eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت‌هدف‌نیـست ... ! هدف‌اینه‌که‌عَلَمِ‌اسلام‌رو‌بـه اسم‌امـٰام‌زمان‌«عج»‌بالا‌ببرید ؛ حالااگـه‌وسط‌ِاین‌راه‌شهـیدشدید . . فدای‌ِسرِاسلام:)
-ازعالِــم‌بزرگۍپرسیدند: چگونہ‌بفهمیم‌درخواب‌غِفلَتیم‌یانہ؟ +گفت:اگربراے‌ امام‌زَمانت‌ڪارے‌‌میڪنۍ وبہ‌ظهورآن‌حضــرت‌ڪمڪ‌میڪنۍ؛ بدان‌ڪہ‌بیدارے‌... واِلّااگـرمجتهدهم‌باشۍ درخواب‌غفلتی ..
آغوشت‌پناه‌دهنده‌بیچارگان‌است🌱🤍
234_58100117010111.mp3
4.13M
🔺تحدیر (تندخوانی) جزء اول قرآن کریم 👤 استاد معتز آقایی _التماس دعا♥️ ☘️🍀🍃☘️🍀🍃 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: اگر كسى در اين ماه يك آيه از قرآن تلاوت كند، ثوابش مثل كسى است كه در غير ماه رمضان يك ختم قرآن كرده است.
این‌روزها‌از‌انسان‌ها‌به‌جای‌شرافت‌فقط‌شروآفت‌میبینی... _حسین‌پناهی🌱"!
بچه ها نزارید این ماه به سادگی بگذره نزارید تنها اعمال خوبتون در ماه رمضون ثوابایی باشه که از خوابیدن در ماه رمضان به دست اوردین!! _ خودش خیلی حرفه ها _ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
به اذنِ عالیِ اَعلی، به احترامِ علی شروع می‌کنم این ماه را به نامِ علی💚🌾.
شاید با خودتون‌ فکر کنید چرا سنگ‌ قبر نداره اصلا مگه‌ مزار بدون‌ سنگ‌ قبر میشه؟! وصیت‌کرده‌ بودن که‌ قبرش‌ مانند ائمه‌ بقیع ،گِلی‌ و بی‌نام‌ و نشان‌ باشد... ● ولی‌ بنیاد شهید بر اثر توجه‌ نداشتن‌ به‌ وصیت‌ایشان ،‌ روی‌ قبر مطهر شهید ،سنگ‌ قبر می‌گذارند فردای‌ آن‌ روز می‌بینند که‌ سنگ‌ قبر شکسته‌ شده ، دوباره‌ سنگ‌ قبر برای‌ آن‌ شهید قرار می‌دهند روز بعد‌ با کمال‌ تعجب‌ می‌بینند که‌ سنگ‌ قبر دوم‌ هم‌ شکسته شده‌ است..! شب‌ روز دوم‌ شهید به‌ خواب‌ نزدیکانش‌ می‌آید و می‌گوید :مگر من‌ وصیت‌ نکرده‌ام‌ که‌ قبر من‌ خاکی‌ باشد و از آن‌ روز تا الان‌ قبر آن‌ شهید در گلزار شهدای‌ کازرون‌ خاکی‌ است.. "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
خنثی‌شدن ۴۰۰۰ عملیات تروریستی در نقطه صفر مرزی از ابتدای سال 🔻 فرمانده مرزبانی: از ابتدای سال تاکنون بیش از ۴ هزار عملیات تروریستی در نقاط صفر مرزی خنثی شده است. تعداد زیادی رادار در دریا و سیستم‌های الکترونیکی ایجاد کردیم تا قبل از اینکه حریف به مرزهای ایران ورود کند، شناسایی و رهگیری شود. 🔸 در ظرف ۲ ماه که به سامانه وزارت نفت متصل شدیم از قاچاق بیش از ۲۷ میلیون سوخت جلوگیری شد. مرزبانی امسال ۲۱ هزار میلیارد تومان کالای قاچاق کشف و توقیف کردند و ۱۳ هزار و ۵۲۹ پرونده قاچاق را برای این کالاها تشکیل دادند. "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگند است گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به سارا داد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند به خصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. با آمدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تا با دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنها بروند. همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه. سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهار که کمی آن طرف تر ایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدند بهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیاید ولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوست هات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزا چقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند. سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعد از دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت را معرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه‌ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت. ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظر تاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه را پایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون. به خاطر بارندگی. حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آورد تا بتواند من را ببیند. با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید. مترو نزدیکه دیگه با مترو میرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بذارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم. بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند. در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید.در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم آمدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه‌ای در حال پخش بود. از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود.  چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم. لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید. ممنونم. بیشتر اصرار نکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید. دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی ها رو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرأت دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید. رسیدیم. بعد هم تشکر کرد و پیاده شد. همان‌طور که رفتنش را  نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙