گفتازدلتنگےبنویس...
گفتمدلتنگڪے؟
گفت: «ح» !
گفتم«ح»مثلچے؟
گفتبنویسحمثل :
حسین،حرم،حیات
گفتجملہبسـٰاز !
بابغضنوشتم :
دلتنگےیعنےحسین
حسیــنیعنےحـرم
حــرمیعنےحیــٰات
حیـٰاتیعنے...
منبےعشقحسینمیمیرم..
همیشهمیگفت:
زیباترینشهادترومیخام!
یهبارپرسیدم:
شهادتخودشزیباستزیباترین
شهادتچطوریه؟!
گفت:زیباترینشهادتاینهکه
جنازهایهمازانسانباقینمونه:)💔
#شهیدابراهیمهادی
#شهیدانه
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شماقطعابااینکلیپلبخندمیزنید:)🌿
دیروز از سفر راهیان برگشتم...ولی دلم هنوز اونجاست... دوست دارم مثل شهدا باشم... درسته که دخترانه میتونن به اندازه پسرا مؤثر باشن ولی دفاع از حرم بی بی و مداحی وسط بینالحرمین ی چیز دیگست... میشه ی چیزی بگی که بتونم خودمو آروم کنم؟😢
#ناشناس
_وای خوش به حالتون😍🥲
التماس دعای فراوان دارم
_قبلش یه چی بگم من هیچکارم واسه آروم کردن شما ، نهایتش فقط یه وسیله باشم
فقط اون بالایی هس کع میتونه آرامش واقعی و ابدی رو بهتون هدیه بده
_بعدشم کی گفته شما نمی تونید؟!
این یه بحث خیلی طولانی هستش
ولی شما می تونید تلاش کنید و با مجاهدت هایی کع از خودتون نشون میدید
جزو اون ۵۰ زن اصلی باشید کع در سپاه امام زمانن
و اگع اشتباه نکنم هرکس نسبت به اون توانایی کع داره مسئولیتش رو می گیره
اگع شماهم علاقه دارید اینجوری دفاع کنید می تونید وارده ارتش یا سپاه یا ... بشید
کع خب البته آسون نیس
ولی مهم اینه جایگاه خودتون رو فهمید
اول بفهمید کی هستید چی هستید و وظیفتون چیه
این حرفی کع میزنم هم با پسرام هم با دخترام
آقا پسر یا دخترخانم برفرض مثال شما علاقه به یه کاری دارید
ولی الان ت کشور جمهوری اسلامی کع میگیم کشور امام زمانِ نیازی به اون کار نیس
شما باید بری یه جای دیگه رو دستت بگیری
اگع واقعا در راه رضای خدا کار کنی به خاطره اینکع قدمی برا ظهور بخوای برداری با خدا معامله کنی حتی خدا عاشقت میشه و میشی برفرض یکی مث شهید آرمان
یکی از خصلت های شهید آرمان میدونید چی بود؟!
اینکع در هرجایی کع بود میدونس اون لحظه باید کجا رو دست بگیره کجا لازمش دارن اونجا رو دست می گرفت
کار نداشت اون کار از نظر دیگران یا ... چجوریه.
مثلا یکی از همین خانم ها کع نمیدونم شهید شدن یا ن
رهبر داشت ازشون تعریف می کرد هم وظیفه خودشون رو به عنوان یک زن به جا میووردن
هم وظیفه هم سپاهی بودن اگع اشتباه نکنم همه
همه جوره همه چیزا رو دست گرفته بود
الان ما به خانم پاسدار ارتشی نیاز داریم
به خانم معلم نیاز داریم
به خانم دکتر نیاز داریم
و به....
ولی شما باید ببینید ت کدوم کار بیشتر می تونید مفید باشید و پرچم رو دست بگیرید
مثلا هم معلم دوست دارید هم ارتشی
ولی ببینید کدوم رو بیشتر بلدید ت کدوم می تونید خستگی ناپذیر ادامه بدید
اونو برید
اگع هم بتونید همه اینا رو برید کع چ بهتر
البت راجبه مدافعان حرم یه شرایط خاصی داره واسه پسر ها
و خب خیلی چیزای دیه هس واسه یه خانم کع از راه های دیه بخوا بره البت فک کنم
ولی مهم این نیس شما دمشق باشید یا ایران یا لبنان
باید ببینید نسبت به توانایی و علاقه کع دارید کجا می تونید مفید باشید
البت میدونم اصل مطلب رو نمیشه اینجوری بهتون برسونم
چون اصلا نمیشه ...
ولی امیدوارم تاثیر گذار باشع
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
دیروز از سفر راهیان برگشتم...ولی دلم هنوز اونجاست... دوست دارم مثل شهدا باشم... درسته که دخترانه میت
و اینم بگم تا یادم نرفته
بانوی دوعالم حضرت فاطمه
خب پسر و دختر فرقی نداره
همه به ایشون اقتدا می کنیم دیه
الگو هستن واسمون
با اون سن خیلی کمشون هم مادر بودن هم همسر
و برای دفاع از امامشون می جنگیدن
هم علم خیلی بالایی داشتن از همه جهت ها
و شهید هم شدن...))
ما نمی تونیم مث اینا بشیم
ولی می تونیم شبیه اینا بشیم
الگو بگیریم امیدوارم اصل مطلب رو گرفته باشید
یا اگع نگاه کرده باشید از اولین کسانی کع در راه اسلام کشته شدن هم مرد بودن هم زن
ما هم شهید مرد خیلی دادیم هم شهید زن
البت تعداد شهدای مرد بیشتر از شهدای زن بوده
ربطی به مرد بودن یا زن بودن نداره....
باید خدا بخرت باید کاری کنی خدا خریدارت باشه
و اینکع بهترین الگو اهل بیت و شهدا هستن
حالا هر شهیدی کع دوست دارید دلتون وصله به اون اون شهید
یکی میگه مثلا حاج قاسم ...
تلنگرانه
|💛|⇠مومـنبـودنجسـارتمیخواد😉
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے
◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے
✿ اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
◐ اینکهتوفاطمیهمشکیبپوشی؛بقیهعروسیبگیرن
✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنومداحےگوشمیدی
❤بهخودتافتخارکن❤
بهشیعهبودنت
بهمنتظرفرجبودنت
بهگریهکنحسینبودنت🥺
بزارھمهمسخرهکننـــــ
میارزهبهلبخندمھـدیِفاطمـه🥲
" @Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت63
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟
–اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
– می خواستم اسرا هم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
– خب دیگه اسرا هم آمد با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.
– بگین کجاست من براش میارم.
مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو.
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبا فکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا آمد و گفت:
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم چادر رنگی مو بیار فقط بی زحمت لباسام خوبه
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله آمد و گفت:
– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم:
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
– چی می خواستی بگی؟
– هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی اشتباه فکر می کنی. الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.
با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم را روی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم آمد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم آمده بود هم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که آمده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:
– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ای روی موهای لَختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود را آورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت:
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙