eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
..‌👀✋🏻•• «یـٰاقاضۍ‌الحـٰاجات'🖤🗞'» ‹اۍ‌بَرآورَنـدِه‌حـٰاجات‌ھا..'🔗📓'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-دعاي روزِ بیست‌وهفتم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــم
-دعاي روزِ بیست‌وهشتم ماهِ مبارك رمضان🌙:)! الـتماس دعــآ💙🌼^^ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
یہ‌بنده‌خدایۍمۍگفت : خدایاماروببخش کہ‌توۍانجام‌کارخوب یاجارزدیم! یاجازدیم ... ッ🚶🏻‍♀️ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ « ❊ » ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ  ִֶָ
دعا‌بکن؛ولی‌اگراجابت‌نشد باخدا‌دعوانکن! میانه‌ات‌بااوبه‌هم‌نخورد . . چون‌توجاهلی‌امااوعالِم‌وخبیر:] ‹علامه‌حسن‌زاده‌آملی› ▿ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ « ❊ » ـــــ ـ ـ ـ ـ ـ  ִֶָ .
169_58479505192115.mp3
3.99M
🔺تحدیر (تندخوانی) جزء بیست‌و هشتم قرآن کریم 👤 استاد معتز آقایی _التماس دعا♥️ ☘️🍀🍃☘️🍀🍃 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: اگر كسى در اين ماه يك آيه از قرآن تلاوت كند، ثوابش مثل كسى است كه در غير ماه رمضان يك ختم قرآن كرده است.
‌ از کنار تو گدا با دست ِخالی رد نشد ؛ نیست عاقل هر کسی دیوانه ی ِمشهد نشد . - ضامنِ‌آهو🤍.
مشترک گرامی : بسته سی روزه شما رو به اتمام است . . پس از پایان حجم باقی‌مانده عبادات شما با نرخ عادی محاسبه می‌شود . دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر با ختم قرآن نخواهد بود ، دیگر نفس هایتان تسبیح پروردگار محاسبه نمیشود  ، دیگر خوابتان عبادت شمرده نمیشود . تمدید این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست ! < از فرصت باقیمانده استفاده کنید و هرگز ناامید نباشید > هیچکس تنها نیست ، همراه اول و آخر ،‌ خدا ✨ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
I would like to sit and cry in your sanctuary until I gasp for breath :( دوست دارم اینقدر بشینم تو حرمت گریه کنم تا اینکه به نفس نفس زدن بیفتم:(
یھ رفیق‌داشتم، میرفتیم‌ هیئت‌ بین‌ اشکایی کہ واسہ‌آقام حسین‌ میریخت‌ لبخندمیزد ! ازش‌ پرسیدم‌ چتھ دیونہ چرامیخندےوسط‌گریہ؟ الان‌مسخرمون‌میکنن! بااشك‌ولبخندبھم‌خیره‌شدوگفت: میدونی چھ لذتی داره‌ ازبین‌ میلیاردهاآدم‌روےکره زمین خداخواستہ‌کھ من‌هم‌حسینی باشم؟ این‌لطف‌ کمی نیستا . .(: خوشحالم‌کہ‌حسینی اَم🖤؛
یکم زیبایۍ ببینیم:)🥲 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
*لالایی‌گل‌نرگس... پس‌کی‌میای‌عزیز‌نرگس؟:)🦋 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
*لالایی‌گل‌نرگس... پس‌کی‌میای‌عزیز‌نرگس؟:)🦋 #فقط_فور "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
لالایی‌گل‌میخک‌... دعا‌کن‌تو‌عروسک:)) با‌دوتا‌دست‌کوچک؛ توی‌اسمانی‌و‌دعایت‌در‌حق‌مان‌مستجاب عروسک‌زیبای‌غزه،دعاکن‌زیبا‌ترین‌و‌کوچک‌ترین‌شهید.غزه:*) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
بزار‌یه‌تغییری‌توی‌سلام‌فرمانده‌بدیم... "مردم‌فلسطینو‌میبینی‌فرمانده" "در‌حین‌شهادتند‌ولی‌صدات‌میکنند‌" "بیاکه‌این‌ملت‌اگه‌ببینند.‌" "باخیال‌راحت‌جونشونو‌حتی‌فدات‌می‌کنند" "فدات‌می‌کنند" "از‌غزه‌به‌فرمانده" "فرمانده‌کودکان‌شهیدن‌و‌در‌خواب" "از‌سرباز‌‌به‌فرمانده" "بیا‌اقا‌اوضاع‌خراب‌است" "از‌سرباز‌به‌فرمانده" "کشورای‌مسلمانت‌شب‌فاجعه‌ما‌رقاصه‌می‌اورند" کو‌ان‌غیرت؟؟؟ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ‌ڪــمۭــٻۧــڸ
_ تو این ماه هرچی بودی خودت بودی! بدون اینکه بندازی گردن شیطان!! خود خود خودت بودی!! اگر گناه کردی اگر کار خوب کردی اگر نماز خوندی اگر نخوندی و .   .  شیطان دو روز دیگه از غل و زنجیر در میاد تو این ماه باید خودسازی میکردی و تا سال آینده خودتو برای مقابله باهاش آماده میکردی!! حالا یک سوال دارم آماده ای؟!
اردیبهشت و خرداد نزدیکه و ایام امتحانات همه میگن آرزوی شهادت داریم ولی الان جبهه ای نیست بریم بجنگیم یا نمیذارن بریم من میگم خودت جبهه رو بساز انقدر خوب درس بخون که تنها راه دشمن برا متوقف کردنت بشه حذف کردنت مثل شهدای دانشمند امام زمان نوکر بیسواد نمیخواد تو فضای مجازیم خبری نیست خوب درس بخونید🤝🏻 کل نتیجه ۹ ماه درس خوندن و تلاش و آینده ی شما در همین دوماه و امتحانا خلاصه میشه؛ امیدوارم موفق باشید به شرطی که تلاش کنید و درس بخونید🌹😉 یاعلی "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می آیی…و چه آشوبم بی تو ! دور نشو ... مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد. خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم. باید خودم را کنترل می کردم. پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: الان کجایی؟با تعجب گفتم: سلامت کو؟سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور آمدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ای همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالا به طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش. مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم آمد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ هیچی امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟ اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه. همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طور یک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ای کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه و نایلونی پر از کیک و کلوچه و شیر و آب میوه خریدم. وقتی برگشتم دیدم سعیده هم آمده.  داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کرد و گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 سعیده کلوچه ای از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول‌خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پَر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ای هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان،  یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت: – هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار. سوگند آب آناناس برداشت و گفت: – حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل از دستش دق می کنه. سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد. چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتید؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندین؟ سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت: – اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد... سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها... وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم. با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلا اینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جز پاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل‌دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف  بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود. به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود. ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تر بودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند. قسمتی از باغ، آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشیم را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم. تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد. با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ شدم. سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌  خیره شدند. سعیده گفت: – خب جواب بده. سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن. سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟ – آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه. ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه. ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم. بالاخره صدای گوشی‌  قطع شدو سوگند اشاره ای کردو گفت: – خاموشش کن. ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن. هرکدام از انگشتهایم دیگری را به جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستند شرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد.  گشتن باغ دو ساعتی طول کشید. لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید. زود گوشی‌ رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم. هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد. این بار سارا بود. جواب دادم. ــ سلام سارا. ــ سلام دختر،کجایی تو؟ اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ و وارنگ دروغ بود چون بعد از زنگ آرش من دیگر اینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس،  و در حال سعی درکنترل چشم هایم بودم... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش🙍🏻‍♂ از این که گوشی‌  را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگار از درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بذار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ای ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمر زل می زدندبه من و ازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارا رو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کرد و گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت آمدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یا نه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبود هیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کرد وبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان تر ادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. این‌بار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست و با صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشد بر روی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درآمد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدون این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو وَاز خودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا او هم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم آمدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرما خشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. آن وقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
³پارت تقدیم نگاهتون🌷