💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت59
آرش🙍🏻♂
از این که گوشی را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.
پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.
سارا گفت:
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم:
–خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.
سارا هم برایش عجیب بود، گفت:
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.
حالا مگه چی شده؟
خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم:
–هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
–خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:
– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟
انگار از درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:
– آخه الان استاد میاد بذار بعد از کلاس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگاهم کرد.
–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟
ــ نه عجله ای ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...
سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمر زل می زدندبه من و ازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم.
بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.
باصدای بهاره سرم رابلندکردم.
–کشتیات غرق شده؟
ــ بهار میشه بری سارا رو پیدا کنی؟
ــ چیکارش داری؟
ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم:
–خودش می دونه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– خیلی خوب بابا، بداخلاق.
طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.
– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت آمدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یا نه.
شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبود هیچ، همه چیز را هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل می گفت:
–من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.
ــ سلام راحیل خانم.
مکثی کرد وبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم:
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:
– از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام.
بازهم جوابم سکوت بود.
ــ راحیل.
مهربان تر ادامه دادم.
–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
بالاخره سکوت را شکست و با صدای بغض داری گفت:
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد:
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشد بر روی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درآمد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت:
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدون این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو وَاز خودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا او هم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.
چقدر دلم برایش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.
نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...
آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم آمدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرما خشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که:
"اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. آن وقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_شصت_و_سوم
#داستان_قصه_دلبری
برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع)
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد
در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی..
باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی .
حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم .
وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، حمدحسین گفت :
« دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!»
هری دلم ریخت
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن..
بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،.
مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! »
داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! »
سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه :
لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! »
روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود .
دل کندن از آن برایش سخت بود
چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و
می بوسیدش
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_شصت_و_چهارم
#داستان_قصه_دلبری
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_شصت_و_پنجم
#داستان_قصه_دلبری
امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت
می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش ..
خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند
خیلی ناز و نوازشش می کرد ..
دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد
می گفتم : یه وقت نخوریش! »
تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که :
« این کلیپ رو ببین ..
زنی لبنانی بالای جنازة پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند!
گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !»
نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش..
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد .
می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
مقامات امريكایی:
امریکا از ایران مهلت خواسته تا پاسخ نظامی به جنایت رژیم صهیونیستی ندهد و در مقابل رژیم اسرائیل را موظف به آتش بس و خاتمه جنگ غزه کند.
-خیلیقشنگمیگفت:
شھادتهدفنیست ... !
هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبه
اسمامامزمان«عج»بالاببرید
حالااگهوسطاینراهٔشھیدشدید
فدایسرِاسلام🌱!'
📜 رهبر انقلاب: سه وظیفه اصلی دانشگاه این است: ۱) عالم تربیت کند ۲) علم تولید کند ۳) به تربیت عالم و تربیت علم جهت بدهد/ دانشگاههای دنیا در رکن سوم لنگند در نتیجه محصول دانشگاه، ابزار قدرتهای صهیونیستی و استکباری میشود
✏️ رهبر انقلاب، عصر دیروز در دیدار دانشجویان:
اگر بخواهیم دانشگاه را تعریف کنیم، رکن اصلی تعریف دانشگاه علم است، دانش.
سه وظیفهی اصلی دانشگاه دارد. اول عالم تربیت کند، دوم علم تولید کند، سوم به تربیت عالم و تولید علم جهت بدهد.
✏️ دانشگاههای دنیا عالم تربیت میکنند، علم هم تولید میکنند، اما در این رکن سوم لنگند. نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که محصول تربیت علم و تولید علم و تربیت عالم میشود ابزار دست قدرتهای صهیونیستی و قدرتهای استکباری دنیا. همهی ارکان دانشگاه باید به این سه نقطه توجه کنند. مدیر، استاد، دانشجو، متن درسی، فرایندهای آموزشی، همه باید در خدمت این سه جهت باشند. ۱۴۰۳/۱/۱۹
🖼 #بسته_خبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاصاحب الزمان ...🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه ما به شب اول محرم توست . . .🤍!
🌙 گزارش تصویری دیدار رمضانی عصرِ دیروزِ دانشجویان با رهبر انقلاب
📥 khl.ink/f/55988
📜 رهبر انقلاب: انسان به بعضی گناهها توجه ندارد/ خیلی از اظهارات در فضای مجازی مراقبت لازم دارد
✏️ رهبر انقلاب، عصر دیروز در دیدار دانشجویان:
بعضی از گناهها هست که انسان توجه ندارد به اینکه اینها گناه است. خیلی از حرف زدن های ما، خیلی از اظهاراتی که در فضای مجازی میکنیم اینها پاسخ لازم دارد بالاخره مراقبت باید کرد.
✏️ رفتارهای نادرست خودمان اگر شناخته شد اصلاحش ممکن میشود، توبهی از آنها ممکن میشود، استغفار از آنها ممکن میشود، اگر نادرستی شناخته نشد انسان توبه هم نمیکند میماند متراکم میشود، دل را از نورانیت میاندازد حیف است شماها واقعاً دلهایتان نورانی است.
✏️ توصیهام این است که دقت کنید که چه میگویید، فکر این را بکنید که در این بیان، در این گفتار، در این نوشتار مرتکب عملی نشویم که بعد نتوانیم برایش جوابی داشته باشیم.۱۴۰۳/۱/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان:
اختلاف فکری و نظری غیر از یقهگیری و دعوا است. ۱۴۰۳/۱/۱۹
۲۰ فروردین ماه، سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی و آغاز هفته هنر انقلاب اسلامی گرامی باد.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چقدر سخت است پایان رمضان
بدون آن عزیزترین غایب...
#اللهـمعجلالولیڪالفرج