و رو به رضایی گفتم: _شما اینجا چیکار می‌کنید؟ رضایی: منتظر شما بودم. _از کجا میدونستین که من قراره بیام؟ رضایی مکثی کرد و گفت: -شقایق خانم گفتند توی راهین، دارین میاین اینجا! _خب کارِتون؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: -راستش، شماره پدر یا مادرتونو می‌خواستم تا... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _به هیچ وجه، انتظار داشتم خواهرتون رو ببینم نه خودتون رو. رضایی: شرمنده، کار داشت نتونست بیاد. _دشمنتون شرمنده، حالا هم برید تا کسی مارو اینجا ندیده! رضایی: ولی هنوز شماره پدر مادرتونو نگرفتم. _ترجیح میدم با خواهرتون حرف بزنم... با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرم به عقب نگاه کردم: -مائده؟ دایی حامد بود، با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: -سلام. آهسته سلام کردم که صدای سلام رضایی رو شنیدم. دایی به رضایی هم سلام کرد و گفت: -نمی‌خوای ایشون رو معرفی کنی؟ مکثی کردم و گفتم: _آقای رضایی، هم دانشگاهیم هستند. رضایی جلو اومد و گفت: -البته فعلا! دایی متعجب نگاهش کرد که گفتم: _منظورشون اینه که قراره هم گروه هم بشیم. نگاهی به رضایی کردم و گفتم: _شما داخل ماشینتون تشریف داشته باشین، تا جزوه هاتون رو بیارم. رضایی چشمی گفت و به سمت ماشینش قدم برداشت. دایی: خوبی؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد: -اومدم ببرمت خونه، قبلا هم گفتم که خیلیا می‌خوان ببیننت! _راستش دایی، من هنوز نمی‌تونم با بقیه روبرو بشم. نگاهی بهم کرد و گفت: -دایی! چقدر منتظر بودم این کلمه رو بشنوم. لبخندی زدم و گفتم: _بهتره یه چند روزی بگذره بعد. دایی: چند روز که گذشت، مگه باید چقدر بگذره؟ نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _نمیدونم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
۱۶ اسفند
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_137 🧡 🎻 دایی: چند روز دیگه باید صبر کنیم؟ _با بابام حرف میزنم. مکثی کردم و ادامه دادم: باهاش میام. دایی سرش رو تکون داد و گفت: -جزوه های هم دانشگاهی تو ببر، نذار زیاد منتظر بمونه؟ به ماشینش نگاه کردم، چرا هنوز نرفته؟ رو به دایی باشه‌ای گفتم و جزوه شقایق رو از توی کیفم در آوردم. به سمت ماشینش قدم برداشتم و کنارش ایستادم. تقّی به شیشه ماشین زدم که شیشه رو پایین کشید. جزوه رو به سمتش گرفتم و گفتم: _جزوه رو بگیرین؟ رضایی: بله؟ با ابروهام به دایی اشاره کردم و گفتم: _جزوه رو بگیرین. آهانی گفت و جزوه رو از دستم گرفت. خواستم برگردم که گفت: -فقط شماره پدر مادرتون؟ _آقای رضایی؟ من باید یه حرف رو دوبار بزنم؟ رضایی: خواهش می‌کنم خانم مقدم! به دایی نگاهی کردم و آدرس محل کار بابا داخل تهران رو داخل یه برگه نوشتم و به رضایی دادم. _پدرمو دیدین یا عکسشو نشونتون بدم؟ رضایی به آدرس نگاهی کرد و گفت: -یه بار از دور دیدمشون. _کت و شلوار تنشه، پیراهنش هم نارنجیه کمرنگ، احتمالا یه کیف هم توی دستشه، ساعت چهار برین به همین آدرسی که بهتون دادم، ماشینش هم سفیده! رضایی سرش رو به نشانه تکون داد و گفت: -خیلی ممنون. _در ضمن، پدرم شمارو به چشم یه مزاحم میبینه، پس زیاد خوش بین نباشین. مکثی کردم و گفتم: _راستی، به خواهرتون سلام برسونید. از ماشین رضایی دور شدم و به سمت دایی قدم برداشتم. ‹عماد‌رضایی⁦👇🏻⁩› به مردی که داشت سوار ماشین سفید می‌شد نگاه کردم. مشخصاتش همون بود، از ماشین پیاده شدم و به سمتش قدم برداشتم. داشت با گوشیش صحبت می‌کرد که گفتم: _سلام، آقای مقدم؟ نگاهی بهم کرد و گفت: -سلام، بله؟ _یه چند لحظه باهاتون کار داشتم. تماسش رو قطع کرد و گوشیش رو روی داشبورد ماشینش گذاشت. مقدم: بفرمایید؟ _میشه بریم به جای بهتر صحبت کنیم؟ مقدم: بنده شمارو می‌شناسم؟ جمله مائده خانم توی ذهنم اومد: (پدرم شمارو به چشم یه مزاحم میبینه) مکثی کردم و گفتم: _من مزاحمم! خنده‌ای کرد و گفت: -حالت خوبه پسر جون؟ _بله خوبم! مقدم: پس این حرفا چیه؟ _دخترتون گفتند منو به این اسم میشناسین، به خاطر همین خودمو اینطوری معرفی کردم. متعجب نگاهم کرد و بعد از مکث طولانی گفت: -عماد رضایی؟ _بله! پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرئت داری که اومدی پیش من، منو از کجا پیدا کردی؟ _زیاد سخت نبود، آدرستون رو از دخترتون گرفتم. مقدم: از دخترم؟ دوباره کی رفتی پیشش؟ _امروز صبح. خشمگین نگاهم کرد و گفت: -حالا چی می‌خوای؟ _می‌خواستم اگه اجازه بدین، یه روزی رو برای خواستگاری مشخص کنیم. مقدم: اجازه نمیدم، دیگه؟ فکر اینجاشو نکرده بودم، مکثی کردم و گفتم: _من دخترتون رو دوست دا... نذاشت حرفم کامل بشه که کف دستش روی صورتم نشست. مقدم: یکم خجالت بکشی بد نیست! دستم رو روی جای سیلی گذاشتم و گفتم: _مگه چی گفتم؟ مقدم: بهتره بری درساتو بخونی جای این حرفا، اگه نمی‌خوای درس بخونی و اومدی دانشگاه برای همچین کاری، بدون دختر بد کسی رو انتخاب کردی، حالا هم برو خونه‌تون! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
۱۶ اسفند
²پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
۱۶ اسفند
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبال با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت  حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه مان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستی 🔸️پایان نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
۱۶ اسفند